غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

تیرول ۲۰۲۰ !!

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۵ ق.ظ

از همون روز اولی که من وارد گروه شده بودم هری برام توضیح داده بود که ما تابستونا یه برنامه دو- سه روزه خارج از شهر داریم که حالت ورک شاپ داره و کل گروه یه دور کاراشون رو ارایه میدن و بعد هم رو یه چیزی گروهی کار میکنیم.

 

از اون طرف هم تیم ما یه تیم شدیدا بین رشته ای هست. همه ی تیم روی توالی های ژنتیکی کار میکنند. ولی اگر بری از توالی های ژنتیکی بپرسی میگه: هر کی از ظن خود شد یار من :)  یعنی یه عده فقط کارشون آزمایشگاهی هست و یکی مثل من هم از جنبه آماری و الگوریتمی و ... روی توالی ها کار میکنم. 

 

از یه طرف دیگه تو این تیم در حال حاضر فقط ۴ نفر دانشجو هستیم که یکی مون از هفته دیگه رسما phd اش شروع میشه. دنی هم که نهایتا ۳-۴ ماه دیگه میره و ۱۰ نفر دیگه ۳-۴ تاشون رو میشه پست داک حساب کرد و بقیه هم پوزیشن کاملا کاری دارند.

 

از اون طرف دیگه همه این گروه تو یه آفیس نیستیم و خیلی رندم هر کسی میز کارش یه جایی هست. 

 

من خیلی با ساختار گروه مشکل داشتم و اصلا نمی دونستم کی به کی هست چه مدلیه. این دو تا دوستی که با من تو این پارتیشن کار میکنیم شدیدا سایلنت و آروم هستند. قبلا از سفرم به ایران که من خودم افسردگی داشتم و این عدم برقراری ارتباط با گروه هر روز حالم رو بدتر میکرد. اینکه فقط صبح بیام بگم صبح بخیر و عصر یه خداحافظی بسیار یواش کنم بدون هیچ مکالمه ای برای من آزار دهنده بود و البته هست و البته این وسط من خودم رو متهم می کردم به عدم توانایی در برقراری ارتباط!! و مدام شخصیت فارسی م رو با شخصیت انگلیسی م مقایسه می کردم و از اینکه این همه از هم فاصله دارند احساس بدی بهم دست می داد.

 

 دوشنبه ۱۷ فوریه روز اول ورک شاپ بود و از دو هفته قبلش برنامه و ... مشخص بود. یه خونه ویلایی که ویوی رو به ساحل و جنگل  داره تو شهر کوچیکی به نام تیرول که تقریبا ۷۰ کیلومتری سیدنی هست رزرو شده بود. که البته گویا پارسال در همین مکان برنامه برگزار شده بود. از قبل مشخص کرده بودیم که کی میخواد تو اتاق بخوابه و کی میخواد با خودش چادر بیاره و تو حیاط کمپ کنه و ... یه عده از بچه ها هم یکشنبه شب رفته بودن که واسه دوشنبه صبح زود مشکلی نداشته باشند. 

 

دوشنبه هوا کاملا بارونی بود وقتی من از قطار تو ایستگاه تیرول پیاده شدم. ۳ نفر دیگه از گروه رو هم دیدم و اونا گفتن که هری گفته یکی از بچه ها  که ماشین داره قراره بیاد دنبالمون که نخوایم تا خونه پیاده بریم. خلاصه که اومدن دنبال مون و ما ۹ رسیدیم خونه و از ۹:۳۰ ارایه های روز اول شروع شد. که من عملا هیچی از ارایه های روز اول نفهمیدم چون هیچ ربطی به من نداشتند :)) 

 

به دلیل توضیحاتی که بالا دادم من برای قرار گرفتن تو چنین جمعی بسیار معذب بودم و البته استرس هم داشتم و چون هم قرار بود اولین بار خودم رو برای گروه پرزنت کنم استرسم ۱۰ چندان بود که همون اولی که وارد خونه شدم حس خونه بودن خوبی بهم دست داد و استرسم خیلی خیلی کمتر شد.  تو زمان استراحت بین ارایه ها هم با یکی از بچه ها که قبلا فقط بهم سلام کرده بودیم یه کمی صحبت کردم و احساسم بهتر شد. 

