غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

اولین کمپینگ

سه شنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ

هفته ای که گذشت لانگ ویکند بود و دوشنبه یعنی دیروز به مناسب تولد ملکه ایالت ما تعطیل رسمی بود.

من از همون اولا که اومده بودم اینجا و هایکینگ می رفتم دوست داشتم برم کمپینگ ولی خب از نظر روانی اصلا آمادگیش رو نداشتم و از اون طرف هم بعد از پایان سال اول حضورم اینجا درگیر تغییر دانشکده و موضوع جدید شدم و بعد هم آتش سوزی ها و کرونا که باعث شد با وجود آمادگی روانی نتونم این مهم رو به سرانجام برسونم :) 

تا بالاخره تو یکی از این گروه هایی که عضوم یه برنامه سه روزه از جمعه تا یکشنبه رو گذاشتن و من هم پس از بررسی های فراوان حس کردم که براش آماده هستم و لبیک رو گفتم. از همون اولا هم جنی بهم گفته بود که تجهیزات کمپینگ رو داره و هر وقت خواستم برم می تونم از اونا استفاده کنم.

که نتیجه ش این شد که من فقط لباس تنم و کفشام واسه خودم بود. حتی کاپشن هم جنی بهم داد و گفت مال من بهتر پک میشه و گرمتره! 

خلاصه ما با ذوق فراوان کوله رو جمع کردیم که ۱۵ کیلو ناقابل شد!!! و صبح جمعه راه افتادیم به سمت محل قرار و از اونجا هم تقریبا ۳.۵ ساعت رانندگی بود تا برسیم به نشنال پارک مدنظر! این منطقه جزو جاهایی بود که تو آتش سوزی های پارسال سوخته بود و من کنجکاو بودم ببینم جنگل های سوخته الان در چه وضعی هستند.

ساعت ۱ رسیدیم به محل پارک ماشین و کوله به دوش راه افتادیم که تا قبل از تاریکی هوا برسیم و بتونیم چادر بزنیم. 

ولی مگه مسیر پیش می رفت. اولین تجربه من تو حمل کوله به این سنگینی بود و عملا داشت جونم بالا می اومد اصلا حفظ تعادل تو سربالایی ها و سرپایینی ها کار آسونی نبود! قرار بود تا جایی که می ریم کمپ می کنیم ۱۲ ک راه باشه ولی عملا شده ۱۸ تا. چرا ؟ چون ترک ها سوخته بود و یه جاهایی یه تکه هایی را اشتباه می رفتیم و تا برگردیم تو ترک اصلی کلی اضافه تر رفته بودیم. 

خلاصه به هر سختی و زوری بود رسیدیم و ۳۰ ثانیه بعد هوا تاریک شد و چادرامون رو علم کردیم و قرار بود بریم تو یه جای غار مانند ولی اونجا قبل از ما کمپ کرده بودن! این جایی که ما بودیم مثل یه دشت بود و هوا هم شروع کرد به سرد شدن و باد می اومد!  دیگه بچه ها زود آتیش درست کردن و شام خوردیم و بعدش رفتیم از یه جوی آبی که نزدیک بود آب برداشتیم و خوابیدیم. من با همون کاپشن خوابیدم ولی هنوز سردم بود دیگه پاشدم یه شلوار دیگه و یه بلوز دیگه ای که داشتم رو پوشیدم و با جوراب رفتم تو کیسه خواب و تا دماغم زیپش رو کشیدم بالا که دیگه دما خوب شد و تونستم بخوابم و البته باد می اومد و مهتاب هم بود و هی بیدار میشدم ولی خیلی خیلی بهتر از انتظارم خوابیدم. صبح بیدار شدیم و لیدرمون رفته بود اون غار رو چک کرده بود و گفت اون گروههایی که اونجا بودن دارن میرن و ما بریم بالا که کمتر باد شب اذیتمون کنه دیگه بساط رو دوباره جمع کردیم و رفتیم بالا و بعدش قرار بود یه مسافت تقریبا ۲۰ کیلومتری رو بریم همون اطراف و آبشار و ... ببینیم. رفتیم و رفتیم و من واقعا جون درست و حسابی هم نداشتم ولی آب هم زیاد نبرده بودیم که برسیم به آبشار و از اونجا آب برداریم. وقتی رسیدم به محل آبشار دیدیم آب به صورت قطره ای ازش میاد یه یکساعتی طول کشید تا ۳ تا بطری یک لیتری رو پر کنیم و همونجا ما ناهار خوردیم و دو تا از بچه ها رفتن یه سمت دیگه رو ببینند که چون درختا سوخته بود ویوی جالبی ندیده بودن. دیگه تا برگشتیم باز شد زمان غروب خورشید و خوبیش این بود که چادرامون آماده بود. باز بچه ها آتیش درست کردن و دورش نشستیم و شام آماده کردیم و ستاره ها رو دیدیم. هوا هم اصلا سرد نبود اون شب و با یه بلوز تکی بدون جوراب و با زیپ نیمه باز کیسه خواب من خوابیدم.

