کمی شارژ :)
اتفاقات در راستای کم کردن انرژی من همچنان ادامه داشت! شاید هم داره! والا آدم اصلا نمی دونه یک ساعت دیگه چی میشه!! این طولانی شدن قرنطینه هم باعث شده که من راحت نتونم از منابع معتبر و همیشگی انرژی کسب کنم! واقعیتش حتی رغبتی هم نداشتم با کسی حرف بزنم بس که سطح انرژی همه این روزها پایین هست! واقعا توانی برای ناله شنیدن نداشتم! و البته هم به محضی که چیزی بگی معمولا مسابقه کی از همه بدبخت تره شروع میشه که من اصلا تمایلی به شرکت تو این مسابقه نداشتم!
۱) در همین حین بود که یه روز صبح دیدم یه شماره شیراز زنگ زده و واسم پیام گذاشته تو واتس اپ! پسرعمه م بود! پسرعمه ای که همسن مامانم هست! ایشون پزشک هستند! و یه جورایی پزشک بزرگ خاندان محسوب میشه! هر کی هر جای دنیا مشکلی داشته باشه یه مشورتی با ایشون میکنه و البته خودشون هم همیشه احوال پرس و پیگیر حال همه هست. خیلی آدم متواضع و خاکی و دست به خیری هست. به دلیل مشغله و ... تو گروه های خانوادگی عضو نیستند! همیشه بابا می گفت ایشون وقتی زنگ می زنند حالت رو می پرسند و سلام ویژه می رسونند! خلاصه اینکه بعد از چند روز که من زنگ زدم و ایشون زنگ زد و در دسترس نبودیم! یه روز عصر ساعت ۶ زنگ زد و گفت بعد از کلی وقت این موقع شیفت و... نبودم و موفق شدم بهت زنگ بزنم و خیلی وقته دوست داشتم خودم شخصا حالت رو بپرسم! خب نگم که از همون روزی که پیامشون رو دیدم کلی خوشحال شدم و حس خوبی گرفتم که با وجود این همه مشغله ولی بازم یادش به من بوده و چقدر انسان بزرگواری هست که تا خودش هم باهام حرف نزد دست هم نکشید.
۲) پنج شنبه فکر کنم بود که به مامانم زنگ زدم! مامانم گفت همین الان همکارخانم (همکار من تو دوره ای که ایران کارمند اداره بودم و اینجا ذکر خیرش زیاد بوده تو نوشته هام:)) ) زنگ زده به خواهری و گفته میخواستم احوال صبا رو بپرسم فقط! اینکه بیشتر قصدش آمار گرفتن بوده بماند ولی اینکه بعد از این همه مدت هنوزم تو ذهنش هستم حس خوبی بهم داد.
۳) هفته پیش با دوستامون آنلاین شدیم که حرف بزنیم و بازی کنیم. دوستم از ظاهر من فهمیده بود که حالم خوب نیست و بالاخره جمعه موفق شدیم حرف بزنیم. جمعه هم من خیلی اشکی بودم دیگه طفلک خیلی ناراحت شد که چرا زودتر حالم رو نپرسیده! همون حرف زدن باهاش کلی حالم رو خوب کرد.
۴) شنبه صبح حس کردم میزان افسردگیم خیلی کمتره! از ۶:۳۰ تو همون تخت کتاب خوندم و بعد پاشدم رفتم خرید کردم و برای خودم گل خریدم! بعد هم اومدم با یه میلک شیک از خودم پذیرایی کردم! برای ناهار قرار بود با زهرا بریم ساحل - آخرین بار ۵۰ روز پیش رفته بودیم و دیگه بعدش من توان راه رفتن خیلی طولانی رو نداشتم- چون هوا گرم بود ملت شریف ساحل رو ترکونده بودن از شلوغی یعنی اصلا نمی تونستی تصور کنی مثلا ما قرنطینه هستیم!(آخرش فکر کنم ساحل رو تعطیل کرده بودن!) دیگه ما رفتیم یه گوشه دور از همه برای خودمون پیدا کردیم و لذت بردیم و ... بعد هم رفتیم چرخیدیم و عکس گرفتیم و غروب شد و شام هم بیرون خوردیم دیگه اومدیم خونه! من که رسیدم خونه ساعت ۸:۳۰ بود و با احتساب پیاده روی صبح که رفته بودم خرید ۱۸.۵ کیلومتر راه رفته بودم. دوستم که دیشبش با هم حرف زده بودیم پیام داده بود حالمو پرسیده بود که تا رسیدم نشستم بهش جواب بدم که آنیتا در زد! رفتم در رو باز کردم دیدم یه جعبه گل خیلی خوشکل دستش هست گفت این واسه تو اومده!! دوستم اینا فرستاده بودن گل رو! نگم که چه حس خوبی بود :) دیگه زنگ زدم تشکر کردم و گفتم نمی دونید چقدر حال منو خوب کردید با این کارتون!
سلام
1. منتظر بودم بگین ازم شرایط مهاجرتو پرسید!
4. توی تلگرام خوندم که سواحل خیلی شلوغ شده. خوشحالم که از یه شاهد عینی هم شنیدم!