غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

نوروز 97

شنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۱۵ ب.ظ

اگه الان ننویسم این سکوت همچنان ادامه پیدا میکنه.


پس باید بنویسم.


من دوست داشتم عید بریم سفر غرب کشور که استقبال نشد. سال تحویل دسته جمعی داشتیم با بخشی از بستگان مادری و خیلی تند تند سال تحویل شد و وارد 97 شدیم، آخر شب با چند تا از مهمونا رفتیم عید دیدنی جناب حافظ!  یکم چند تا عید دیدنی رفتیم و از قبل قرار بود دوم ظهر خونه عمو بزرگه تو شهر اجدادی مون باشیم. نوادگان تهرانی هم بودند، بابا هم افتخار داد و همکاری کرد و بعد از سالها باهامون اومد، عمه خانم هم بعد از ما تشریف آورد و خلاصه 3 روز در جوار نوادگان پدری گذروندیم و البته که خیلی خوش گذشت و فقط جای گروه قم خالی بود که حتی یه نماینده هم بینمون نداشتند. من پنجم باید می رفتم سرکار که با اصرارهای شدید کل نوادگان 5 ام رو هم مرخصی گرفتم و شب قبلش تا ساعت 2 بامداد پانتومیم بازی کردیم و از بس خندیدیم و جیغ جیغ کردیم بابا هر از 10 دقیقه بهمون تذکر می داد که نصف شبه.  همون پنجم برگشتیم شیراز. تو گروه خانوادگی زدم که ما رسیدیم شیراز. در جواب نوشتن "... و مرسی که اینقدر شاد و روحیه بخش بودین..خدا خیرتون بده" و من کلی بابت این جمله خوشحال شدم.


 این فروردین میشه یازدهمین سالی که زندایی رو نداریم. هنوزم بعد از 11 سال باورش سخته که اون زن شاد و مهربون و جوون و خوش پوش و کدبانو و در عین حال با ایمان بین ما نیست. هیچ مهمونیی نیست که اسمش نیاد و هیچ شادی نیست که بیاد تو ذهنمون و زندایی در کنارش نباشه. امسال فرصتش شد که بریم سرخاک همه اموات، از اون همه آدمی (واقعا خیلی زیاد هستند) که بین ما نیستند، فقط خاطره زندایی و عمه هست که شیرین هست، که همیشه هست، که نبودنشون هنوزم دل آدم رو چنگ میزنه، بس که مهربون بودن. همونجا با خودم عهد کردم که شادی و مهربونی در هیچ شرایطی ازم دور نشه. دیگه تو این سن می دونم که زندگی بالا و پایین داره، و یه جاهایی آدم کم میاره ولی زندایی حتی تو درداش هم خودش رو نباخت، حتی تو سخت ترین روزهاش هم شادی رو از هیچ کس دریغ نکرد و همین شادی بود که نمی گذاره یادش حتی از خاطر دوستای من هم پاک بشه.


از ششم رفتم سرکار و مهمونی و مهمون و ... یه کار خیلی قشنگی که شهرداری شیراز انجام داده بود این بود که جلوی حافظیه مراسم بسیار بسیار متنوع و شاد برگزار می کردند و از گروه های موسیقی مختلف دعوت می کردند و مراسم مشاعره داشتند و ... یه شبی که ما اونجا بودیم دکتر آذر رو دعوت کرده بودن و خیلی خوب بود... و البته نوازنده های مختلف هم هر گوشه واسه خودشون می نواختند و مردم هم دورشون جمع می شدند و لذت می بردند، همه اینها در حالی بود که فضا معطر بود از بوی بهارنارنج و گل های شب بو و واقعا من که دلم می خواست تا صبح همونجا بمونم. اینجوری شد که ما تو کل تعطیلات 3 بار به دیدار جناب حافظ رفتیم.


یه چند روزی هم یه موج استرس هم بهمون وارد شد که بهمون یادآوری بشه، همش هم خوشی و مهمونی و خندیدن نیست. 


و دوباره مهمونی و مهمون و پایان تعطیلات.


جمع بندی تعطیلات: درسته که در کنار بستگان خیلی خوش گذشت ولی من احساس خسران داشتم بعد از تعطیلات. فکر میکنم حتما باید تجربه سفر به یه جای جدید تو تعطیلاتم باشه که این حس خسران از بین بره. 


تا امروز دو کتاب خوندم:

1) مادام بواری: نخستین اثر گوستاو فلوبر، نویسنده نامدار فرانسوی است که یکی از برجسته‌ترین آثار او به‌شمار می‌آید.

دوستش نداشتم! روایت زندگی یک زن فرانسوی بود که برای من هیچ چیز آموزنده ای نداشت و صرفاً یک رمان بود.


2)احتمالا گم شده ام از سارا سالار. برنده ی جایزه بهترین رمان اول سال های ۸۸ – ۱۳۸۷ از بنیاد ادبی هوشنگ گلشیری.

یه شب که داشت دورهمی می داد مهمونش گفت آخرین کتابی که خونده این بوده و به نظرش خیلی خوب بوده.

ولی من اصلا دوستش نداشتم. حداقل موقع خواندن کتاب مادام بواری یه سری چیزها واسم جدید بود ولی این انگار نشسته بودی و به نشخوارهای ذهنی یه زن نسل جدید ایرانی که به زور توش داشت روشن فکری رو بهش نسبت می داد، می خوندی. خدا رو شکر که کوتاه بود و زود تمام شد.


از اینکه زندگی به نظم و روتین برگشت خوشحالم. 


