غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

مردی به نام اوه

شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ب.ظ

بالاخره یه کاری رو تموم کردم! :)

مردی به نام اوه تمام شد؛ خوب بود؛ اینم قسمت هاییش که دوست داشتم:


این روزها همه چیز حول کامپیوتر می چرخد، انگار دیگر کسی نمی تواند یک خانه بسازد، مگر این یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لب تابش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین تربیت ساخته اند؟ خداوندا سال 1889 توانستند برج ایفل را بسازند ولی این وزها امکان ندارد بتوانند یک خانه سه طبقه مسخره بسازند بدون اینکه وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری کوشی موبایلش را شارژ کند.



یک باز که از زنش پرسید چرا همیشه این قدر شاد است، زنش پاسخ داد: "یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت". .... سپس با عشوه و لبخند گفت: "عزیزم، تو منو گول می زنی." و خودش را در بازوهای عضلانی اوه رها کرد. "اوه تو توی دلت می رقصی، جایی که کسی نبینه و واسه همینه که همیشه دوستت دارم، چه بخواهی، چه نخواهی" 

خودم نوشت: دیدگاهش رو دوست داشتم؛ میشه به همه آدم ها به این دید نگاه کرد.



در زندکی هر کس لحظه ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می گیرد می خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد. و وقتی آدم از این موضوع بی خبر باشد، اصلا آدم ها را نخواهد شناخت. 



سونیا همیشه می گفت: "دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می شه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شکقت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یک اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چندسال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره، آدم می دونه وقتی هوا سرد می شه، باید چی کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینها رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی "



مرگ مساله عجیبی است. آدم ها در کل عمرشان جوری زندگی می کنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت ها مهم ترین دلیل زندگی است. بعضی ها آن قدر زود متوجه حضور مرگ می شوند که با شور و هیجان بیشتر٬ با لج بازی یا با دیوانه بازی بیشتر زندگی می کنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را احساس کنند تا بفهمند نقطه مقابلش چیست. بعضی ها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از این که اجلشان سر برسد، توی اتاق انتظار نشسته اند. ما از مرگ می ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِخانه شخص دیگری بخوابد. همیشه برزگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک و تنها بمانیم. 



و زمان مسئله عجیبی است. بیشترمان فقط به خاطر زمانی زندگی میکنیم که پیش رو داریم. برای چند روز دیگر، چند هفته دیگر، چند سال دیگر. یکی از دردناک لحظه ها در زندگی احتمالا لحظه ای است که آدم می بیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد، دنبال چیزهایی می گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. بعدازظهرای آفتابی با کسی که آدم دستش را می گرفت، بوی غنچه های تازه شکفته شده باغچه، یکشنبه های توی کافه، شاید نوه های کوچولو. آدم راهی پیدا می کند تا به خاطر آینده شخص دیگری زندگی کند.

۹۶/۰۸/۲۷
صبا ..

کتابخوانی

نظرات  (۵)

۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۵ یک مسلمان
بزارید صد سال تنهایی تموم شه...بعدش کنکور تموم شه...بعدش احتمالا میشه رسید به خدمت مردی به نام اوه...واقعا خوب بود؟

ممنون از معرفی تون
پاسخ:
خب سلیقه ها و نظرات متفاوته.

شاید هم شما بخونید و خوشتون نیاد.
۰۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۱۰ دختر معمولی
چرا! ما می زنیم طرفو می کوبیم، دوباره از نو درست می کنیم. نماش هم درست میشه ;-)
پاسخ:
من که تجربه ای تو این زمینه ندارم! وقتی تو که تجربه داری میگی میشه؛ حتما میشه دیگه :) 

لازم شد میام از تجربیات در زمینه بازسازی استفاده میکنم ؛ فقط از حالا بگم از این بساز و بندازها نباشه ، زلزله بیاد آوار بشه رو سر خودم :))
۲۹ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۱ محبوب حبیب
سلام
چقدر عالی بود این قسمت های انتخابی ات صبا جون
من اولش رو خوندم که اوه همه چیزها رو چک میکرد و ...  و دیدم مربوط به دوره میانسالی هستش و فکر کردم الان حوصله چنین آدمی رو ندارم:دی و گذاشتمش برای شاید وقتی دیگر
ولی با این توصیفات تو ان شاء الله بعد این مقاله ای که دستمه، میخونمش. ممنون
پاسخ:
سلام محبوب جان دوست پویا و فعالم :*

همسایه اوه یه زن جوان ایرانی هست به نام پروانه؛ کلی خوشم اومد ازش؛ زندگی اوه رو از این رو به اون رو کرد.

اینم گفتم که انگیزه ت بیشتر بشه واسه خوندن و قدرت زن ایرانی رو ببینی که چه می کنه (اینم با لحن گزارش فوتبال بخوون)  :D
خیلی جالب بود. مخصوصا دیدگاهش در مورد مرگ
پاسخ:
منم حرفاشو دوست داشتم :)
۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۲ دختر معمولی
اون دیدگاه سونیا رو نسبت به دوست داشتنو دوست داشتم. عالی بود :)
فقط اون تیکه اش که گفت کم کم نماش خراب میشه، انتظار داشتم بگه آدم با علاقه سعی می کنه درستش کنه :)
(خب دیگه اینجاش شد دیدگاه دختر معمولی :D)
پاسخ:
آدم نمای یکی دیگه رو که نمی تونه درست کنه :)

ولی می تونه اینقدر تاثیرگذار باشه که حتی پس از مرگش هم طرف مقابل بخاطرش بخواد تغییر کنه. سونیا تا این حد تاثیر گذار بود :)