غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماجراهای کاری» ثبت شده است

خب من خیلی دوست دارم زود به زود بیام اینجا بنویسم و باهاتون بیشتر تعامل داشته باشم ولی هر چی به ذهنم فشار میارم که بیام چی بگم چیزی پیدا نمیکنم! یعنی یه عالمه چیز برای نوشتن هست ولی هی به خودم میگم خب اینو بنویسی که چی! اونو بنویسی که چی؟!!

 

علی الحساب گفتم بیام یه کم از همکارام تعریف کنم.

تو گروهی که من هستم از تمام قاره ها همکار داریم البته بجز قطب جنوب! 

برزیل - ونزوئلا - مکزیک-  آفریقای جنوبی-  فرانسه - اسپانیا - آلمان - هند - نپال - سریلانکا - مالزی - سنگاپور و بقیه هم استرالیایی. این وسط هر از گاهی دانشجو هم داریم که ممکنه هر جایی باشند. 

 

بقیه همکارام که در گروه های دیگه هستند و میان آفیس و من باهاشون سلام علیک دارم هم هنوز تنوع دارند خیلی. 

 

خب این همه تنوع کار کردن تو چنین محیطی رو خیلی آسونتر از یه محیط یه دست میکنه! حداقل برای من! 

 

البته گروه ما همه شون سیدنی نیستند و کلا ۷-۶ نفر بیشتر سیدنی نیستیم که اکثرا هم بچه های استرالیایی هستند ولی خب جلسات گروهی زیاد داریم و تعاملاتمون کم نیست.

مثلا جمعه ها هر هفته نیم ساعت coffee catch-up داریم که از هر دری توش حرف زده میشه. 

خب یا جمعه عصرها یک هفته درمیان friday-game داریم که البته من یه بار بیشتر نرفتم و نیم ساعت آخر ساعت کاری رو بازی میکنند.

هر هفته هم یه جلسه brain-storming داریم که یکی دو نفر یه چیزی رو ارائه میدن! که تاپیک ارائه ممکنه کارشون باشه ممکنه هم پیشرفت های اخیر تکنولوژی!! 

برای کریسمس پارتی امسال هم چون گروه ما پخش هستند یه بازی آنلاین رو با هم انجام دادیم که یه scape room بود (https://www.escapedurham.co.uk/online-games) و باید از گوگل مپ ماهواره ای کمک میگرفتی و تو خیابون ها می چرخیدی تا جواب سوال ها رو پیدا کنی. خیلی بازی سختی بود ولی خوب بود. 

دیگه اینکه سالی یکی چند بار هم پیش میاد که مناسبتهای همگانی به صورت حضوری داشته باشیم که مخصوص گروه ما نیست و همه گروه ها مشارکت دارن. مثلا برای کریسمس قرار شد هر کسی یه چیزی درست کنه و بیاره برای ناهار و قبل و بعدش. بعدش هم هر کی دوست داشت می تونست بازی کنه. یه عالمه board game و ... داریم تو کمدها.

تو بازی های که اخیرا خریدن دو تا پازل هم بود. من خیلی پازل دوست دارم. یکی از بچه ها اومده بود قطعه هاش رو جدا کرده بود. دیگه هر کی حوصله ش سر می رفت و ... می رفت تو آشپزخونه یه ذره ش رو درست میکرد. خیلی حس خوبی داشت یه کار گروهی بود که کنار هم نبودیم ولی با هم جلو بردیمش. خلاصه هفته پیش که من رفتم سرکار دیدم پازله تموم شده. یکی از همکارام اومد گفت میدونستم امروز میایی و خوشحال میشی ببینی تموم شده. کلی حسش خوب بود. 

 

دیگه اینکه با وجود اینکه فضای کارم و همکارام رو دوست دارم و ازشون راضیم ولی هیچ علاقه ای به کارایی که انجام میدم ندارم و اون حس رضایت شغلی خیلی خیلی پایینه برای من. فعلا هم امکان جابه جایی ندارم و به همین خاطر دارم سعی میکنم رو نقاط مثبتش تمرکز کنم و برای خودم کارای جذاب بتراشم. 