باز دیشب دخترعمه تو گروه نوشته : "دست بنیانگذران نهضت شادی در خانواده نوادگان ....... درد نکنه. صبا و خواهری جان.نهضتتان مستدام باد" و من از خدا عمیقا می خواهم که این نهضت مستدام باشد برای همه مان. 




۹۷/۰۱/۱۸

نظرات  (۴)

۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۵:۳۳ گلابتون بانو
سلام. منم عاشق سفر به جاهای جدیدم اما متاسفانه امکانش فراهم نشده. امیدوارم این تجربه براتون مکررا اتفاق بیافته و جمع فامیلی تون هم برقرار باشه.
از کتابایی که نام بردین اولی رو نخواندم اما دومی رو چند سال پیش خوندم و بر عکس نظر شما ازش خوشم اومد!
پاسخ:
سلام بانو

ممنون از آرزوی خوبتون و امیدوارم برای شما همین طور باشه و بتونید به زودی چیزهایی رو که دوست دارید تجربه کنید.

سلیقه کتابخونی من با همه دنیا اصولا فرق داره :)) من از کتابهایی که خیلی توصیفی هستند اصلا خوشم نمیاد! به نظرم اطاله کلام دارن و یه مفهوم یا نکته خیلی کوچیک رو خیلی کشش می دن تا بیان کنند. البته این هنر نویسندگی هست که فضاسازی و تصویر سازی تا این حد قوی باشه و توصیفات ظریف باشند ولی خب با سلیقه من جور در نمیاد. من دوست دارم وقتی کتاب تموم میشه به تجربیاتم به صورت ملموسی اضافه بشه. با آدمهای جدید ، افکار جدید، اعتقادات و سبک جدید و متفاوت زندگی آشنا بشم و البته کتابهایی هم هستند که چالش هایی که درگیرش هستم رو به یه شکل دیگه ای بررسی کردن و اونها رو واقعا دوست دارم. 
که این دو تا کتاب کاملا توصیفی بودن و چین دامن، دسته مبل و ... رو توصیف کرده بودن و به مسائل روتین پرداخته بودن که خب با وجود جایزه دار بودنشون و اینکه من خوشم نیومده یعنی سلیقه من یه مقدار نادره!!
سلام صبای انرژی دهنده.
خوبی؟
خیلی خوبه که انقدر دسته جمعی هستین. این دختر عمه ها و ... مجرد هستن یا با وجود تاهل اینهمه پایه جمع ها هستن؟ برام خیلی جالب بود که اینقدر دور همین :) حتی سال تحویل دسته جمعی.
ما هم از طرف مادری هم پدری تقریباً نوه های آخر حساب میشیم و اکثریت نزدیک به همه متاهل هستن و دیگه به راحتی جمع نمیشن. دلم خواست اینطوری تعریف کردی. :) حسود هم نیستم اصنش :دی 
روح زندایی و عمه مهربونت شاد. واقعاً آدمهای مهربون هیچ وقت از دل آدم بیرون نمیرن. مثل آقاجون من. هر بار یادش میفتم دلتنگش میشم. ولی راستش رو بگم باباعلی ام که پدر پدرم هست و چندسالی هست رحمت خدا رفته این حالت رو نداشت واسه من. البته اون بنده خدا هم هنوز واسه بچه های خودش خیلی خیلی یادآوری میشه از بس براشون توی جوانی هاش فداکاریهای بزرگ و مهربونی های زیادی کرده ولی ما نوه ها خاطره خاصی ازشون نداشتیم. 

پاسخ:
سلام محبوب گلی :*

پدر من فرزند آخره و منم جزو آخرین نوادگان. بجز من و خواهری و یه دخترعموی دیگه همه متاهلند. و البته اختلاف سنی نسبتا زیادی داریم. دخترعمه ها که +۵۰ هستند. اختلاف سنی من با بچه هاشون کمتر از خودشونه!! این دست جمعی ها هم همیشگی نیست. شده من ۲-۳ سال دخترعموها  رو ندیده باشم اصلا.
پسرعموها گاهی به ۷-۸ سال هم رسیده. چون تو ۵_۶ تا شهر مختلف هستیم و همیشه شرایط کاری و خانوادگی اجازه نمیده که دور هم جمع بشیم.
البته ما یه گروه تلگرامی نوادگان پدری داریم که فقط خودمون هستیم؛ یعنی قانون گروه اینه که عروس و دامادها حق عضویت ندارن و اونجا از هم خبر داریم وبا هم خوبیم ☺

در مورد رفتگان هم دقیقا همینطوره که میگی. عمه من ۱۹ سال پیش فوت کردن ولی پدربزرگم ۶ سال پیش. اینقدری که عمه م تو ذهنمه  پدربزرگم نیست. یا مثلا دایی مامانم چند وقت بعد از پدربزرگم فوت کرد ولی دایی مامانم خیلی مهربون و فرهیخته بود و با وجود شرایط خاصش(از بدو تولد من قطع نخاع بود) همیشه بهمون سرمیزد و همه مون رو با صفات خاص و زیبا خطاب می کرد.
خلاصه راز جاودانگی آدم ها مهربونی و شادی هست از نظر من:)
ای وای!! نمیدونم چرا نوشتم مهسا!!! از بس به فکر یکی از دوستانم به اسم مهسا افتادم وقتی داشتم پست ات را می خوندم. این اشتباه را بر من گیج ببخشایید!
پاسخ:
خواهش میکنم عزیزم. پیش میاد واسه همه
بح بح به مهمانی و خوش گذراندن در جمع بستگان. امیدوارم همیشه به شادی جمع بشین
روح رفتگان بخصوص زن دایی و عمه ات شاد مهسا جان
پاسخ:
ممنونم حورای عزیزم :*

خدا پدر شما و همه رفتگان خاک رو رحمت کنه.