صبح روز سوم هم قرار شد صبحانه سنگین بخوریم و بریم برسیم به ماشین ها و بعد تو جاده ناهار بخوریم. قرار بود از یه مسیر دیگه که رودخونه و آب داشت برگردیم و مسافت طبق نقشه ۱۲.۸ ک بود. با یه لیتر آب راه افتادیم و رسیدم به حوضچه های آب و بچه ها شنا کردن و دوباره رفتیم و رسیدیم یه رودخونه دیگه و یکی از یچه ها باز زود پرید تو آب ولی زود جمع کردیم. اون موقع ساعت ۱۲ بود و همه گفتن گرسنه نیستند و بریم که به ماشین برسیم. نشون به اون نشون که ساعت ۵.۵ تو ماشین نشستیم و برگشتیم و مسافت پیموده شده ۱۷.۸ بود. من که دیگه واقعا داشتم می مردم آب هم یکی دو کیلومتر آخر نداشتم و عملا سوخت نداشتم. روز سوم هوا به شدت گرم بود و درخت های مسیر هم هیچ سایه ای نداشتند. وقتی رسیدم بچه ها کلی بهم تبریک گفتن چون اولین تجربه م بود و چون تا حالا هیچ کدوم تو سه روز ۵۰ کیلومتر نرفته بودن.

لباسامون سیاه و ذغالی و صورتمون هم که با دستمال مرطوب پاک کردیم دستمال سیاه شده بود :)) 

دیگه راه افتادیم اومدیم سمت سیدنی و وسط های راه که اومدیم تو جاده اصلی بعد از سه روز گوشی هامون آنتن داد و اینترنت دار شدیم و برگشتیم به تمدن . یه جا هم مک دونالد وایسادیم و ناهار و شام خوردیم من تا سفارش بچه ها تموم بشه غذام رو تموم کرده بودم :)) 

بچه ها نگران بودن من بار اول و آخرم باشه که میرم کمپینگ ولی من تازه خوشم اومده :) 

درسته خیلی سخت بود ولی تجربه بسیار زیبا و ارزشمندی بود. اون آب برداشتن و آتیش درست کردن و چایی و غذا خوردن کنار آتیش و زندگی اینقدر طبیعی و دور بودن از تکنولوژی رو بسیار دوست می داشتم.

 

آهنگی که تو ذهنم پلی میشد آهنگ rise با صدای کیتی پری بود. هم به خودم انرژی میداد و هم اینکه وقتی درختای سوخته رو میدیدم که دوباره جوانه زدن و پیروز شدن میدیدم که وصف حال اونا هم هست. 

نظرات  (۷)

۲۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۵۹ محبوب حبیب

در حالت کلی این رو باور دارم که شوخی های قومیتی و شهری هیچ کدوم چیزی پشت شون نیست و از یه زمانی اینها درست شدن به خاطر جدایی انداختن یا ... 

خلاصه جا داره اینجا یه معذرت خواهی بکنم.  با اینکه با این شوخی های قومیتی مخالف بودم و با بقیه قومیت ها و شهرها شوخی نمی کنم چون شوخی هاشون دیگه خیلی ناجوره واقعا. اما این مورد شیرازی ها از دستم در رفته که به این وسیله به راه مستقیم هدایت شده و این یکی رو هم حذف می کنم :) 

همون طوری که خصوصی هم گفتم دوستای خوب من که شیرازی هستن نه تنها این خصلت بهشون نمی خوره و حتی یکی شون یکی از ۱۷ زن مطرح دنیا توی یه فیلدیه که خیلی به فیلد من هم نزدیکه. خوب وقتی میتونم بگم تنبل درونم اجازه نمیده ۵۰ کیلومتر راه برم، چرا بیام یه اصطلاح اشتباه رو براش به کار ببرم که خودم هم بهش باور ندارم و صرفا توی جمع دوستان عادت کردیم اینطوری بگیم؟

حالا از اینها گذشته هنوز تنبل درون من هضم نکرده این ۵۰ کیلومتر رو :دی من بودم عمرا می رفتم :دی بعدشم تا مدتها جایی نمی رفتم کیلومترشمار درونی ام حالش جا بیاد.

