غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

سست عنصر :)

دوشنبه, ۸ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۳۹ ق.ظ

پنج شنبه شب مهمونای آنیتا اینا اینجا بودن (شام کریسمس) و منم مهمون بودم وبه من خوش گذشت و تجربه جدیدی بود. 

آخرش هم با مارک (یه آقا با بیش از ۶۰ سال سن) کلی بحث فلسفی و... کردیم و مامان آنیتا هم کلی خوشش اومده بود. با آنیتا هم بالاخره حرف زدم. در نهایت باز توجه کردم به این حرف حورا جون که چرا من راحت با آدمهای سن بالا ارتباط برقرار میکنم و دقت کردم به رفتارهای خودم و حسرت هام. من دنبال پدر و مادر آرمانیم تو آدمهای مسن می گردم. اون مکالماتی که باید با مامان و بابای خودم می داشتم رو می تونم با چنین آدمهایی داشته باشم. 

بعد بیشتر فکر کردم به اینکه علت خودسانسوری من و درونگرایی شدید من تا قبل از مهاجرتم بخش عمده ش رفتارهای مامان و بابا و علی الخصوص بابا بوده. اونا در همه حال ناراحت و ناراضی بودن و هستند. اگر من ناراحت باشم خب طبیعتا از ناراحتی من ناراحتند و اگر خوشحال باشم باز هم نگران و ناراحت هستند که این خوشحالی موقته و تو الکی و غیرمحتاطانه و از سر بی عقلیت هست که خوشحالی. یا بابا دیروز میگه اینقدر میری بیرون بدعادت میشی و یا مامان همیشه تو حرفاش یه چیزی هست که بهت احساس گناه بده که به اون داره بد میگذره و اینکه به تو داره خوش می گذره اصلا انصاف نیست و دقیقا همون حالت نفرت انگیز خوش به حالت. و خب این مسایل حتی تا خرید سیب زمینی و پیاز هم ادامه داره. و من به خودم حق میدم خیلی روزها نخوام صداشون رو بشنوم و فقط برای رهایی از احساس گناه همیشگی القا شده از سمت اوناست که خودم هر روز زنگ می زنم. 

 

و البته دلیل دیگه ای که هیچ وقت تمایلی نداشتم اونا در جریان مسایل من باشند این بود که بابا با اینکه به شدت شخصیت آروم و تودار و کم حرفی داره ولی اگر در جریان مساله ای قرار می گرفت فرداش میتونستی همون موضوع رو از عمه که مرکز خبررسانی کل فامیل بود بشنوی و مامان هم معمولا کامنت باارزشی نداشت و خودش کامنت لازم بود.  خیلی سعی میکنم دنیا رو از زاویه دید اونا نگاه کنم تا درکشون کنم ولی جز ترس هیچ توجیهی برای رفتاراشون ندارم. ترس و احساس ناامنی که بابا به صورت مستقیم و در رعب آورترین پکیج همیشه به ما منتقل می کرد. 

و دارم به این فکر میکنم که من مدام دارم کامنت میگیرم (یعنی تقریبا هر روزی که تو یه جمعی باشم) که دختر عاقلی هستم و خودم هم نه از سرخودشیفتگی ولی جدیدا کم کم دارم می پذیرم که تصمیم هایی که میگیرم تصمیم های خوبی هست ولی هیچ وقت از دید والدینم این مساله نه تو رفتار و نه تو گفتار به من نرسیده که تو هم ویژگی های مثبت داری. چون با تصمیم های چرندشون مخالفت میکردم و زیربار هم نمی رفتم و بهشون هم میگفتم فلان رفتارهاشون اشتباه هست و بخاطر همین از دید اونا من خیره سر و گستاخ بودم تا عاقل و مهربون! 

اون شب که رفتار مامان آنیتا رو تو جمع با دختر افسرده ش دیدم و اینکه چقدر سریع تونسته یه سری پترن های رفتاری رو تو من پیدا کنه و منو تشویق میکنه سر چیزهایی که واسم مهم هست بمونم و پافشاریم رو درک  میکنه و یا مارکی که فقط ۳ ساعت بود من رو دیده بود و میتونست بفهمه ارزشهام چیه  قطعا من رو به ذوق میاره که با چنین آدمهایی گفتگو داشته باشم و متاسفانه باعث میشه عصبانیت من نسبت به مامان و بابا نه تنها که کم نشه  بلکه بیشتر هم بشه و البته خوشحال باشم که ازشون دور شدم! 