 

پ.ن: صفحه فیلم و سریال وبلاگ رو هم آپدیت کردم با فیلم و سریال هایی که اخیرا دیدم. همه شون رو توصیه میکنم. اگر چیزی رو خوشم نیومده باشه جلوش می نویسم من دوست نداشتم!! 

۱۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۲ ، ۰۸:۲۹
صبا ..

یه مدت که ننویسی قشنگ دستت کند میشه تو نوشتن.

البته طبق روال همیشگی معمولا چند روز یه بار برای خودم می نویسم! گویا با کلاس ها بهش میگن ژورنال نویسی :) و توصیه میشه صبح ها ژورنال نویسی کنید. من البته به طور غریزی سالهاست که صبح ها میشینم سنگام رو با خودم وا میکنم و دقیقا افکارم رو دسته بندی میکنم.

 

اضطرابم خیلی خیلی کمتر شده. اول اینکه خب بعد تموم شدن تزم کلی سبک شدم.

دوم هم اینکه به صورت مرتب دارم مدیتیشن میکنم. از guided meditation های یوتیوب استفاده میکنم و هر موقع حس میکنم تمرکز ندارم! زیادی خسته ام! افکار منفی سراغم اومده همون حس یا نیاز رو می زنم و یه کلمه مدیتیشن هم می زنم تهش و ۵-۱۰ دقیقه مدیتشین میکنم و خب باید بگم که بعدش خیلی خیلی حالم خوب میشه. تو قطار هم حتی این کار رو انجام دادم در راه رفتن به سرکار و برگشتن. 

 

دیگه اینکه نمیدونم بقیه خانم ها هم این تجربه رو دارن یا نه!؟ ولی وقتی وارد رابطه ای میشی که از طرف مقابلت مهر و عشق میگیری شاید فکر میکنی دیگه من از بعد عاطفی تامینم و شاید دیگه توجهی از جنبه مهربانی با خود رو به خودت نداری. ولی خب ارتباط شخصی هر فرد با خودش کلا یه مساله جدا هست که باید از سایر روابط جدا بشه. الان میتونم حدس بزنم که حتی زنی که مادر میشه شاید یه مادر عالی واسه فرزندش باشه و همچنین یه همسر بی نظیر ولی خودش از خودش راضی نباشه! واسه همین هست که اکثر خانم های متاهل غر دارن و شاکی هستند!! چون خودشون با خودشون مهربون نیستند و تمام مهربونی هاشون صرف سایرین میشه. 

من این مدت یاد گرفتم که عشق و محبت همسرم به من جایگزین مهری که می تونم به خودم بورزم نیست و باید روی مهرورزی به خودم هم کار کنم. همون طوری که روی خصوصیات مثبت اون تمرکز میکنم و بهش یادآور میشم بعد نیست هر از گاهی به خودم هم یادآور بشم چه خصوصیات مثبتی دارم و چقدر تلاش کردم و از خودم تشکر کنم. 

 

مساله بعدی اینکه فکر کنم یه تغییراتی داره تو محل کارم رخ میده. یه روزِِ استراتژی داشتیم که هر کدوممون با مدیر‌ مدیرم خصوصی جلسه داشتیم. دیگه منم گفتم من هیچ تناسبی بین خودم و کاری که انجام میدم نمی بینم!‌ مدیرم هم می دونه و من واقعا تحت فشارم! اونم خیلی خیلی خوب برخورد کرد و گفت خب حق داری و ... بعدش بین خودشون جلسه داشتند و به من هم اطلاع دادن که صدایت شنیده شد و میخوایم جابه جات کنیم! حالا قرار هست تا یک ماه آینده تغییرات عمده ای رخ بده! و امیدوارم که در جای صحیحی قرار بگیرم.

کلا ولی از اول زندگیم که مرور میکنم من همیشه سال اول ورودم به هر مکان آموزشی/کاری چالش داشتم! و بعد از سال دوم درست شده اوضاع. از اول دبستان/راهنمایی/دبیرستان/سال اول لیسانس/ارشد و دکتری و محیط های مختلف کاری همیشه اولش مچ نمیشدم/نمیشدن باهام!!! و بعدش درست شده!! فقط خوبه اول دبستان ترک تحصیل نکردم :)) گندترین سال آموزشی زندگیم بود!!!

