غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

روز اول - فصل جدید زندگی

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۶:۴۱ ب.ظ

صبح هنوز ساعت 7 به وقت سیدنی نشده بود که پروازم نشست. از قبل قرار بود دوست بیاد دنبالم. دو هفته پیش یه جا نوشته بودم دو هفته دیگه میام سیدنی و همین شده بود شروع آشنایی. نه دیده بودمش و نه می شناختمش فقط اعتماد کرده بودم و اعتماد کرده بود. 

تو ماجرای خونه پیدا کردن هم کلی کمک کرده بود، اومد خونه رو دید و با صاحبخونه م حرف زده بود و اعتمادش رو جلب کرده بود و البته محیط و ... رو تایید کرده بود.


از گیت که خارج شدم با یه دسته گل اومد جلو و سلام کرد. اصلا انتظار همچین خوشامدگویی رو نداشتم. جنی (Jenny) صاحب خونه م بهش پیام داده بود که صبح اگر میشه یه کم دیرتر بریم و بخاطر همین رفتیم یه جایی صبحونه خوردیم و بعدش اومدیم سمت خونه. مطلقاً احساس غریبی یا گیجی نداشتم، انگار که دارم تو خیابون های شیراز می چرخم، اومدیم داخل و جنی با آغوش باز ازم استقبال کرد؛ اتاقم و بقیه جاهای خونه رو نشونم داد و بعد از اینکه تایید کردم رفتیم وسایل رو آوردیم. تو سایت دانشگاه نوشته بود که یه مبلغی به عنوان پول پیش و قرارداد می نویسیم ولی حالا گفت که پول پیش نمیخواد و کافیه هر دو هفته اجاره ش رو بدم و قرارداد هم نمیخواد بنویسیم. اول فکر کردم دو هفته رو پیشاپیش باید بدم چیزی که تو استرالیا مرسومه ولی بعد که جنی شماره حساب ش رو به ایمیلم فرستاده بود معلوم شد حتی نخواسته بود اجاره هفته اول رو بهش بدم و تاریخ دو هفته دیگه رو برای اولین پرداخت ست کرده بود!


دوست از قبل بهم گفته بود که روز اول باهام همه جا میاد، رفتیم سیم کارت خریدیم و بانک حساب باز کردم، دانشگاه رفتم و استادم رو دیدم، قرار شد برم ناهار بخورم و بعد برم سراغ ثبت نام. با دوست رفتیم ناهار خوردیم و بعد قرار شد اون بره بگرده و منم برم ثبت نام کنم. یه بخشی از ثبت نامم موند، آقای لی (استادم) گفته بود پنج شنبه رو بمون خونه و استراحت کن؛ جمعه هم به مناسبت ورودم ناهار خوشامدگویی با بچه های گروهش داشته باشیم. 


دوباره دوست اومد دنبالم و رفتیم کارت حمل و نقل (اتوبوس و...) گرفتیم و مایحتاج ضروری رو خرید کردیم و بعدش هم اومدیم خونه. جنی بچه هاش رو فرستاده بود خونه پدرشون و خودش هم میخواست شب بره خونه نامزدش بمونه. دو هفته دیگه عروسی شون هست تو همین خونه. برادرش هم میاد و وقتی جنی بهش گفته من شیرازی هستم؛ برادرش گفته که تو سفر ماه عسلش به ایران شیراز هم اومده و می دونه من از کجا هستم. 

اولش فکر می کردم ممکنه بترسم از اینکه شب اول تو این کشور تنها بخوابم ولی ... همه چیز خیلی عادی پیش رفت؛ چمدونم رو باز کردم ؛ لباسام رو چیدم و تخت رو مرتب کردم؛ قاعدتاً باید جت لگ می شدم ولی از ساعت 9 به زور چشمام رو باز نگه داشتم و مثل هر شب خوابیدم. 


شب چند بار بیدار شدم بخاطر صدای هواپیماها که خیلی نزدیک پرواز میکنند، صبح که بیدار شدم بارون اومده بود و هوا یه کم سرد شده بود. تمیزکاری کردم. چند تا از لباسام رو اتو کردم و انگار نه انگار که من 12500 کیلومتر از خونه م دور شدم. 