و البته معنی این حرفها این نیست که مامان و بابای من ویژگی های مثبت نداشتند که صدالبته شبیه همه انسانهایی که روی این کره خاکی بودند و هستند اونا هم خاکستری هستند و ترکیبی از ویژگی های مثبت و منفی که شاید ویژگی های مثبتشون رو نشه جای دیگه پیدا کرد ولی خب من دارم دنبال ریشه رفتارهای خودم میگردم. 

و البته دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم که مامان و بابای من هر رفتاری که داشتند درست یا غلط باعث شدن که من بشم اینی که الان هستم. درسته که با اونا در صلح نیستم (نه در ظاهر که در پستوهای ته ذهنم) ولی اکثر اوقات با خودم در صلحم و البته اگر ایرادی هم در خودم ببینم همه تلاشم رو میکنم که برطرفش کنم و فکر میکنم این روحیه کرگدنی و اینکه تو هر موجودی اول دنبال ویژگی های مثبت هستم تا در موردش حرف بزنم و اینکه خیلی جاها نترسم و خیلی چیزهای دیگه رو مدیون شرایط سختی هستم که اونا برای ما ایجاد کردن. 

 

اول که این یادداشت رو شروع کردم اولین جمله نوشتم:"این یادداشت منتشر نخواهد شد! " ولی الان میخوام منتشرش کنم.

 

جمعه شب تولد دوستمون بود و چون اونا برنامه داشتند برن ملبورن و کنسل شده بود یه مهمونی کوچولو ولی خیلی خوب گرفتند و روز کریسمس ما رو هم ساختند. بعد هم بچه ها گفتند یکشنبه برنامه بگذاریم من گفتم نمیام. چون شنبه هم با بچه های دانشگاه قرار بودیم بریم پیک نیک و من واقعا اوردوز آدم کرده بودم. ولی شنبه شب زهرا خانم تونست تو سه جمله نظر منو عوض کنه و دیروز بچه ها همش میگفتند از سست عنصریت ممنونیم :)  

 

خلاصه که چند روزه دارم شبیه سست عنصرها رفتار میکنم برای اینکه خاطره دیروز یادم بمونه عنوان رو گذاشتم سست عنصر :) 

نظرات  (۱۱)

میدونی صبا خیلی شفاف تر از منی که ادعام به شفاف نوشتن میشه نوشتی. موضوع نقد کردن خانواده نیست. پشت صحنه، صاف بودن ادم با خود ادمه، تعارفهارا کنار گذاشتن. اعتماد به نفس داشتن. درگیر و بند انتقادها و‌قضاوتها نبودن. من یکبار پست در مورد خانوادم نوشتم سال ۹۲. سال بعدش رمزی کردم، سالهای بعدش خواستم تغییرات توش بدم و انتقادها را بردارم که زدم اشتباهی پاکش کردم. خوشبختانه الان اشتباهات خواسته و نخواسته اشون را بخشیدم و‌دیگه اون پست تو ذهنم هم وجود نداره. اما زمانی که داشت سخت بود راجع بهش حرف زدن

پاسخ:
دقیقا آسمان جان یه جور شهامت و اعتماد به نفس میخواد.

الان دارم ذهنم رو کندوکاو میکنم و اعتماد به نفسم رو هر روز می برم دو مارتن که یه پست طولانیییی بنویسه و برای اولین بار تو عمرم حرف بزنم.

به بخشیدنشون خیلی نزدیک شدم ولی هنوز جای کار دارم!
۱۴ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۲ آوای درون

چه پست خوبی بود، ممنون که منتشرش کردی. امیدوارم بتونی پرونده این عصبانیت را به تدریج ببندی...

فکر کنم همه بچه ها کم یا زیاد از این ایرادها میتونن به پدر و مادرشون بگیرند. کاش پسرم در آینده زیاد از دستم شاکی نباشه

پاسخ:
واقعا؟

درسته هیچ پدر و مادری پرفکت نیستند. امیدوارم بتونم با خودم کنار بیام.


