غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

 

نوروزتون مبارک.

---------------

سال 93 را سال صبر نامیده بودم، سال 94 را هم دوباره اینچنین می نامم، سال صبر، صبر، صبر. 

این روزها، روزهای شلوغی است برخلاف آخرین روزهای هر سال خبری از دل گرفتگی های آنچنانی نیست، در این روزهای شلوغ، کل بستگان ساکن در سایر شهرها هم نوا با سعدی (علیه الرحمه) شده اند که:

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از وطنش

و بدین سان همان یک ذره وقت سرخاراندن را هم از ما گرفته اندگاوچران

امید که همه سلامت باشند و شاد، خدایمان هم برکتی به وقت و انرژی و عمل به برنامه ریزی هایمان عطا فرماید. آمین.

۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۹
صبا ..

یک ماه پیش بود که همین جا نوشتم کم کمک دارد وضعیت بلاتکلیفیم در اداره به سر می رسد، پروژه ای استارت خورد، و خیلی ها حرف هایی که نباید می زدند را زدند، و شناختشان را برایم تسهیل کردند،جناب معاون خیلی سعی کرد که با حرف هایش آینده روشنی را پس از اتمام این پروژه برایم به تصویر بکشد، اما حرف های تطمیع کننده اش هیچ اثری در دل همچو سنگ من !! نداشت، در این یک ماه کم تجربه به دست نیاوردم، کم به اطلاعاتم افزوده نشد، اما عمر پروژه فقط یک ماه بود و در همان نطفه، خفه نه!! اما کنسل شد و مجددا دوران بلاتکلیفی بازگشت. وقتی که می دانی و قصد کرده ای که  موقتا در جایی باشی، خوشحالی ها و ناراحتی هایش هم عمیق نیست، می دانی همه اش گذراست، می دانی همه چیز به زودی تمام می شود تمام خوبی ها و بدی ها، تنها تجربه اش برایت به یادگار می ماند، این دنیا هم گذراست، هیچ چیزش دائمی نیست، نه غم هایش، نه شادی هایش، نه پَستی هایش و نه پُست هایش، ایکاش هیچ گاه برای لحظه ای هم فراموشم نشود که : "دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست"

۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۷
صبا ..

امروز صبح که رفتم اداره عملا هیچ کاری برای انجام دادن نبود، همکاران محترم دیروز (جمعه) تا ساعت 6 بعدازظهر همه کارها را به اتمام رسانده بودند، که اولین استانی باشند که آمار نهایی دستورالعمل جدید را به پایتخت اعلام کنند!! حقیقتا نمی دانم که به این حال بگریم یا بخندم، مسئولیت پذیری همکارانم و سیستم مدیریتی حاکم قابل تقدیر است اما من هیچ دلیل محکم و مستندی (موشکافی و بررسی کردم) برای این همه تلاش بی وقفه ندیدم، نه پاداشی در کار است، نه اگر کار دیرتر به سرانجام می رسید توبیخ یا ضرری در پی داشت، تنها هدف همان اول شدن بود اول شدن در شرایطی که حتی مسابقه ای هم در کار نبوده و نیست، و این کار هر سالشان بوده و احتمالا خواهد بود. همین کار را می شود در طی یک ماه با دو نفر نیرو با خطای کمتر هم انجام دادعینک.

در این حد اوضاع آرام شد که این هفته اکثر بچه ها مرخصی هستند. من هم فردا را مرخصی گرفتم که مقاله ی عزیزم را به سرمنزل مقصود برسانم. اما از صبح تا حالا همه اش به اولویت های زندگی خودم فکر میکنم، به اینکه آیا زمان هایی بوده که من هم اینقدر انتحاری و ضرب الاجلی تصمیم به انجام کاری گرفته باشم که می شده در زمان طولانی تر با کیفیت بهتر با استرس کمتر انجامش داد؟ آیا من هم گاهی هدفم فقط اول شدن بوده ، آن هم در مسابقه های زائیده ذهنم که وجود خارجی هم ندارد؟ آیا اولویت هایم برای خودم روشن و شفاف است؟ حالا که اینقدر ایراد مدیریتی و زیر ساختی می گیرم، مدیریت امور زندگی خودم از لحاظ زیرساختی چقدر به ایده آل نزدیک است؟

۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۶
صبا ..