دوست زنگ زد و از اینکه برام نذری نیاورده بود عذرخواهی کرد، با استاد2 حرف زدم و توصیه های ایمنی علمی کرد، با خواهری و مامان تصویری حرف زدیم و بعد هم رفتم coles و خرید کردم دوباره.


واقعا من اومدم یک کشور دیگه؟! 


یعنی واقعا اون هدف بزرگه من تیک خورده؟!


نظرات  (۶)

سلام صبا خانمی خیلی وقته وبلاگتو می خونم ولی دو سه باری نظر دادم یک دفعه همش حذف شده ( وای فای خونه افتضاح بود) مرخصی زایمانم تموم شده و برگشتم سرکار. منم بعد ارشدم خیلی آرزو داشتم برم ادامه بدم اونم تو استرالیا چون رشته ام کشاورزی و هم سرزمین رویایی من .ولی خب راستش نه مقاله آنچنانی داشتم نه شرایط خانوادگیم اجازه می داد نه شرایط مالی .البته یادمه چند نفری قبلا خیلی توصیه می کردند که ایران نمونم و فایده نداره ولی بعدش می گفتن همون ایران ارزونتر هست درس خوندن و به صرفه نیست رفتن خارج, بعدم  شغل دولتی پیدا کردم و تشکیل خانواده ......و حتی یک درصدم فکرشو نمی کنم و دیگه همون ایرانم نمی تونم ادامه تحصیل بدم با بچه و سرکار وو جالب شاید چند دفعه خوابشو دیدم( استرالیا رو میگم) خیلی برام لذت بخش بود محیط اونجا . شاید روزی روزگاری به سرزمین استرالیا سفر کردم صرفا برای دیدن و تفریح .به هر حال آفرین به این شجاعت و همت و اراده هرجا هستین موفق و در پناه خدا
پاسخ:
سلام مریم خانم

خوب هستید؟

ایمیلتون برام آشناست! به نظرم قبلا یه بار تو وبلاگ پرشین بلاگم نظر گذاشته بودین.


به سلامتی پس کمتر از یکسال هست مادر شدین. تبریک میگم قدمش مبارک باشه و ان شالله زیر سایه پدر و مادر نامدار باشه.

من با اینکه خودم عشق ادامه تحصیلم ولی به کمتر کسی توصیه میکنم درس بخوونه. مخصوصا تحصیلات تکمیلی. شما اگر از زندگی خانوادگی ت راضی هستی. شغلت رو تا حدودی (نه خیلی) دوست داری. از بودن کنار خانواده و فرزندت احساس خوبی داری. به نظرم دیگه هی واسه خودت حسرت نخور که اگر منم رفته بودم الان فلان بود ال و بل، واقعیت این هست که زندگی همه جا و تو هر پست و سمتی پستی و بلندی داره، و برای لذت بردن باید دیدگاه خودمون رو اصلاح کنیم. و مهمترین ثروت هر کس این هست که اگر تا حدودی از شرایط فعلی راضیه به بدی ها دامن نزنه و  از داشته هاش لذت ببره.

برات آرزو میکنم در هر شرایطی احساس رضایت، احساس غالب زندگی ت باشه. و ممنون از اینکه واسم نوشتی. (گل)
چه شروع خوبی :)
ان شاءالله همیشه همین طوری باشه برات :)
و آفرین به این همه انگیزه و پشتکار. خودمو که نگاه می کنم می بینم عمرا حاضر باشم دوباره تو این سن برم دنبال دکترا و اینا. با خودم می گم اون موقع جوون بودم، جاهل بودم یه بار این کارو شروع کردم. :D
پاسخ:
مرسی عزیزم. ان شالله از دعای دوستان عزیزی چون شما.