 

نکته جالب فرهنگی واسه من این بود که من جمعه از هری پرسیدم چیز خاصی باید با خودمون بیاریم و وقتی در جوابم بهم گفت شاید غذا برای صبحانه و ناهار, من تقریبا داشتم شاخ در می آوردم :) پیش فرض من این بود که وقتی کارگاهی خارج از شهر برگزار میشه و هدفش آشنایی بیشتر تیم با همدیگه هست خوردن ناهار و شام با همدیگه و به صورت مشترک جزو بدیهیات هست.  

 

وقت ناهار که شد هر کسی واسه خودش رفت یه وری- یه عده ناهار آورده بودن و یه عده هم رفتن بیرون واسه خوردن ناهار. چون شهر فسقلی بود تا مرکز شهرش میشد ۱۰ دقیقه ای رفت و همه چیز نزدیک بود.  این ناهار مجزا خوردن یک پوینت منفی تو ذهن من بود. که خب اگر قراره جدا باشیم چه کاری بود این همه راه کوبیدیم اومدیم اینجا. عصر هم قرار بود کار گروهی کنیم که چون تقریبا به هم ربطی نداریم من فقط یه با متیو حرف زدم و بعدش هم با مایک که عملا جزو تیم ما نیست و از بریزبین اومده بود و دوست هری هست حرف زدم. 

 

بعد پسرا رفتند که آبجو بزنند و ما دخترها هم رفتیم قدم زدیم. یه کم بالاخره با دوستی که میزش پشت سر من هم هست و ۵ ماهه فقط بهم سلام و خداحافظ میگیم حرف زدم و برام از خرگوشش گفت و ... 

 

بعد برگشتیم خونه و قرار شد شام بریم رستوران تایلندی و یه کم بعدش دوباره راه افتادیم رفتیم اونجا و هر کسی با بغل دستی هاش شروع کرد به حرف زدن و دوست شیلیایی مون پیش من بود گفت دو هفته دیگه میخواد بره شیلی واسه عروسی داداشش و دیگه من بحث رو بردم به عروسی و چیزای دیگه و هی مقایسه کردیم و یک کمی یخمون آب شد. خودش هم از گربه ش برام گفت و خواهرش که سندروم داون داره و کلی برای گربه ش احساس دلتنگی میکنه :)  کلی هم سر میز شام آقایون شراب خوردن. 

 

شام تقریبا ۲.۵ ساعت طول کشید و بعد اومدیم خونه از زیر میز تلویزیون یه بازی مسخره پیدا کردن که شروع کردیم به بازی و اینا هم دیگه شروع کردن شوخی کردن و مسخره بازی در آوردن و یه عده شون هی رفتن آبجو آوردن و آبجو خوردن و همون آدمهایی که به زور میشد صدایی ازشون شنید- حالا حداقل چند جمله حرف می زدن. از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن. البته نه همه شون ولی خب اکثرشون. 

 

دنی با خودش موش هاش رو هم آورده بود. ۲ تا موش به عنوان حیون خونگی داره که یه جوری قربون صدقه شون می رفت و در موردشون حرف می زد که نگو.  شب هم اول قرار بود قفس موش ها رو بیاره تو اتاق همگی با هم بخوابیم که بعدش نظرش عوض شد :) یه جا که داشت به موش هاش عشق می ورزید من دیدم قیافه متیو یه جوریه :) ازش پرسیدم تو چه پتی داره گفت وای نه! من اصلا پت دوست ندارم و از راه دور باهاشون مشکلی ندارم ولی از نزدیک اصلا نمی تونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و ... گفتم خدا رو شکر یکی پیدا شد که حسش شبیه من باشه :) نمی دونم گفتم بهتون یا نه! متیو فرانسوی هست و شخصیت به شدت آروم و غیراجتماعی داره و تاثیر سوخت الکلی  روش بسیار کم بود. 

 

صبح روز دوم دیگه هوا بارونی نبود و البته بسیار زیبا و دوست داشتنی. سمت جنگلی یه مه بسیار خوشکل داشت و روی اقیانوس هم هوا کاملا تمیز و عالی بود. من یه کم رفتم رو به اقیانوس نشستم روی ارایه ام کار کردم یه کم هم رو به جنگل تا شد ساعت ۹:۳۰ که دوباره وقت شروع رسمی جلسه بود. سبک ارایه های روز دوم  خیلی فرق داشت و البته دو تا از بچه ها هم عصر روز اول برگشتن سیدنی. اولین نفر متیو اومد ارایه داد که گفت من اسلاید آماده نکردم و خب همه گفتن حتما می خوای رو تخته واسه مون توضیح بدی که گفت نه!!! چیز خاصی نمی خوام بگم. تو دو دقیقه گفت برنامه ش چی هست و چون سنگین هست لازمه یه پست داک دیگه بیاد کمکش و بقیه ش رو هری ازش سوال می پرسید و اون به زور جواب می داد:| 