 

در راستای سبک زندگی بهتر هم باید بگم که تقریبا شکر رو از زندگی روزمره مون حذف کردیم. البته بجز شکرهایی که در مواد خوراکی آماده مثل سس و ... هست. کیک هم بخوام درست کنم پودر کیک آماده بدون شکر میگیرم که توش از شیرین کننده های جایگزین استفاده شده! مصرف برنج رو هم به سه روز در هفته رسوندیم. تقریبا هیچ چیزی رو سرخ نمیکنیم. البته من قبلا هم چیزی سرخ نمی کردم و حتی بادمجان رو هم می گذارم تو فر بجای سرخ کردن. مرغ رو که معمولا با پیاز بدون هیچ آبی می پزم! سیب زمینی و ماهی و ... هم میگذارم تو هواپز و حتی گاهی روش روغن هم اسپری نمیکنیم!!! کباب تابه ای رو هم فقط کف ظرف رو چرب میکنیم و میگذاریم تو فر!  

تقریبا میشه گفت من غذای شور میخوردم که تو یکسال گذشته به شدت مصرف نمک رو آوردم پایین :)

سعی میکنیم دیرتر از ۸ شام نخوریم. هفته ای یک یا دو روز هم intermittent fasting (ترجمه ش فکر کنم بشه روزه تناوبی!) داریم که مثلا ۸ که شام میخوریم تا ۱۰:۳۰ -۱۱ فردا صبحش هیچی بجز آب یا کلا نوشیدنی بدون شکر نمیخوریم. بین ۱۴-۱۶ ساعت مدت روزه بودن فکر میکنم اوکی باشه. 

دختر خوبی هستم و روزی یه شات قهوه بیشتر نمی خورم اونم نه اول صبح بلکه حوالی ساعت ۱۰-۱۲!! 

و تمام تلاشم رو میکنم که از ۳۰ روز ماه حداقل ده روزش رو ورزش کاردیو داشته باشم. اگر بیشتر بشه که بهتر ولی خب سخت هم نمیگیرم و البته همین کاردیو کلی کمک میکنه که اضطرابم کنترل بشه و حس خوبی داشته باشم. 

 

دیگه همین :) 

شماهام در مورد چیزایی که نوشتم اگر تجربه ای دارید خوشحال میشم بنویسید. 

۱۹ نظر ۲۴ شهریور ۰۲ ، ۰۸:۰۷
صبا ..

نشستم وسط یه مرکز خرید منتظرم نزدیک ساعت پرواز بشه برم فرودگاه، هوا سرده، سرم هم درد میکنه و همین الان هم مسیج اومد که پروازم ۴۰ دقیقه تاخیر داره!

دوشنبه شب اومدم اینجا واسه کنفرانس! 

 

نمای بیرونی صحنه:

 یک زن موفق و خوش شانس دیده میشه که برای یه کنفرانس خیلی خفن بین المللی که اکثر بزرگان دنیا توش شرکت کردن رفته یه شهر دیگه. توی یه هتل لاکچری اقامت داره و یه ارائه خوب داشته که بسیار مورد توجه و تحسین قرار گرفته!!

 

نمای درونی:

زنی پر از سردرگمی و حس تعارض! ثانیه شماری می کنه این سفر تموم بشه! روزهای به شدت پر استرسی رو پشت سر گذاشته، چون ابسترکتی که بیشتر از ۶ ماه پیش به کمک chatgpt  و مدیرش برای کنفرانسی که هیچ ایده ای در موردش نداشته پذیرفته شده و باید در مورد موضوعی که دانشش در اون زمینه  شاید ۰.۱ از ۱۰۰ هم نباشه در حضور بزرگان و خفن ترین آدم های اون حوزه حرف بزنه!! و تمام نگرانیش قبل و بعد از ارائه ش این هست که کسی بهش نزدیک بشه و بخواد سوالی بپرسه!!

