۱۰ دسامبر ۲۰۲۱!
چند روز پیش شوآن بهم پیام داد. اگر یادتون نمیاد شوآن کیه باید بگم که شوآن یه دختر چینی هست که تو دانشکده قبلی که بودم هم گروهیم بود. تو اینستاگرام همو فالو داریم و هر از گاهی یه احوال پرسی میکردیم و این مدت هم که هی قرنطینه میشد و نشده بود همو ببینم. اما دلیل پیام دادنش این بود که میخواست عروسیش دعوتم کنه :)
بعد از اینکه عروسیش دعوت شدم یه روز هم اومد دانشگاه همو دیدیم. فارغ التحصیل شده بود چند ماه پیش. گفت از بس که از پروژه م و ارتباطی که با آقای لی داشتم و ... بدم می اومد و ازم انرژی گرفته بود چند ماه فقط استراحت کردم و دلم نمی خواست حتی لب تاپم رو روشن کنم. گفت آقای لی بهم پیشنهاد پست داک هم داده و قبول نکردم! از بس که ازش بدم می اومده و دیگه نمیخواستم ببینمش! و من واقعا خوشحال شدم که دوسال و نیم پیش اون همه سختی و ریسک رو به جون خریدم و از اون گروه و کلا دانشکده اومدم بیرون.
بعد هم پرسیدم با نامزد محترمتون چطور آشنا شدین؟! گفت از بچه های دانشگاه هست و مامانم دو سال پیش اومده تو یه دورهمی دیدتش و بعد از اون هر روز صبح به من یادآوری کرده که تو اگر یه دوست پسر بخوایی این گزینه خوبی هست و ... . خلاصه گفت اگر مامانم نبود من باهاش آشنا نمیشدم.(مامانهای جمع کجا نشستند؟!) از دو سال پیش تا حالا هم مامانش بخاطر کوید اینجا مونده و الان با مامانش و نامزد محترم همگی دور هم زندگی میکنند. حالا برم عروسی میام براتون تعریف میکنم :)
کلی چیز ذوق آور گفت ولی یه چیز کلیش این بود که به نامزدش گفته بود میخوام صبا رو دعوت کنم چون یکی از بهترین شب های منو تو استرالیا ساخته و من اون شب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. کِی رو میگفت؟ مهمونی تولدم سال اول که اومده بودم اینجا. می گفت شبیه جادو می موند اون شب. همه تون مهربون و شاد و آهنگ های شاد و غذاهای خوشمزه و من اصلا احساس غریبی نمی کردم! و خب ما کلی بهشون آموزش رقص هم داده بودیم و همه چیز رو تک تک توضیح داده بودیم. اون شب به من (صبا) خیلی خوش گذشته بود ولی فکر نمیکردم اثرش تا الان روی شوآن هم مونده باشه :) و من کلی ذوقیدم :)
دیگه اینکه این هفته جنی رو هم بعد از یه شش ماهی دیدم. اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. آنیتا دو هفته یکبار معمولا جنی رو می بینه و یه جورایی براش حکم کمک مشاور رو داره. همیشه میگفت جنی میگه کاش بشه زودتر صبا رو ببینم. تا اینکه بالاخره این هفته شد که شام با هم بخوریم و از همه چیز با هم حرف بزنیم. بهش گفتم الان تازه یکسال شده که اومدم خونه آنیتا! و اون گفت چقدر پارسال برای همه مون سخت بود ولی تونستیم. برای اونا سخت بود چون مدیریت زندگی جدید با ۵ تا بچه واقعا ازشون انرژی گرفته بود و کار به یه جایی رسیده بود که میخواستن بعد از تموم شدن قرارداد خونه برگردن به سیستم سابق و هر کی با بچه های خودش جدا زندگی کنه! ولی این مدتی که ما قرنطینه بودیم جنی و بچه هاش رفته بودن خونه ی ساحلی و همین فاصله گرفتن نزدیک ۴ ماه بهشون کمک کرده بود که بتونند کنترل اوضاع رو دست بگیرن. اینم بگم جنی سالها تراپی می رفت. الان هفته ای دوبار میره که یکبارش زوج درمانی هست و مسائل خودش و جاناتان و بچه ها رو به کمک مشاور حل میکنند.
قرار شد ما هم زود به زودتر همو ببینیم :)
این هفته یه ورک شاپ دیگه شرکت کردم که ۴ روزه بود و در واقع یه دوره مربی گری بود. مفاهیم علمی و تکنیکی آموزش داده نمیشد. در واقع اصلا چیز خاصی آموزش داده نمیشد. اینجوری بود که یه سری تاپیک ها و سوال هایی تعریف می کردن و بعد گروه بندی مون می کردن که نظراتمون رو بگیم و با هم حرف بزنیم و تجربه هامون رو به اشتراک بگذاریم. از روز دوم باید درس هم میدادیم تو یه گروه سه نفره البته! و خب همون تدریس رو سه روز تکرار کردیم و امروز که روز آخر بود خودمون میدیدم که چقدر پیشرفت کردیم و مسلط شدیم واقعا. کلی از هم چیز یاد گرفتیم و با هم دوست شدیم. شرکت کننده هام نصف از استرالیا بودن و نصف از آمریکا و سه نفر هم از نیوزلند وسنگاپور. نکته بامزه همیشگی که آمریکایی ها دیروز ما هستند اصولا! :)
یکی از چیزهایی که خیلی روش تاکید شد این بود که موقع آموزش حتما یه خودتون یه سری اشتباهات رو عمدی داشته باشید (ارور ایجاد کنید) و اصلاحش کنید که مخاطب ببینه شما هم اشتباه میکنید و اینجوری حس بهتری برای سوال پرسیدن داشته باشه.
امروز که روز آخر این ورک شاپ بود چیزی که می دیدم صبایی بود که تو ایران تو کلاس هاش بود! صبایی که وقتی تو یه جمعی وارد میشه نظراتش رو میگه و از بقیه هم نظر میخواد! خب این شخصیت فارسی من بود! ولی شخصیت انگلیسیم هم همون شکلی شده! شخصیت انگلیسیم هم الان دیگه با هیجان حرف میزنه! نمی ترسه که داره اشتباه حرف میزنه! یا نکنه درست نباشه الان نظرمو بگم.
خوشحالم برات بانووو