 

بعد هم دو نفر دیگه ارایه دادن و بعد از رست نوبت من بود. من سعی کرده بودم وارد جزییات نشم چون اگر میشدم بجز متیو و هری هیچ کس هیچی نمی فهمید و با مثال و البته کلی اسمایلی (عقده اسمایلی دارم من :)  ) تو اسلایدهام کلیات رو توضیح دادم. 

آخرین نفر هم خود هری ارایه داد که به نظر من متعادل ترین ارایه واسه اون بود. بعد هم دوبازه وقت ناهار شد و همه متفرق شدن. من و دنی و دوست شیلیایی مون قرار شد بریم یه look out  همون اطراف که ویوی بسیار زیبایی داشت. بعد اون دوستمون برگشت سیدنی و من دنی قرار شد بریم ناهار بخوریم. من واسه دو روزم سالاد اولیه برده بودم. دنی گفت من می خوام سالاد بخورم. یه بسته اسفناج از تو یخچال در آورد شست (البته شستن میوه و سبزی جات تا اونجایی که من اینجا دیدم یعنی یه دور آب از روش رد کنی!!!) و بعد روش یه کم نمک و فلفل و روغن و سرکه ریخت و دو تا نون گنده هم گذاشت کنارش و شروع کرد به خوردن (تا آموزش سالادهای دیگر شما رو بخدا می سپارم:))  ).

 

بعدش قرار شد بریم سمت اقیانوس دنی و هری گفتن ما میخوایم شنا و کنیم. من و یکی دیگه بچه ها هم رفتیم قدم زدیم. برای شنا هم حتما باید بین پرچم هایی که حاشیه ساحل هست شنا کنی که امن باشه اون منطقه. تو شن ها که صندل هامون در اوردیم و همین جوری پابرهنه برگشتیم تا خونه که پاهامون رو بشوریم و بعد صندل بپوشیم. یه کم درک کردم چطور مردم اینجا پابرهنه می گردن :)) 

 

یه مساله دیگه اینکه میگن خارجی ها با کفش میرن تو خونه هم درست هست و هم نیست. اینا معمولا نه تنها تو خونه با کفش نمی گردن که تو حمام و دستشویی هاشون هم  دمپایی ندارن و اصلا واسه شون جالب نیست که کسی با کفش مثلا بره تو اتاق خواب. ولی از اون طرف مهمونی بری جایی هم دم در کفشت رو در نمیاری بری تو. مگر اینکه صاحبخونه بهت بگه.  

 

خلاصه دیگه عصر شد و قرار شد من و دنی رو یکی از بچه ها تا ایستگاه قطار برسونه و ما برگردیم. دنی نشست قفس موش هاش رو باز کرد و گذاشتتشون تو یه محفظه دیگه و جمع کرد و رفتیم. بعد تو قطار کلی در مورد تایپک من و تاپیک خودش و چیزای دیگه حرف زدیم. دنی تک فرزند هست و ایتالیایی ولی از ۱۹ سالگی از ایتالیا اومده بیرون و وقتی که داشت میگفت تک فرزندم یه غم بزرگی تو چهره ش بود. آخرش که خواستم خداحافظی کنم گفت وسط این همه شلوغی و ذهنم و شلختگی اوضاع خیلی خوب بود که باهات حرف زدم و خودش اومد جلو روبوسی کردیم. حقیقتش برای من ۵ ماه زمان زیادی هست تا تو ارتباط برقرار کردن با یه آدم به این مرحله برسم ولی خب اگر همین دو روز هم نبود ما هیچوقت به این مرحله نمی رسیدیم. از اون طرف من به ارتباط خودم با شوآن و بقیه دوستان شرقی م فکر میکردم برخلاف تصور قبلی م که شرقی ها سرد و یخ هستند حالا میتونم بگم که اروپایی ها خیلی سخت هستند برای برقراری ارتباط. هر چند که این نتیجه گیری کلی نباید  باشه چون من case study هام زیاد نیست ولی اینکه همیشه میگفتن غربی ها سردن رو حالا میتونم متوجه بشم.  و البته مهسای عزیز  کتابی به نام culture map رو قبلا معرفی کرده بود که من تا حالا تونستم فقط نصف اون کتاب رو بخونم ولی این کارگاه دو روزه انگار مروری بر اون کتاب بود. اینکه فرهنگ ما حتی در نحوه توضیح دادن یه مساله علمی به شدت تاثیر داره رو میشد خیلی واضح توی این دو روز دید.