از آخر شروع کنم، امروز جمعه بود و واقعا خدا بهمان رحم فرمود که امروز را هم نرفتیم اداره، دیشب معاون جانمان، بعد از اینکه شان نزول فرمودیم آماری گرفته بودند، زنگ زدند که لازم نیست فردا بیایی سرکار،(البته نیمی از همکاران رفته اند) این یعنی یک هفته است که ما به صورت انتحاری ساکن اداره ایم خنثی . دلمان برای لب تاپمان بسی تنگ شده بود، که تنگ در آغوشش بگیریم و یادداشتی بنویسم. تمام ایمیل هایمان و کارهای دیگرمان را موبایلی می چکیدیم.عینک

دلمان می سوزد برای وطنمان با این سیستم های انتحاری، انگار که اگر فردا یا هفته دیگر یک سری روال مزخرف اداری را انجام دهند آسمان به زمین می رسد، دلمان می سوزد که منابع و انسانی و سایر منابع را هرز میدهند با سوء مدیریت هایشان، هر که هم جدید می آید و قصد دلسوزی دارد و می خواهد اوضاع را بهبود بخشد هم نمی تواند، چرا که خانه از پای بست ویران است. دلمان می سوزد و البته که اعصابمان هم له می شود بس که بجای شایسته سالاری در این سه و ماه اندی حضورمان در این ارگان و سی وسال و اندی عمرمان شاهد روابط بوده ایم نگران

بگذریم از این دردها، قرار بود امروز مقاله ریوایز خورده مان را که در ابتدای حضور استاد2 در ایران نتیجه اش آمد را سابمیت کنیم، هفته پیش در این ساعات در حال حرص خوردن و استرس بودیم که ما نمی رسیم و تازه از اقامتمان در اداره هم مطلع نبودیم و رویمان هم نمی شد به استاد بگوییم، که خدایمان باز در دقیقه 90 حالی به ما دادند اساسی و خود استاد2 جلسه مان را کنسل فرمودند و زحمت کشیدند و  ایمیل زدند و زمانش را 2 هفته تمدید کردند و بدین سان ما نجات یافتیم ولی زهی خیال باطل چون وضع به همین منوال ادامه دارد و تازه این وسط قرار است سال را هم تحویل دهیم و سال جدید را تحویل بگیریم و استاد2 هم برگشته اند (البته بهتر قهر اینجا که بودند ما فقط حرص خوردیم که چرا برنامه هایمان با اندک ساعات ایشان جور در نمی آیدافسوس ) و وضعیت جسمی شان هم مساعد نیست، اینگونه است که ما مانده ایم که چه گلی به سرمان بگیریم!!

از آن طرف باورمان نمی شود، که هفته دیگر در این ساعات وارد 1 فروردین 94 شده باشیم،  ما هر چه می دویم به سر کوهی نمی رسیم که دو تا خاتون انجا باشند و آب و نان دهند!! در این شلوغی ها بک گراند ذهنمان شده ارزیابی عملکرد 93 و تبیین اهداف 94. پارسال در چنین روزهایی به مخیله مان هم خطور نمی کرد که این روزهایمان را چنین بگذارنیم، نه اینکه ناراضی باشیم، اما اگر این روزها را مقدمه در نظر بگیریم که باید می آمدند و این چنین می شدند و 94 مان را هم ادامه این مقدمه بدانیم که بسی شلوغ تر و متنوع تر و پر تلاش تر است راضی تریم، باشد که چنین شود.  

۲۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۴
صبا ..

دو - سه هفته میشه که من تو خوابم در حال تحلیل و سرچ هستم. سوال همیشگیم هم شده چرا چیزایی که بلدم اینقدر کمه؟ اصلا میشه گفت هیچی بلد نیستم نگران همش دارم فکر میکنم که تو این سه دهه ای که گذشت دانش من هنوز به اپسیلون هم نرسیده !! پس من چی کار می کردم؟ چرا اینقدر بی سوادم؟خنثی 

بی سوادی خیلی داره بهم فشار میاره باید حتما می نوشتم تا حداقل ذهنم سبک میشد.

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..

یادتونه وجدان درد داشتم؟ استاد2 پذیرفتن که مشاور اون دانشجو بشن. البته من دیگه نقشی تو این قضیه نداشتم ولی وقتی استاد2 بهم گفتن بهشون گفتم که من چقدر از این قضیه ناراحت بودم و خودم رو مقصر می دونستم و کاری هم از دستم بر نمی اومد. خدا رو شکر که تا اینجا قضیه ختم به خیر شد.

 

رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز رو  تا نصفش رو خوندم ولی دیگه نمی تونم جلو برم!! اصلا هم درک نمیکنم چرا شاهکاره و این همه جایزه و نوبل و ... گرفته. نقداش رو هم خوندم ولی بیشتر فیلم های فارسی 1 سبز میاد تو ذهنم تا یه اثر خاص. کسی می تونه راهنمایی، کمکی و چیزی کنه که من این کتاب و علت شاهکار بودنش رو درک کنم؟ خنثی و حداقل تا آخرش بخونم. البته به واسطه خوندن نقدها می دونم سیر داستان به چه شکله اما هیچ جاذبه ای واسم نداره.

 

برای آرام عزیزم:

نمی دونم چرا یهویی تصمیم گرفتی وبلاگت رو ببندی ولی وقتی با در بسته مواجه شدم خیلی دلم گرفت, امیدوار بودم مشکل فنی باشه ولی انگار نیست. هیچ راه ارتباطی دیگه ای هم ندارم. کاش می شد یه خبری از خودت بدینگران تازه داشتم به دوست خوبی مثل شما عادت می کردم. 

۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..