پرتگاه
شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۷، ۰۵:۰۹ ب.ظ
سالیان دراز است که لبه پرتگاه زندگی میکنم و عمق خوشی هایم یک سانت و عمق غم هایم فرسنگ هاست و حالا که همان چرخه نفرت انگیز و شوم همیشگی دوباره فعال شده؛ هیچ حسی ندارم؛ فقط آرزویم این است که صبح های این زندگی کمتر از انگشتان یکدست باشد. خسته ام از امید ساختن؛ خسته ام از عذاب وجدانی که برای ساختن امیدهایم یک لحظه هم دست سنگینش را از ذهن من برنمی دارد. خسته ام از اینکه بجای خوشی و لذت از شادی هایم و تلاش هایم باید حواسم به پرتگاه باشد و دلم میخواهد تمام شود همه چیز؛ حتی حالا که دقیقا وقت برداشت محصول هست.