 

قبلتر به جنی گفته بودم که چقدر گروه جدید از جنبه برقراری ارتباط واسم سخت هستند و بهش گفته بودم که برای این دو روز استرس دارم بس که اینها گاردشون بسته است. روز قبل از رفتنم جنی خونه نبود ولی بهم مسیج داد که برام آرزوی موفقیت داره و منتظره تا برگردم و تعریف کنم چی شد. دیشب که برگشتم نشستم واسش توضیح دادم حتی اون هم از اینکه با هم ناهار نخوردیم و صبحانه و ناهار با خودمون بود تعجب کرد و وقتی از سبک ارایه هاشون و ... می گفتم واسه اون هم تعجب داشت و کلی با هم تحلیل کردیم و خندیدیم. 

 

اما هری واقعا یه انسان فوق العاده س. تو اون همه ارایه اکثرا شنیده می شد که این قسمت از کارم ایده هری بوده, این همه خلاقیت در این همه موضوع متنوع و البته تلاشی که برای برقراری ارتباط با تک تک اعضا میکنه و انرژی بالاش و اخلاق متواضعش و دقتش در تمام زوایا با وجود سن کمش واقعا جای تحسین داره. 

 

چقدر حرف زدم :)) 

 

۹۸/۱۱/۳۰

نظرات  (۹)

چقدر عجیبند! از نظر عدم برقراری ارتباط.

پاسخ:
از نظر اونها هم احتمالا ما عجیبیم :)

سلام عزیزم
نوشته ت برای من هم حس خوبی داشت. چه خوب که با توضیحات مفصل نوشتی. دوست دارم ماجراهاتو دنبال کنم.

راستی به جنی بگو دوستم سلام رسوند و ازتون تشکر کرد که این همه با صبا مهربونید

پاسخ:
سلام سمیه جونم.

مرسی گلم. لطف داری و مرسی که نظر می گذاری.

بزرگی ت رو می رسونم عزیزم:*


چقدررررر این نوشتن رو دوست داشتم صبا گلی😄😘😘

زودتر به شخصیت انگلیسی ات برسی😄😘

پاسخ:
ممنونم نفس بانوی مهربون.

شما هم سالم و شاد و موفق باشید. 

چه بامزه نوشتی سوخت نیاز داشتند!! تفاوت شخصیت فارسی با شخصیت انگلیسی!!! هم خیلی جالب بود. مرسی از آموزش آشپزی سالاد.... من درکشون کی کنم. احتمالا شما برون گرا هستید. من خیلی درونگرا هستم و واقعا برای ارتباط با دیگران نیاز به یه انرژی زیادی دارم. ارتباط با دیگران خیلی از من انرژی می گیره.

 

پاسخ:
نه من برونگرا نیستم. من خودم رو جزو طبقه درونگرای اجتماعی حساب میکنم. چون من راحت با آدم ها صمیمی نمیشم ولی خب تو برخوردهای اول هم گرم هستم البته تو شخصیت فارسی م و اصولا هیچ ترسی از رفتن به جمع های جدید یا برخورد با آدم های جدید و پرزنت کردن خودم ندارم.  چون  مرزهام مشخصه و  چون پررو هم هستم :)) خیلی راحت به آٔدمها می فهمونم تا کجا اجازه ورود به حریم خصوصی من رو دارن. البته سعی کردم پرروی بی ادب نباشم :) ولی تو انگلیسی من هنوز به اون مرحله از تسلط به فرهنگ و زبان نرسیدم که بتونم منظورم رو لای زرورق بپیچم و تحویل آدمها بدم و خیلی چیزهای ارتباطی شون رو از بعد فرهنگی نمی دونم.

چه جالب. البته من دوستم که آلمانه (دانشگاه لودویگ ماکسیمیلیان مونیخ) میگه که گروه اونام شدیدا جوش کاریه و خیلی خشک و سرده. شبیه همینی که تعریف میکنی. 

