پل
دیروز جعبه عینکم که حاوی عینک و هندزفری هست رو خونه جاگذاشته بودم. دو وسیله شدیدا ضروری برای من! به همکار آقا میگم عینکمو جا گذاشتم؛ میگه مگه عینک میزدی😣😃😣 گفتم اگه به نظر شما نمیزدم حتما نمیزدم دیگه !!
-------
امروز رفتیم بیرون شهر لب یه رودخونه! یه جا رفتم واسه خودم تنها نشستم که از صدای آب؛ منظره زیبا لذت ببرم. حس کردم باید سنگ بندازم تو آب! خب شروع کردم با سنگای کوچولو! بعد چند تا سنگ به ابعاد ۵*۵ و این حدودا رو امتحان کردم از طنین شون تو آب خوشم اومد! بعد حس کردم محکم تر پرتاب کنم و افکار منفی ذهنم رو به این شیوه تخلیه کنم! خیلی حس خوبی داشت و هی ولع داشتم سنگا رو بزرگتر کنم! کار به جایی رسید که سنگای به بزرگی ۳۰*۳۰ رو به زور و دردسر بلند میکردم پرت می کردم تو آب😁😄😊 خودم خنده م گرفته بود ولی حسش خیلیییی خوب بود! یعنی یه رضایت و لذت خاص داشت. بعد خواهری اومده میگه تویی؟؟ من گفتم کی داره اینجا چیزی می سازه یعنی؟ گفتم نقش پدر پسرشجاع رو بازی میکنم میخوام سازه آبی بسازم؛ ولی حیف که رودخونه داره پر میشه!!
بعدا که داشتم به حرکت خودم و اتفاق ها و رویدادهای زندگیم فکر می کردم به این نتیجه رسیدم که احتمالا خدا هم که داره هی سنگ پرت می کنه؛ قصدش ساختن پلی؛ سازه آبی چیزی هست و من از مرحله پرتم😊😆