خب قضیه درس خوندن من با اکثر افراد فرق می کنه! من موقعی که ارشدم رو شروع کردم هم همینجوری بود، کار داشتم، تقریبا زندگی م روتین داشت، هیچ کس دور و برم تو فاز درس خوندن واسه ارشد نبود و ... ترم اول ارشد خیلی بهم فشار اومد ولی هیچ وقت نگفتم این چه کاری بود کردم؛ البته موقع پایان نامه و بعدش فشارها بیشتر شد ولی بازم هیچ وقت نگفتم پشیمونم چون آگاهانه مسیرم رو انتخاب کرده بودم، الانم که بعد از چند سال فاصله دوباره دارم دکترا رو شروع میکنم با علم به اینکه آینده درخشان مالی و یا رفاه عمومی چندانی شاید در انتظارم نباشه و روزهای سختی ممکنه پیش روم باشه شروع کردم چون یک چیزی درونم هست که فقط از این راه میشه راضیش کرد.
سلام. به به! چه شروع ترتمیز و‌ مرتبی. خدا را شکر. خوش قلبی و مهربونی تو جاذب خوبیهاست صبا جان
پاسخ:
سلام حورا گلی.

خوبی؟ چشمات بهتر شده؟

اگر دوست نبود من واقعا اذیت می شدم. چرخ چمدونم یکیش کاملا کنده شده بود و من حتی واسم حمل چمدون هم سخت بود، یعنی تا همون گیت که رسیدم کلی سختم شد. ولی خب خدا خیلی بهم لطف داشت، خیلییییییییی زیاد. فراتر از خوش قلبی و مهربونی من بود :) و من واقعا خدا رو شاکرم.
راستی صبا جون، قرارداد خونه معمولا دو طرفه است دیگه. ننوشتنش یه وقت به ضررت نشه؟ 
پاسخ:
جنی حتی پاسپورت من رو هم نخواست. 
من خودم رو با نیک نیمم معرفی کردم و اون دیگه هیچی نپرسید. یعنی نمی دونه من کی هستم دقیقا! ولی شب اول خونه ش رو خالی گذاشت دست من رفت. 

منم نه پولی پیشش دارم، نه مدرکی، هر موقع بخوام برم می تونم. ظاهرا اصل بر اعتماد طرفین هست.
سلام صبای با اراده :)
زندگی جدید مبارک
وااای خیلی هیجان انگیزه. 
خیلی خوشحالم. خیلی
چقدر دوست معجزه بوده. خدا رو شکر
پاسخ:
سلام عزیزم دلم.

لطف داری مهربونم. ممنونم ازت.

دوست کلا از طرف خدا اومده بود :)

البته به خودش هم گفتم اثر دعای پیرزنه هست :) (قصه ش رو اگر وقت شد بعدا میگم) 

واقعا خدا رو شکر
سلاااام صبا جونم واااای دختر چقدر خوشحالم یکی از هدفهات تیک خورد کی بشه برای من هم این هدفم تیک بخوره؛) 
صبا واقعا همه چیز به همین قشنگی و تمیزی و راحتی بود که تو نوشته ای یا قلمت اینقدر شیرین و راحت نوشته؟ 
میدونم توقع زیادی دارم و تو این موقعیت حتما وقتت محدوده و یا حوصله نداشته باشی پروسه های گذشته را مرور کنی، اما هر وقت تونستی و حسش بود برامون از پروسه ی پذیرش گرفتنت هم بنویس. خیلی خوشحالم برات و روزهای بهتر و بهتر تری را برات آرزوم میکنم
پاسخ:
سلام عزیزم.

مرسی که اینقدر مهربونی و ذوق میکنی :*

من احساس سختی نکردم حالا نمی دونم واقعا راحت بود یا من پوستم کلفته، من حتی قبل از اینکه بیام هم استرس نداشتم، واسه خودم عجیب بود، همون حسی که هر روز میرفتم سرکار، حالا قرار بود برم یه کشور دیگه زندگی کنم. انگار مثلا هر روز مهاجرت میکردم :)) و واسم خیلی عجیب بود چرا اینطوریم !!

البته هنوز رسماً وارد این جامعه نشدم و هنوز با چیز خاصی مواجه نشدم ولی خب تا الانش که خدا رو 100 هزار مرتبه شکر؛ راضیم از روند. 

باشه سعی میکنم دفعه بعد از پذیرشم بنویسم.

امیدوارم تو هم به زودی بیایی یگی تیک خورده هدفت و البته یه عالمه اتفاقات خوب دیگه :)