 

استادت واقعا جوونه:)

پاسخ:
خب پس باز خوبه گروه ما تنها این مدلی نیست :)

آره اون روز فهمیدم ۱۶ سالگی رفته دانشگاه. 

سلااام:*

چقدر گروهتون عجیبه :)) نقطه‌ی مقابل گروه ماست انگار. ما یه کم زیادی دور همی داریم فکر کنم. استادمون خیلی واسش مهمه این ارتباطات. بعد هم کهبهمون بارها تذکر داده که خوشش نمیاد هم‌ملیتی‌ها دور هم جمع بشیم و باید همه با هم بتونیم ارتباط برقرار کنیم. 

اینکه گفتی ناهار رو میرفتین جدا میخوردین واااااقعا عجیب بود. ما حتی تو دانشگاه هم ناهار رو همه با هم یا حداقل هر ۵-۶ نفر با هم میخوریم. 

 

چه خوبه که جنی هست! من واقعا دلم لک زده واسه اینکه وقتی شب برمیگردم خونه کسی باشه واسش از روزم تعریف کنم و از چیزایی که برای تعجب‌آور بوده یا ناراحت‌کننده یا خوشحال‌کننده.

 

استادت چند سالشه که گفتی کم‌سنه؟

پاسخ:
سلام بر مهسا گلی :*

خیلی عجیبن :) ما هم پنج شنبه ها ناهار گروهی داریم و ساعت ۱۲ هری تو گروه می زنه ناهار! من اکثر هفته ها اگر حالم خوب باشه میرم. ولی مثلا یه بار هم همین دنی خانم :) نیومده میگه اون موقع واسه من زوده ناهار بخورم. یا مثلا این دوست شیلیایی هم هر چی من بودم که نیومده !! البته خب مثلا اون ساعت جلسه دارن یا مثلا اون یکی تو لب هست وسط کارش نمیتونه ول کنه بیاد. کلا سرشون شلوغه. یا مثلا از خونه کار میکنند و نیستند. 

البته بخاطر اینم هست که جو گروه ما اصلا دانشجویی نیست. جو کاملا محیط کار هست ولی خب جنی میگه بازم نباید اینقدر سرد باشند!!

آره جنی از نعمت های بزرگ زندگی هست.

استادم رو دقیقا نمی دونم ولی حوالی ۴۰ یکی دوسال کمتر یا بیشتر. 



دنی الان چند ساله هست؟ چقدر خوب فکر کن از 19 سالگی زده بیرون، حالا من همه اش فکر میکنم وااای بچه ام را کجا بفرستم بره؟ هی فکر میکنم یه کاری بکنیم که بشه با هم برویم:)) حالا اگر یه بچه داشتم چقدر کنترلگر میشدم:(

هری چند ساله هست؟ اینکه گفتی با سن کم اینقدر حواسش هست؟

تو از اریه ی خودت راضی بودی؟

رفتم پست مهسا را خوندم. انشاالله هر وقت توبطن جامعه ی مولتی کالچر بودم کتابش را بخونم.

بنظرم اومد گروهتون اصلا خشک نیومد فقط انگار اینطور راحتترند؟ یعنی مدل خودشون اینطوریه و بنظرم اومد گارد نمیگیرند.

چقدر برام عجیب اومد که پسر جنی هم تو دبیرستان خودشون مشکل داره با بچه ها برای ارتباط گرفتن.

سالاد:))

و اینکه چقدر حس خوبیه که بعد از یه دوره ی فشرده ی فعالیت(حالا در هر موضوعی) آدم برگرده خونه و کسی باشه که بشینند با هم دیگه کلی حرررررف بزنند و تحلیل کنند و بخندند:)))

 

پاسخ:
دنی الان ۳۰ سالش هست. البته اون موقع رفته بوده هلند که خب خیلی دور نبوده ولی گفت بابام دوست داشته که همیشه بهترین باشم.

هری رو دقیقا نمی دونم ولی حوالی ۴۰ یکی دوسال کمتر یا بیشتر.

من ناراضی نبودم ولی خب هنوز هم میتونست بهتر باشه.

خشک نیستند. یخ هستند :)) خیلی خجالتی و کم حرف هستند اکثر اعضا و خیلی هم سرشون شلوغه.

حالا به قول جنی اونا ۱۲-۱۳ سالشونه و خب اشکال نداره کم کم یاد میگیرن.

آره جنی خیلی خوبه. من خوشحال باشم هم ازم می پرسه خوشحال به نظر می رسی و منم توضیح میدم. 


۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۸:۳۰ محبوب حبیب

حالا یه چیزی بگم یادم نمیاد تا حالا گفتم یا نه ولی جو آزمایشگاه ما هم خیلی خشک بود و اصلا انگار همه با هم قهرن یه گوشه صبح سلام تا عصر!

بعد دیگه کم کم این جو شکسته شد

حالا یه دانشجوی جدید اومده که خیلی میگن خفنه و ال و بل و از قبلم همین دانشگاه بوده! عاقا این همون سلام و خداحافظم نمیگه! همینجور یوبس درو باز میکنه میاد تو و میره سر کاراش. 

من که دیدم اینجوری میکنه دیگه نگاهشم نمی کنم چه برسه به سلام ولی داشتم با یه دانشجوی دیگه میحرفیدم گفتم این همیشه همین طوریه؟! اون بنده خدا گفت تازه من بهش سلامم کردم جوابم رو نداد و رفت نشست! حسابی ضایع شدم.  

کلا بدجور خورده تو حالم از این لحاظها از شروع دکتری.

البته بگم استادمم دست کمی نداره. مثلا دو دقیقه است رفتم پیشش و حتی ننشستم. بعد میخوام یه چیزی بگم میگه دیگه خداحافظ و سرش رو میکنه توی کامپیوترش! یعنی برو! عاقا انقدر بهم برمیخوره که حد نداره.  بعد توی روابط بعدیم حسابی اثر میگذاره یعنی دیگه دلم نمیخواد ببینمش یا حرف بزنم یا ...

پاسخ:
استادت منو یاد دکتر گوارشم تو ایران انداخت :)) مامانم اینا اینقدر بدشون می اومد اینجوری می کرد. من ولی قلق ش دستم اومده بود. ولی خب اون پزشکم بود و با استاد آدم فرق داره. خب فکر کنم باید پوست کلفت و پررو باشی در چنین مواقعی.

من شخصیت فارسی م پررو هست و حاضر جواب :))  ولی اینجا که باید قبل از هر حرف زدنی فکر کنم, کمرو محسوب میشم و من اصلا کمرو بودن رو دوست ندارم :))

به اون بی تربیتی هم که سلام نمیکنه من بودم هر روز بهش سلام می کردم تا بالاخره از رو بره. 

من سیستمم تو ایران همین بود اینجا هم نه به اون شدت ولی تا حدودی همینه صبح ها هر کی رو می بینم صبح بخیر میگم و اینقدر تکرار میکنم تا طرف از رو بره :)

یعنی فکر کن تو سنتر قبلی که در احاطه چینی ها بودم صبح ها که وارد میشدم صبح بخیر میگفتم. بعد یه پسر ویتنامی بود اونم بسیار ساکت و خجالتی یه چند بار دیدم اگر من نگم صبح بخیر خودش میگه. بعد هم که بچه ها سلام فارسی یاد گرفتن و خودشون صبح ها بهم سلام می دادن :)) 
۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۱۸ محبوب حبیب

سلام صبا جون. 

مردم از خنده از این نحو نوشتنت:  از کشفیاتم این بود که اینا برای حرف زدن و خندیدن نیاز به سوخت الکلی دارن :)) و در حالت عادی توانایی ارتباط برقرار کردن رو ندارن

الان درک کردم شدت اینکه میگفتی در ارتباط باهاشون مشکل داری تا کجاست. خدا این جنی رو از آسمون فرستاده واست ها :) خوبه جنی اینا اینجوری نیستن

پاسخ:
سلام عزیزم.

اون روز داشتم برای جنی چند تا مثال می زدم از سطح تعاملاتمون می گفت نکنه اوتیسم دارن :)) یعنی من مرده بودم از خنده. گفتم ولی من همش فکر میکنم من مشکل دارم.

آره واقعا. خدا جنی رو از آسمون فرستاده. 

اتفاقا دیشب میگفت خیلی خوبه در مورد این چیزا هم حرف می زنیم تو خونه!  پسرش که تازه رفته دبیرستان می گفت روز اول من همش سوال می پرسیدم و بقیه فقط جواب میدادن و حتی همون سوال رو از من نمی پرسیدن. بعد جنی بهش گفته بود مثل صبا و می بینی چقدر حس بدی داره از اینکه اون فقط باید تلاش کنه برای گفتگو!!  خلاصه کلاس برقراری ارتباط داریم تو خونه :)