درک می کنم صباجان. من پدرم رو خیلی دوست داشتم و دارم. فرزند دوم هستم و البته چون خواهرم جذاب بود پدرم هوای اون رو داشت. سومی هم تک پسر بود که خیلی هم خوش اخلاق بود. من یه کمی عصبی بودم. هیچ وقت در دعواهای کودکانه حق به من داده نمی شد و از طرف پدرم محکوم میشدم.... حالا اصلا نمی تونم حق خودم رو با حرف زدن بگیرم!!! مادرم کمی که سنش بیشتر شد افسردگی شدید گرفت و بیمار روحی هست.  خیلی خیلی دعوا داشتیم. گاهی گریه میکردم و میگفتم فقط به مامان بگین حق نداره حتی سر قبر من بیاد!!! راستش الان این حرفها برام خنده دار شده.... باردار که شدم سختیهاش رو که چشیدم. زایمان که کردم، شیرش که دادم، شب بیدار خوابی که کشیدم، پوشکش رو که عوض کردم، عشق مادر به فرزند رو که فهمیدم، رفتم پیش مامان و بابا و زانو زدم و عذرخواهی کردم..... الان هم هرگز دوست ندارم پیش مامان برگردم یعنی در عین اینکه دوست دارم به پدرم کمک کنم اعصاب تحمل کردن مامانم رو ندارم.... منم چند روز پیش داشتم فکر می کردم چرا زنهای مسن چاق رو خیلی دوست دارم و حس خوبی نسبت بهشون دارم وفهمیدم چون مامانم وقتی هنوز حالش خوب بود و حال ما هم خوب بود چاق بود. من در واقع هنوز هم اون تیپ رو در اون سن خیلی دوست دارم.... این خودشناسی ها خیلی قشنگه که آدم میفهمه چرا این رفتارها رو داره....

پاسخ:
مرسی که درکم کردید و مرسی که از خودت گفتی. متاسفانه انگار خیلی هامون همدردیم. 


من تا دبیرستان که بودم رابطه بسیار فوق العاده ای با هر دوشون داشتم. بعدش انگار چشمم باز شد و البته هزار جور مشکل پیش اومد که تصمیمات و مدیریت بد هر دوشون اوضاع رو خیلی خیلی بد کرد.
همین الانم بری از اونا بپرسی اصلا فکر نمیکنند که من ازشون عصبانی یا دلخور باشم و فکر میکنند من دارم از دلتنگی برای محبت ها و حمایت هاشون اینجا پرپر می زنم :)) 
مامانم که از دید خودش بهترین مادر دنیاست که همیشه عاری از خطا و اشتباه بوده که اگر ما مشکلی هم داشتیم مقصرش بابام بوده و اونم تو این زندگی قربانی شده و منم شاید تا چند سال پیش بهش حق میدادم ولی بعدش نسبت بهش خشم گرفتم.

یادمه نوجوان که بودم وقتی از حمام می اومدم بابام می گفت بیا موهات رو سشوار بکشم و یک ساعت با حوصله موهام رو سشوار میکشید و گاهی باد سشوار اینقدر داغ بود که پوست سرم می سوخت ولی خب من هیچ وقت چیزی نمیگفتم و کلا کارش رو دوست داشتم و لذت می بردم.
الان یه موقعی هایی موقع سشوار کشیدن خودم حواسم نیست و سشوار رو نزدیک میارم و سرم می سوزه هر دفعه این جوری میشه من پرت میشم به اون سالها که بابام رو خیلی دوست داشتم و حس حمایت ازش میگرفتم و گریه م می گیره!!  

اینجوری میشه که هی اون صندوقچه از ته پستوهای ذهنم میاد بیرون! 

خب خوب شد فهمیدم من تنها کسی نیستم که دلم میخواد ازشون دور باشم و لازم نیست عذاب وجدان داشته باشم.

"منم همه چیزهایی که تو زندگیم دارم نتیجه لجبازی با بابام هست :)) همیشه همه تلاشم رو کردم که بهش اثبات کنم اشتباه میکنه و تو این زمینه موفق بودم ولی اون ترس و نگرانی که نکنه حرف بابا درست دربیاد همیشه باهامه. " 

اینو که در جواب آقای دکتر نوشته بودی یاد یه چیزی افتادم : 

تامسون پدر سال 1906 بخاطر اینکه کشف کرده "الکترون ذره است" نوبل فیزیک میگیره، تامسون پسر سال 1937 بخاطر اینکه کشف کرده "الکترون موجه" دوباره نوبل فیزیکو میگیره :))) این لجبازی های فرزند-والد تاریخ ها ساخته. 

