غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درس های زندگی» ثبت شده است

من هر وقت فکر میکنم خمیردندونم داره تموم میشه و به لیست خریدم خمیردندون اضافه میکنم تا دو ماه سراغ اون خیردندون جدیده نمیرم. چرا؟ چون خمیردندون قبلیه هنوز جواب میده.

بعد واسه خودم مثال می زنم تو هم خمیردندونی :) هر وقت فکر میکنی داری تموم میشی هنوز کلی دیگه می تونی ادامه بدی :)

یه موقع هایی هم برای اینکه انگیزه بدم به خودم میگم به این خمیردندون نگاه کن. تو دو ماه پیش ازش ناامید شده بودی. تو چت کمتره!؟ تو هم خمیردندون باش. تموم شده ولی هنوز هم پاسخگو هست :) 

 

حالا این سری سر شامپو هم همین اتفاق افتاد. شامپو رو من آنلاین می خرم واسه همین حس کردم اگر همون روز که بحران رو حس کردم نخرم بعد یه روز میاد که بی شامپو می مونم و حالا کو تا شامپو برسه‌:) نشون به اون نشون که اولا امروز سفارش دادم - فردا عصر شامپوها تو اتاقم بودن (از پست بعید بود واقعا!). دوما از اون روز تا امروز دقیقا دو هفته می گذره ولی من هنوز دارم از شامپوی قبلی استفاده میکنم. تازه هنوز به مرحله اضافه کردن آب نرسیده :)) 

شما اگر دوست دارید می تونید تو زندگی تون شامپو هم باشید :)  من خودم با خمیردندون بیشتر ارتباط برقرار میکنم :) 

 

امید همه جا هست :) 

۲۲ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۰۴:۵۱
صبا ..

خبر جدید این هست که سیدنی از جمعه پیش قرنطینه شده! هر چند که خیلی قوانین سختگیرانه نیست ولی خب من یک هفته ای هست که باید از خونه کار میکردم و فعلا هم ادامه داره.

 

اما من واقعا این دفعه از قرنطینه خوشحال شدم!! (خودم میدونم مشکل دارم:)) ) جمعه شب یه جایی دعوت بودم که فقط بخاطر زهرا داشتم می رفتم (چون اگه من نمی رفتم زهرا هم نمی رفت) و یک درصد هم حس مهمونی نداشتم و وقتی معلوم شد که همه چیز کنسل شده داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم :)) 

 

بخاطر کارهام و پیشرفت لاک پشتی استرس دارم و تحت فشار هستم چون هنوز معلوم نیست متدمون چیزی که ما میخوایم و فکر میکنیم بشه!! این کلیاتش هست ولی خب جزییاتش هم کلی داره بهم فشار میاره! 

 

اون روز به خواهرم میگم هر روزی که عصر میشه و من خودمو از این بالا پرت نمیکنم پایین خودش یه موفقیت محسوب میشه:)) 

 

این هفته از اولش هوا ابری و بارونی و یه جور خوبی بوده کلا. هی ابر سنگین میاد و بارون می باره و دوباره یک کم آفتابی میشه و رنگین کمان درمیاد و دوباره ابر و بارون.  منم که میزم بغل پنجره هست و کلا سرم هم تو آسمون هست! 

دیروز بیشترین کلافگی ممکن رو داشتم و هی آسمون رنگین کمانی  میشد یه لحظه به خودم گفتم ببین چی میخواد بهت بگه؟!! داره هی تکرارش میکنه و تو هم ظاهرا ذوقش رو میکنی ولی به پیامی که میخواد بهت بده توجه نمیکنیا! دل بده بهش :) 

بعد بیشتر فکر کردم که زندگی ما هم مثلا همین آسمون هست. یه زمان هایی با ابرهای سیاه پر میشه و بارون میاد ولی بعدش رنگین کمان میاد و قرار نیست ابرهای سیاه تا همیشه بمونند و البته تا ابرهای سیاه هم نباشند خبری از رنگین کمان نیست! دیگه به خودم مژده دادم که به زودی رنگین کمان در آسمان ریسرچ تو هم میاد فقط صبور باش و از بارون لذت ببر :) 

 

امروز صبح ولی هوا یه سورپرایز قشنگتر واسم داشت. دیشب با اینکه با خودم حرف زده بودم ولی با تنش خوابیده بودم. 