پاسخ:
مرسی از توضیحات تکمیلی ت عزیزم :) 

کیلومتر شمار درونی من بجاش غر میزنه که چرا یکست رفتار نمی کنی!؟  چرا میانگینم رو آوردی پایین و چرا زحمتام رو هدر دادی 😁 پاشو، بجنب😃
۱۹ مهر ۹۹ ، ۱۷:۴۴ محبوب حبیب

سلام صبا جون

وزن کوله رو که نوشتی من تا آخر پست رو خوندم کمرم درد گرفت چه برسه به اینکه بخوام بکشم این کوله رو :دی

من کلا از بیرون خوابیدن واهمه دارم به خاطر حشرات :دی آفرین بهت دختر شجاع. البته در حد اینکه یه سکویی چیزی باشه که بدونم قسمت اعظم حشرات نمی تونن بیان بالا نظرم عوض میشه :دی

۵۰ کیلومتر!! پس شیرازی درون چی میشه؟ الان فکر میکنم من شیرازی ترم که :دی

پاسخ:
سلام عزیزم.

ببین این کوله ها بیشتر وزنشون رو لگن هست و به کمر خیلی فشار نمیاد. ولی خب واقعا کار آسونی نبود !!


من با حشرات مشکلی ندارم و اینقدر خسته بودم که نگران هم نمی تونستم باشم. هر چند اسپری ضد حشره برده بودم ولی بکار نیومد! اینجاها باید بیشتر نگران مار باشی تا چیزای دیگه :)) 

والا من هر چی نگاه میکنم تنبل ترین دوستان شیرازیم باز از بقیه شهرهای دیگه فعال تر بودن همیشه!  :))  

تو وبلاگ دختر معمولی چند وقت پیش گفتم. شیرازی ها تفریح براشون مهم هست و البته بقیه جنبه های زندگی هم همونقدر مهم و جدی هست. فقط چون ما عادت به خوشحال نشون دادن خودمون داریم, بقیه شهرها گویا هضم این مساله واسشون آسون نبوده که هم میشه تفریح کرد و هم کارهای دیگه و دست به شایعه سازی زدن. بعدش هم اکثر شیرازی ها به مهمون نوازی و مهربونی مشهور هستند و هر کی گفته شما تنبلید تو روش فقط خندیدن ! مردم شهرهای دیگه هم سالهاست فکر می کنند حق با اوناست :) 

جوابت به دانشجو را که خوندم، انگار من را نوشته بودی، دقیقا من هم همینم. 

دختر من هم جدیدا کتی پری را کشف کرده و یکی از گپ های ما شده دیدن ویدیو های کتی پری تو یوتیوب، من I'm wide awake را دوست دارم. بهش بگم تو هم‌کتی پری گوش میدهی ذوق میکنه؛) کلا در مورد دوستانم که باهاش حرف میزنم حس خوبی داره انگار وارد جمع ماها بشه:))

دوست دارم ترکیب جمع کمپینگی را که رفتی را بدونم:)

بجای جنگل های سوخته میرفتید سمتی که الان حسابی بهار زنده شده باشه بهتر نبود؟ 

با تشکر از جنی بابت امانت دادن وسایل :)) 

 

پاسخ:
به قول یه دوستم الکی نیست که دوستیم حتما یه اشتراکاتی داریم :)

الهی به دخمل با ذوق. بگو خاله صبا خیلی دوستت داره دختر فهمیده :*

۶ تا بودیم- ۴ نفر ایرانی - دو نفر غیرایرانی - ۳ تا خانم ۳ تا آقا- که شامل یه زن وشوهر ایرانی بودیم. اون دو نفر هم استرالیایی و آمریکایی بودن. 

والا من برنامه ریز نبودم و اصولا برنامه ریزی کمپینگ کار آسونی نیست کلا و البته جاهای که کمپ سایت داره و ریموت نیست این روزها همه رزرو شدن از قبل و جا نیست!! و البته دیدن جنگل های سوخته و طبیعتی که داره خودش رو بازیابی میکنه برای من خالی از لطف نبود. از اون طرف پوشش گیاهی اینجا با اطراف سیدنی متفاوت بود و خب من دوست داشتم تنوع رو ببینم. 