 

من خودم شخصا هیچ وقت این ترسو ندارم که اونا درست گفته باشن، یعنی حتی اگه یه روزی هم به حرفشون برسم، به نظرم این زندگی ماست و ما حق داریم اشتباه کنیم و هیچ چیز بدی در مورد اشتباه کردن وجود نداره. و تازه از خداشونم باشه که اشتباه بچه شون مثلا خارج رفتنه :)))) مامان باباهای ما دیگه خیلی آرمانخواهن. مرحوم امام هم چنین امیدی نداشت به ما دبستانی ها. 

 

مخصوصا در مورد ازدواج کردن، من میبینم بعضی خانواده ها خیلی با خواسته بچه هاشون سختگیری میکنن (از جمله خانواده خودم، ولی خب من هنوز تو موقعیتش قرار نگرفته م)، و حاضرن تا حدی پیش برن که بچه شون افسرده شه و همه امراض روحی رو تجربه کنه ولی به ازدواج رضایت ندن. من میگم بابا خب ازدواج کنه، اصلا بعدش طلاق بگیره. خب؟ بعدش چی میشه؟ چه چیز بدی در مورد اشتباه کردن وجود داره؟

 

و در نهایت موافقم که کلا باید این چیزا رو همه مون بذاریم تو صندوق و درشو ببندیم. زیر و رو کردنش آدمو داغون میکنه. مخصوصا وقتی میبینی همچنان هم زیاد تغییری نکردن و همون آدما ان. 

پاسخ:
مثالی که آوردی خیلی خوب بود حسنا :))

آرمان خواهی مامان و بابای من در این حد هست که اونا هم کاری نکنن و فقط ما آرزوها و خواسته هاشون رو برآورده کنیم و  من خیلی موقع ها حس میکنم بجای اینکه اونا در حق ما والدی کنند من و خواهرم در حقشون والدی کردیم و حالا هم ایرادهاشون شبیه همون بچه هایی هست که پدر و مادرشون سرشون شلوغه :)) 

الان می فهمم چرا من از اینکه کسی بهم وابسته بشه بدم میاد چون وابستگی مامان و بابام فقط حس خفگی و عذاب وجدان بهم داده و من نمیخوام دوباره کسی بهم عذاب وجدان و احساس گناه بده. 


ما باید خوشبخت و موفق و خوشحال باشیم اونم به شکل آرمانی مامان و بابام که مبادا اونا ناراحت بشن و بدی اشتباه کردن این هست که اونا ناراحت میشن. یعنی وقتی یه اتفاق بدی برای ما می افتاد خود اون مشکل و حلش یه طرف , دلداری دادن به مامان و بابام یه طرف دیگه! که حالا چیزی نشده و اتفاق بزرگی نیست و من از پس بزرگتر و بدتر از اینا بر اومدم و از پس اینم برمیام :)) اینجوری بود که من خیلی موقع ها مریض میشدم و بهشون نمیگفتم و ما تو یه خونه بودیم. 
یادمه اولین باری که قرار بود جواب پاتالوژی روده م بیاد من نگران این بودم که اگر سرطان داشته باشم و مامان و بابا هم بفهمند من چه جوری باید اوضاع رو جمع کنم. یعنی خود سرطانه مشکلم نبود تهش می مردم دیگه ولی از اینکه با مردنم مامان و بابام ناراحت میشدن احساس گناه می کردم :)) 

بگذار در صندوق رو ببندم که باز داره عذاب وجدان میاد سراغم که این همه خوبی دارند و تو فقط زوم کردی رو ضعف هاشون. 
 

فکر می کنم اکثر ماها اگه به گذشته برگردیم، تصمیماتی داشتیم (یا اینکه می خواستیم تصمیماتی بگیریم اما پدر مادرهامون نگذاشتند) و الان بابت ش پشیمون هستیم. این به نظرم یک تجربه ی مشترک بین اکثر هم نسلی های ماست. پدر مادرهامون تو شرایط  خوبی شروع به زندگی مشترک نکردن. خوردند به اوایل انقلاب و جنگ و آسیب های اقتصادی اون دوران. کمی هم که مشکل خانوادگی بهش اصافه میشد دیگه میشه فهمید چرا روحیه ی محافظه کارانه ای دارند. 