صبح که بیدار شدم همه جا رو مه غلیظ گرفته بود و من حس میکردم وسط بهشتم. 

الان که وسط روز هست حس میکنم انرژیم برای طاقت آوردن زیر یوغ! مسائل علمی بیشتر هست و دلم نمیخواد خودمو پرت کنم پایین :))

 

 رنگین کمان کامل مون تقدیم به شما :) 

 

مه صبحگاهی امروز :) 

 

۱۴ نظر ۰۹ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۴
صبا ..

سرفه هایم همچنان ادامه دارد، به اصرار مامان می روم کلینیک که نظر دکتر مورد تایید مامان را هم بدانم، وقت های دکتر تمام شده و منشی اش می گوید فردا بیا، برای جلوگیری از اینکه دست از پا درازتر به خانه برگردم می روم طبقه دوم که دندانپزشکی است، یکی از دندان هایم کمی درد دارد، عکس برایم نوشته می شود در صف رادیولوژی هستم که با دختر جوانی نهایتا 20 ساله و خوش چهره شروع به صحبت میکنیم. از مراقبت دندان و ... می گوییم که می گوید من 21 سالم است اما به دلیل بارداری دندان هایم اینقدر آسیب دیده و حالا مجبور به عصب کشی شده ام. اصلا تصور نمی کردم که متاهل باشد، چه رسد به اینکه مادر هم باشد. بحث به جایی می رسد که می گوید کودکش شیرخشکی است و خودش خواسته که شیر خشکی شود، چون وقتی نوزادش متولد شده، شب ها بیدار نمی شده که به او شیر دهد و مادرش (مادربزرگ نوزاد) مجبور بوده که نوزاد را با شیر خشک سیر کند. توی دلم گفتم مرحبا به مادرت با این دختر بزرگ کردنش!! و شوهر دادنش و طفلک آن طفل شیرخوار!!

دندانم خدا رو شکر هیچ مشکلی نداشت و در راه برگشت به خانه یه کادوی کوچولو می گیرم که بروم دیدن ریحانه 34 روزه. ریحانه دختر یکی از قدیمی ترین دوستانم هست که به دلیل نسبت فامیلی پدر و مادرش و مشکلات ژنتیکی شان، با کلی استرس و تذر و نیاز خوشبختانه سالم به دنیا آمد. مادربزرگ ریحانه تعریف می کرد، که یک روز صدای گریه ی بلند مادر ریحانه را می شنود و سریع به اتاق می رود که ببیند بین مادر و دختر چه رخ داده!! مادر ریحانه از اینکه تلاشش برای شیر دادن نوزاد از شیر خودش با شکست مواجه شده، اینگونه پریشان شده بود! دوستم داشت از غصه و استرس دق می کرد که نوزادش شیرخشکی شده و نمی تواند با شیره جانش دخترش را تغذیه کند.

2 مادر کاملا متفاوت در یک روز.

چقدر آدم ها متفاوتند.

*: امروز مجددا رفتم کلینیک که پزشک محترم نظرش را در مورد سرفه هایم بگوید. خوشبختانه هیچ مشکلی نبود و گفت ناشی از حساسیت هست.

اما پزشک محترم فوق العاده مودب و خوش برخورد بود، دو جمله آخرش وقتی خواستم از اتاقش خارج شوم این بود : خیلی خوش آمدین، اگر مشکلتون حل نشد من هر روز اینجا در خدمتتون هستم و پاسخگوی سوالاتتون.

آدم ها واقعا موجودات جالبی هستند.

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۴۱
صبا ..