خودش رو نامرتبط ترین فرد تو اون جمع می دونه، حس واقعیش شاید شبیه پرنده ای در میان گله ای گوسفند، یا برعکس بزغاله ای در میان گروهی پرنده. هر چه هست هیچ شباهتی و هیچ زبان مشترکی بین او و دیگران وجود ندارد. به دقت سعی می کند در اجرای شخصیت حرفه ایش محتاطانه رفتار کند،  و ظواهر نشان میدهد که موفق بوده ولی او دلش میخواهد گم شود، هیچ کس او و اسمش را نشناسد!!

به معنای واقعی کلمه تعارض را تجربه می کند، درونش جنگی داخلی برپاست، میان که و بر سر چه؟! میان همه و بر سر همه چیز!!

 

مثل همیشه به حافظ پناه می برد، هیچ نمی پرسد و فقط می خواهد که بشنود:

 

گر بُوَد عمر، به میخانه رَسَم بارِ دِگَر

بجز از خدمتِ رندان نکنم کارِ دِگَر

خُرَّم آن روز که با دیدهٔ گریان بِرَوَم

تا زنم آب درِ میکده یک بارِ دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی

تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ دگر

یار اگر رفت و حقِ صحبتِ دیرین نشناخت

حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ یارِ دگر

گر مساعد شَوَدَم دایرهٔ چرخِ کبود

هم به دست آورمش باز به پرگارِ دگر

عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند

غمزهٔ شوخَش و آن طرهٔ طَرّارِ دگر

راز سربستهٔ ما بین که به دستان گفتند

هر زمان با دف و نی بر سرِ بازارِ دگر

هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت

کُنَدَم قصدِ دلِ ریش به آزارِ دگر

بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست

غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر

 

 

از جناب حافظ بخاطر درک بالایش سپاس‌گزاری میکنم😊

 

من بدون ذوق نتوانم زیست! و این روزها قوای ذوقم درگیر جنگ داخلی ست!! 

 

 

بگذریم!

مراسم عروسی مون تو ایران روز تولد جناب یار بود، روز تولد منم با حضور دوستان اینجا یه مهمونی گرفتیم به مناسبت ازدواج مون! تو سالهای اخیر اولین سالی بود که اختصاصا در مورد روز تولدم اینجا چیزی ننوشتم! تحلیل خودم این بود که دیگه از پیله "من" در اومدم و "ما" شدیم! تمرکزم از من به ما رفته! و خب این رشد محسوب میشه از دید من!

 

۱۸ نظر ۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۹:۰۰
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۲
صبا ..

از کرامات جناب معاون این هست که هر کاری که به ما مربوط هست رو وقتایی که شأن نزول فرمودند در دفترشون، طوری دستور میدن که انجام نشه و کارهایی که اصلا به ما مربوط نیست و انجام شدنش خلاف قانون هست براحتی انجام میشه.


یکی از شاهکارهاشون تو هفته گذشته این بوده: 

یک سری پرونده داریم که یه سری فرم ثابت روشون قرار می گیره و ما این فرم های ثابت رو خودمون پر میکنیم بر اساس محتویات پرونده و جناب معاون امضا می کنند. یه روز من سرمای زشتی خورده بودم و خیلی بی اطلاع صبح سرکار نرفتم، یکی از همکارا هم همون روز صبح اطلاع داده بودن که دو ساعت دیر میان؛ جناب معاون هم اصولا شبیه شهاب سنگ هستند و یهو تو آسمان اداره بارش میکنند! بعد همکار آقا اون روز صبح خودش تنها بوده و 30 تا از همون پرونده هایی که روشون فرم قرار داره رو میز همکار بوده و! فرم ها هم خالی! بودند، خودش تنها هم خیلی کاری از دستش بر نمی اومده که میگه بگذار لااقل امضای این پرونده ها رو بگیرم تا کارا یه کم جلو بره (طبق شناختی که از رئیسش داره :)))  ). بعد 30 تا پرونده رو با فرم خالی شون می فرسته اتاق جناب معاون و 10 دقیقه بعد پرونده ها با فرم های امضا شده برمیگرده !!! بعد از نیم ساعت یک پرونده دیگه رو جناب معاون می فرسته اتاق ما و میگه این یکی رو یادتون رفته فرمش رو پرکنید :|  پرش کنید تا امضاش کنم!! 