من هم بعضی وقتها حرص می خورم میگم فلان جا باید فلان کار رو می کردم کسی حمایتم نکرد. اما ته تهش می دونم پدر و مادرم ، آگاهی شون در این حد بوده. دشمن من نبودند و خیر من رو می خاستند. شاید خود من باید بیشتر تلاش می کردم تا بتونم به "نه" ی اونها غلبه کنم. وقتی خودم رو مقصر اصلی می بینم انگار که همه چیز آروم تر میشه! چون آدم کمتر از دست ِ خودش کینه میگیره و زودتر می بخشه :)) 

اگر بتونیم بهفمیمشون، هم بیشتر بهون حق می دیم هم کمتر ازشون دلخور میشیم. این برای خودمون هم بهتره.

پاسخ:
درست میگی سمانه جان.

بجز مقوله ازدواج من اصلا به بقیه جاهایی که بابام نه گفته و من مسیر زندگیم عوض شده فکر هم نمیکنم! یادم نمیاد دقیقا از کی ولی خب میدونم سالهاست مسیولیت تمام تصمیمات زندگیم رو خودم بعهده گرفتم و چون دعوا کردن و سخت گرفتن به خودم خیلی آسونتر از انتظار داشتن از دیگران هست. هر چند که لازم بوده برای ساده ترین چیزها چندین برابر بقیه تلاش کنم ولی اصلا واسم مهم نیست. یعنی مهم هم باشه کار خاصی نمیتونم بکنم. 

میدونی دوستی پدر و مادر من شبیه دوستی خاله خرسه هست اینقدر از شدت محبت و ... فشارمون دادن که جونمون در اومد :)) 

نمی دونم شاید یه سری چیزها رو اصلا نباید واکاوی کرد و باید مثل صندوقچه مهروموم شده گذاشتشون ته انباری ذهن. 

سلام. اول اینکه همون ابتدای پست با خودم گفتم یکی از این دو اتفاق افتاده یا یه یادداشت شخصی اشتباهی منتشر شده یا چه تغییر محسوس و عااالی ای در عدم خود سانسوری :) این نشونه ی اعتماد بنفس بالای تو هست. 

در مورد والدین، باید بگم بنظرم همیشه این حس با ماها هست و البته حتی با فرزندان ما، خب بخش عمده اش ناشی از فرهنگ و فضایی هستکه ماها توش بزرگ شدیم. اینکه فکر کنیم خودمون بهتر میفهمیم چون بزرگتریم. اما انصافا یه چیزی را بگم، من شاید جز خوش شانسی بودم که خیلی وقتها تایید شدم مخصوصا از طرف بابام، همونطور که تو میگی همه ی آدمها خوبی ها و بدی هایی دارند، حتما پدر و مادر من هم ایراداتی دارند و من به اونها اشراف دارم اما در خصوص اینکه کارهامون مورد قبول والدین قرار بگیره، یک حس آرامش و حامی داشتن به آدم میده. از تو که مطمین هستم دختر عاقل و با فکری هستیم امیدوارم بابات هم بتونه بپذیره توانایی های تو را و از حمایتگر بودنشون لذت ببری. کلی با اون قسمت کم حرف بودن بابات و اینکه میرفته به عمه ات میگفته خندیدم بنظرم بابات در دلش کارها و تصمیمات تو را قبول داره و عملا با اونها داره به خواهرش پز میده :))

پاسخ:
سلام عزیزم.

دارم یاد میگیرم آدم لازم نیست و اصلا قرار نبوده کامل و بدون مشکل باشه. تو فرهنگ ایرانی مشکل داشتن دو تا مساله هست یکی خود مشکل هست یکی دیگه زشتی اینکه بقیه بفهمند تو مشکل داری :| 
اینکه من یه جای امن دارم که میتونم خود خود واقعیم باشم و بخوام اونجا هم خودم سانسور کنم نشانه قوی بودن من نیست اتفاقا نشانه ضعف و انکار و عدم توانایی روبرو شدن با حقیقت هست. دارم تمرین میکنم که نقش قوی رو بازی نکنم بجاش واقعا تمرین قوی بودن کنم.