وای آره. اگه جنی نبود که من اصلا نمی تونستم برم. اونا خودشون با بچه ها امروز صبح رفتن همین نزدیکی ها تا فردا شب واسه کمپینگ و هایکینگ. ازش که تشکر کردم گفت وسایل رو برای ما تست کردی و من از تو ممنونم!!!  بعدش هم کلی از تجربیات من استفاده کردن و حس خیلی خوبی بهم داد که چه زود چیزهایی که یاد گرفتم به درد خورد. 

هر کی هم میومد خونه مون می گفت صبا رفته کمپینگ و ۵۰ کیلومتر راه رفته:))  
۱۷ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۱ ربولی حسن کور

سلام

تجربه خوبی بودده

اما چنین چیزهائی نهایتا سالی دو سه بار خوبه نه این که آدم هر آخر هفته راه بیفته بره

پاسخ:
سلام.

این دوستام که حرفه ای بودن هم هر هفته نمیرن. هر از ۵-۶ هفته میرن و معمولا یه شب می مونند و اینقدر هم راه نمیرن.

از اون طرف هم وقتی هم خیلی سرد باشه یا خیلی گرم نمیشه رفت عملا ۷-۸ ماه در سال اینجا وقت داری بری. که میشه نهایتا سالی ۵-۶ بار. 

 

من تا حالا کمپ نرفتم اما جاهایی که دوستانم رفتن تا حالا نشده بشنوم آنتن نداشته. 

دو سه روزی دور بودن از تکنولوژی تجربه ی باحالیه! 

پاسخ:
اینجا از یکساعت قبل از اینکه برسیم به محل پارک ماشین ها آنتن نداشتیم! بخاطر همین هم از شنبه که آخر هفته رسما شروع شد و یه کم منطقه شلوغ تر شد مدام هلیکوپتر تو ارتفاع پایین پرواز می کرد برای مشکلات احتمالی!

دو نوع کمپینگ داریم:‌
car camping ,  backpack camping
معمولا تو کار کمپینگ همه امکاناتی تو کمپ سایت ها فراهم هست. 

عجیب نوشته بودی!! یعنی اگه یه نرم افزار تحلیل احساسات متن تو رو میخوند، ۱۰۰٪ نتیجه میگرفت که دیگه چنین کمپینگی نخواهی رفت....  خیلی سخته آدم این همه راه بره مخصوصا با بار سنگین و دغدغه تموم شدن آب و این چیزها رو هم داشته باشه و راه برگشت هم نداشته باشه. یعنی نشه وسط راه آدم بگه غلط کردم و یه ماشینی آدم رو به راحتی برگردونه.... البته که تجربه خوبیه و آدم کلی چیزهای جدید یاد میگیره.... این پست عکس نیاز داشت تا کمی بتونم تصور کنم.

پاسخ:
:))

اینجاست که هوش مصنوعی در می مونه :)) 

من از انجام کاری که بیشتر آدم ها نتونند انجامش بدن  لذت می برم. کاری که اکثریت می کنند - مسیری که اکثریت میرن - سبک زندگی که اکثریت دارن واسم جذابیت زیادی نداره! نه که اون بد باشه ولی حس دستاورد بهم نمیده اونا روتین زندگی هستند و باید باشند و البته نباشند هم شاید طور خاصی نشه!

این جور چیزا یه جور self-discipline محسوب میشه و حس بعدش خیلی خوبه. حس رضایتمندی هست که مثلا من اونو تو روزه گرفتن هم تجربه می کنم . انگار یه جور مانور هست برای نشون دادن قدرتت به خودت. از بیرون که نگاه کنی دیوانگی به نظر می رسه ولی درونش پر از شکوفایی هست.

در مورد عکس اگر حوصله م شد چند تا آپلود می کنم!

چقد خوووب که تونستی بری ^-^ 

حالا میگن امامزاده‌ها و اماما باید آدمو بطلبن که بری، فک کنم همه چی همینه. جنگل و کوه و دشت هم باید آدمو بطلبه D: 

اتفاقا من هی میگفتم این صبا کجاست، نکنه استادش تو راهروی دانشگاه از پشت بهش شلیک کرده :))) 

 

ولی من به ۵۰ کیلومتر فکر هم میکنم خسته میشم 🙈 واقعا خدا قوت

عکس هم میذاشتی برامون یکم 😎

پاسخ:
آره خیلی خوب شد که رفتم کلی چیزهای جدید یاد گرفتم :) 

طفلی استاد مهربون من :) اینجا تعطیلات بهاره هست همه تقریبا مرخصی هستند :)

بلی خیلی زیاد بود یعنی اگر کوله به اون سنگینی نبود ۵۰ کیلومتر تو سه روز برام عادی بود ولی با اون کوله واقعا همه چیز فرق می کرد.