بعد ملت شریف ایران دنبال 9 میلیارد دلار و دکل و خود خلیج فارس و دریای خزر می گردن!  نمی دونند که آقایون اصلا نمی دونند چی رو  چرا امضا میکنند!؟


البته طبق اون چیزی که ما از جناب معاون می بینیم گاهی اوقات خوب میدونه چی رو باید امضا کنه و  البته که مشت نمونه خروار هست :(



۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۴
صبا ..

اول خبر خوش رو بدم:) 

جناب معاون داره جا به جا میشه و من اینقدر خوشحالم که نگو. یه شهر به آسایش می رسند  به شرطی که قضیه دیو چو بیرون رود فرشته درآید نشود ;) البته جناب معاون از نظر برخوردی و اخلاقی دیو نبودند ولی از نظر عملکرد از نظر من فراتر از دیو بودند! به نحوی که معادل الهه گان وجدان و مسئولیت پذیری و سواد و دقت در اساطیر ایرانی، یونانی و حتی مصری قلمداد می شدند :))  


------------------

امروز خیلی شلوغ بود؛ خیلی ها! از اون روزهایی که من ظهر فکر میکردم از جنگ تن به تن برگشتم بس که فشار زیاد بود. دو ساعت اول هم اون یکی همکار نبود و دیگه واویلا.


-همون اول صبح یکی از ارباب رجوع های ثابتمون که ( جایگاه ویژه ای در مسابقات پاتیناژ کردن روی اعصاب ما دارند ) حاضری شون رو زدند و جلوس کردن، این بنده خدا می دونه که من از خودش و خانوادش خوشم نمیاد!! هیچ حرف خاصی نزد! بعد یک نفر دیگه اومد و به احترام همکارآقا نشست و این دو تا شروع کردند به صحبت و ما هم رو دور تند سر و کله زدن با ملت شریف! دیگه همکار آقا شروع کرد ریز ریز غر زدن که سرمون رفت، وای چقدر حرف میزنند و ... منم یه نیم ساعت دیگه تحمل کردم دیدم نه کوتاه بیا نیستند! دیگه گفتم بهتره جلسه تون رو همین جا تموم کنید و میدون رو بدین دست ما! بعد طرف پررو پررو برگشته میگه یه کم دیگه مونده من مشاورم از ایشون تموم بشه مراعات کنید تا تموم بشه!!!!!!!!! 



- یه خانمه دیگه که باز خودش و خانوادش ارباب رجوع مون هستند و فکر میکنند طاق آسمون باز شده اینها افتادن زمین! 100 بار رفت و اومد گفت کار من چی شد؟ دیگه من بعد از 100 بار گفتن چشم! کارتون تموم شد خودمون صداتون می کنید! صدام در اومد گفتم خانوم شما یه نونوایی ساده که میرید این همه غر می زنیدف خب اندازه یه نون گرفتن حداقل صبر کن!  یه پشت چشمی نازک کرد و رفت! چند دقیقه بعدش همکارآقا رفته بیرون به اونم گفته بود چی شد چی شد؟! همکار آقا باز قضیه نونوایی رو گفته بود! بعد خانمه میگه از صبح تا حالا یه لیوان آب خنک بهمون ندادید چطور صبر کنیم؟

یعنی اینو که گفت ما دیگه حرفمون نیومد!  آخرش همکار آقا میگفت برم بهش بگم ببخشید با نسکافه و آب میوه ازتون پذیرایی نکردیم!! 


-  نزدیک ساعت 12 بود و من دیگه علائم له شدگی درونم پدیدار شده بود! نه تنها من، اون یکی همکار هم که تازه ساعت 10 اومده بود کلافه و خسته شده بود! بعد یکی اومده تو رو به ایشون میگه چقدر صبر کنم خسته شدم! همکار بهش میگه همه مون خسته شدیم! بیرون باشید کارتون که تموم شد صداتون میکنیم! میگه شما هر روز این همه کار میکنید ما عادت نداریم یه روز که میاییم اینجا بیشتر خسته میشیم وصبر نداریم!! کار ما رو زودتر راه بندازین!


- و 30 تا مورد مشابه دیگه.



۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۶
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۰۰
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۱۸
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۵۱
صبا ..
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۵۷
صبا ..