راست میگی اون فرهنگ احترام به بزرگتر به هر قیمتی باعث میشه بزرگترها توهم بزنند :)) 
اون حس آرامش و حمایت گوارای وجودت عزیزم. حس بسیار ارزشمندی هست.

من که امیدی به تغییر مامان و بابام ندارم و نباید هم داشته باشم. البته باید اعتراف کنم که خیلی هم تغییر کردنا. 
پز دادن رو کلی خندیدم :)) 
والا من اینقدر که از عمه م کامنت مثبت گرفتم از مامان و بابای خودم نگرفتم و البته نه که اونا مهربون نباشند که خیلی موقع ها شور مهربونی رو درمیارن:))  ولی شاید همون جور که تو دو تا پست قبلتر گفتم وظیفه خودشون رو میدونستند با زوم کردن رو معایب نسخه کاملتری از ما در بیارن.  
اون روز که من این یادداشت رو نوشتم سر چند تا مساله عصبانی بودم. بابای من تو کودکی مادرش رو از دست داده و شاید هیچ وقت خودش حس امنیت رو تجربه نکرده که بخواد به دیگری منتقل کنه. 
فکر میکنم من باید بتونم راه حلی پیدا کنم که یه بار برای همیشه ببخشمشون و پرونده این عصبانیت رو ببندم! 
 

خب گمونم این فاصلۀ عمیق بین پدرومادرها و بچه‌ها و همیشه حق محور بودن والدین و ناحق بودن بچه‌ها به طور فطری و طبیعی :) مشکل اغلب بچه های نسل ماست. 

منم هربار به این نتیجه میرسم که چقدر استقلال و دوری از پدر و مادرم خوبه. حداقلش اینه که نه اونها رو به خاطر اینکه دختر سر به راه خودشون نشدم آزار نمیدم نه خودم حرص میخورم
گرچه اول و آخرش باز هم زخمهایی از گذشته و حال همراهت هست

پاسخ:
به طور فطری و طبیعی خیلی خووب بود😃

من که واقعا از حرص خوردن تا حد زیادی نجات پیدا کردم ولی پدر محترم حاضر نیست این مساله رو بپذیره و فکر میکنه من الان چقدر ناراحت و بدبختم که تو غربت گیر کردم!! و دارم براشون نقش خوشحال بازی میکنم!

دقیقا! 😔

اوووه چه کامنتی

چه دل پری😂😂😂😂

به شما و دوستان:

یه مشاور خوب معرفی کنید که خودش پیگیرباشه😆😆😆

پاسخ:
عزیزززم. 
راحت باش🙂

من که نمی شناسم!

بقول تو نمیدونم ناراحتم یا خوشحال نه ازوالدین که از اطرافیانی که پررنگ تر بودن

که همیشه منو نادیده گرفتن ولی باعث شدن مستقل بشم

اما با این دید مستقل و موفقم اما دید دیگه اش اینه که با حسرت به دورو برم نگاه کردم.

مدتهاس متوجه شدم چه راحت با بزرگترام یا حتی کوچکترام ارتباط میزنم بدون اینکه بدونم چندسالشه.

اره درسته دنبال کاستی ها وجبرانشونیم

که نزنن تو سرمون

یا نگن برو که سرت به سنگ بخوره وبفهمی من درست میگم.

بنظرمن خرفاشون اگه مشورتی بود خوب بود یا نظر. اما اینا دستور وحکمه

که یعنی هرچی اونا میگن درسته و ما غلط فکر میکنیم واین مختص ما شصتی هاس گویا که خوشبختانه برای نسل بعد بتدریج کم شده .

اگرچه توایران همچنان بواسطه نگاه خودبرتربینی که ازسمت دولت به مردها القا میشه همچنان دیدگاه پابرجاست

 

پس مطمئن باش تا مدتها خواهی شنید که خوش بحالت . چه از سر خوبی چه از سر بدخواهی ناخواسته.

جایگاهت قابل تحسینه.

اما حق باتویه

خیلی جاها میزنه بیرون این چیزا.که ادم میره فاز ناراحتی

میدونی صباجونم حتی ممکنه ما جاده صاف کن بقیه باشیم😂😂

راهی رو که به زور باز کردیم بقیه کیفشو ببرن ها.

اما انگار همون ادمای سخت گیر برای ما، برای اونا غمخوارن.

واین گاهی منو دپرس میکنه.

که چرا یه بوم و دو هوا.

همه اینا دلیل نمیشه کسی رو دوس نداشته باشی بلکه دوری و دوستی بهتره😍😂😃😂😃

پاسخ:
من که قرار نیست جاده صاف کن کسی باشم. بچه آخر بودم و اون طفلی ها ۱۰۰۰ برابر من آسیب دیدن و اونا تازه جاده صاف کن من بودند😔

یه سری چیزها رو نمیشه جبران کرد! من شاید بتونم آسیب های روانی رو کم کنم ولی فرصت هایی که سوخته قابل جبران نیست.  

بگذریم، نوشتنش هم دردآوره!!

قطعا دوری و دوستی بهتره! هر چند که متهم باشی به خودخواهی.
۰۸ دی ۹۹ ، ۰۹:۴۰ ربولی حسن کور

سلام کاملا درک میکنم چی میگین

گاهی احساس میکنم این احتیاط بیش از حدم نتیجه رفتارهای پدر و مادرمه.

کم کم باید سعی کنم بعضی از رفتارهام که میدونم اشتباهه عوض کنم

پاسخ:
سلام

منم همه چیزهایی که تو زندگیم دارم نتیجه لجبازی با بابام هست :)) همیشه همه تلاشم رو کردم که بهش اثبات کنم اشتباه میکنه و تو این زمینه موفق بودم ولی اون ترس و نگرانی که نکنه حرف بابا درست دربیاد همیشه باهامه. و البته پدر محترم همچنان معتقد هست که شب دراز هست و یه روز میرسه که من به حرفش می رسم. 
یه همچین ساپورت هایی من تو زندگیم داشتم :))  
۰۸ دی ۹۹ ، ۰۸:۴۳ محبوب حبیب

سلام صبا جون

این حرفی که زدی که دنبال پدر و مادر ارمانی ام می گردم رو منم یک ماه پیش متوجه شدم ناخودآگاه دنبال شونم. 

یکی از ملاکهام برای مشاور خوب این بود که مسن باشه! ناخوداگاه. وقتی از مشاورم خواستم حتما صورتش رو ببینم، ازم پرسید چرا؟ و بعد من یه جواب الکی پروندم ولی خودم متوجه شدم دلم میخواد صورتش مسن باشه و مهربون! 

الان البته این خصوصیات رو نداره ولی همون موقع مچ خودم رو گرفتم. به خودم گفتم چون دوست دارم حس کنم دارم با مادرم درد دل می کنم. ارامش میده بهم این حس. همیشه هم توی خوابگاه وقتی مادر دوستم میومد پیشش، من بیشتر کنار مادرش بودم و محو مادرش. دلم میخواست جام با دخترش عوض میشد. 

ولی این حس رو خیلی بهش بها نمیدم! همش میزنم توی سرش و میگم همینی که هست برای تو بهترین بوده. این قسمت عین گراز رفتار میکنم :دی

پاسخ:
سلام عزیزم

جالبه بدون اینکه در این زمینه با هم حرف بزنیم به نتیجه یکسان رسیدیم. 

اینجایی که گفتی این حس رو بهش بها نمیدی و میزنی تو سرش :) باید بگم من اصلا نمیشینم فکر کنم به رفتارهای مامان و بابام چون مغزم می ترکه ولی یهو یه جاهایی یه چیزهایی پیش میاد که من یهو همه کودکی و نوجوانی و جوانی م مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه و می بینم که بله پررنگ ترین آدم هایی که اونجاها حضور داشتند مامان و بابام بودند و من همون موقع هم میخواستم تاثیراتشون رو انکار کنم ولی الان که میتونم تحلیل کنم می بینم همون اثرات جاهای مختلف زندگیم داره می زنه بیرون. 

اون روز داشتم فکر می کردم که مثلا آنیتا مامان به این خوبی داره ولی خب زندگیش و مشکلاتش زمین تا آسمون با من فرق داره. بعد به خودم گفتم معلوم نیست تو هم اگر یه مامان اینجوری داشتی چی میشدی پس حسرت نخور. بهترین چیدمان همینی بوده که بوده. 

در مورد تو هم احتمالا همین هست. مرا روز ازل کاری به جز گرازی نفرمودند :))