غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

هم اینم و هم آنم!

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۶ ق.ظ

سلام. اول که یه تشکر اساسی کنم بابت کامنت های پست قبلی.

دوستانی هم که خصوصی کامنت گذاشته بودن فرصتش پیش نیومد که بگم از آشنایی تون خوشبختم و ممنون که به خواهشم اهمیت دادید.

خب من سبک نوشتنم رو به همون روال سابق ادامه میدم :) 

 

من یه ۵ هفته ای رو از خونه کار میکردم و دوباره داشتم خل میشدم و دلیلش هم نمی فهمیدم :) فقط دلم می خواست همه چیز و همه کس رو زیر سوال ببرم. دیگه هفته پیش تصمیم گرفتم برگردم دانشگاه. هر چند هنوزم یه خط درمیان میرم دانشگاه.

 

فردا یعنی ۲۶ ژانویه روز استرالیا هست و تعطیل رسمی هست و تنها تعطیلی هست که جابه جاش نمیکنند و نمی چسبوننش به آخر هفته. و این هفته هم آخرین هفته تعطیلات تابستانی مدارس هست و از ۲۸ ام مدرسه ها شروع میشه و عملا سال کاری و تحصیلی و ... رسما از ۲۸ ژانویه اینجا شروع میشه. 

 

آخر هفته گذشته هم دوستان محترم برنامه یه سفر یک روزه رو گذاشته بودن. من هیچ دخالتی تو برنامه ریزی این سفر نداشتم از بس سطح انرژیم پایین بود قبلش! فقط گفته بودم باشه میام و رفتم و خیلی هم خوش گذشت. فقط مقادیر زیادی دچار آفتاب سوختگی شدم!!   اینجا هم وقتی تعطیلات اینجوری هست جاده ها ترافیک میشه و ما مسیر یک ساعته رو تو ۴ ساعت رفتیم. 

 


از وقایع اتفاقیه که بگذریم می رسیم به اینکه سال اول مهاجرت من خودم رو شترمرغ می نامیدم. چرا؟ چون تو تصمیم هام و اخلاق و رفتارم تو گروه های مختلفی دسته بندی میشدم و به هیچ کدومشون هم تعلق نداشتم. مثلا وقتی بحث احساسات میشه من یه زمان هایی جزو احساساتی ترین افراد این کره خاکی میشم و یه زمان های دیگه جزو افرادی که فقط منطق صرف دارند. 

 

زین واقعه مدهوشم باهوشم و بی‌هوشم

هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم

 

هم خونم و هم شیرم هم طفلم و هم پیرم

هم چاکر و هم میرم هم اینم و هم آنم

 

هم شمس شکرریزم هم خطه تبریزم

هم ساقی و هم مستم هم شهره و پنهانم

 

یا تا همین چند ماه پیش هر کی به من می گفت تو باهوشی من نه تنها که نمی پذیرفتم و خوشحال نمیشدم. اگر جا داشت یه دور به طرف می پریدم ولی اگر جا نداشت اون شخص از نظر من می رفت تو دسته خنگ ها (می دونم کلمه درست و مودبانه ای نیست ولی واقعا احساس می کردم اون فرد خنگه! ) و دلیلم هم این بود که من خودم خودم رو می شناسم و می دونم مثلا چه ضعف هایی دارم و مثلا چقدر باید وقت بگذارم که یه سری مسایل رو یاد بگیرم و یا چه سوتی هایی دارم و کسی که اینا رو نمی فهمه حتما خودش خنگه که از نظرش آدمی با این همه نقص باهوش دیده میشه!!‌ و شدیدا اصرار داشتم که من هیچ نسبتی با باهوشی ندارم!‌

مثالهاش زیاده ولی روزی که پارسال به آقای لی گفتم من میخوام از گروهت برم و اون سعی در راضی کردن من برای موندن داشت یه چند باری به من گفت تو دختر باهوشی هستی و حتی یه دور تو ایملیش هم اینو نوشت که من نمیخوام از دستت بدم. اون موقع من حجت رو بر خودم تمام شده دیدم که اگه تا الان شک داشتم خنگ باشی ولی الان با این حرفت مطمین شدم! و اگر یه درصد هم امکان داشت تو گروهت بمونم شانست رو از دست دادی :)) 

از قبل ترها هم وقتی آقایون بهم می گفتند باهوشی که کلا می گذاشتم رو حساب مخ زدن و دیگه اصلا قبول نمی کردم!! 

بعدترها یه کم نسبت به بقیه مهربان تر برخورد کردم و دست برداشتم از اینکه اونا رو خنگ بدونم ولی خب بازم قبول نداشتم که من ممکنه با باهوشی نسبتی داشته باشم و اینجا بود که اون احساس گناه همیشگی بدوبدو اومد وسط و گفت چون تو برخوردهای اول و کلا تو پرزنت کردن خودت ظاهرا مسلط برخورد میکنی آدمها رو به این شیوه گول میزنی و اونا فکر میکنند تو باهوشی!! در صورتیکه تو فقط بازیگر خوبی هستی همین!

حالا مساله شده بود تمارض به باهوشی که باید درمان میشد!! 

پارسال که رفته بودم ایران یه بار بحث سر این بود با مامانم و خواهرم که مثلا از دید فلانیها من باهوشم و در صورتیکه اونا مثلا پشتکار منو انگار نمی بینند و جالبی این بحث این بود که خواهرم دلیل می آورد خب به این دلایل حق دارند و راست میگن ولی مامانم ساکت بود و هیچی نمی گفت و در نهایت هم نه تایید کرد و نه هیچی. من بعدها فهمیدم چون من از نگاه مامان و بابام هیچوقت با چنین صفتی خطاب نشدم نمی تونم بپذیرم که من هم می تونم باهوش باشم.

مامان من مدلش اینجوری هست که مثلا زنگ می زنه میگه دخترخاله ت زنگ زده و سلام رسونده و گفته آره مثلا صبا چون خودش دختر مهربونی هست واسه همین فلان اتفاق براش افتاده! ولی خود مامانم هیچ وقت نمیگه دخترخاله ت راست میگه یه جوری اینو میگه انگار من وظیفه م بوده مهربون باشم و دخترخاله م هم هنر نکرده اینو فهمیده :)) یعنی یه جوری تو سر مال می زنه خودت نمی فهمی از کجا خوردی :))

 

حالا اینکه از دید بقیه باهوش خطاب بشی معنیش این نیست که تو نابغه ای تو همه ابعاد زندگیت و نیاز به تلاش برای یادگیری نداری و کلا باید عاری از خطا باشی و همه مسایل رو به بهترین و سریع ترین شکل یاد بگیریم. ما انواع مختلف هوش رو داریم و خب قطعا من تو خیلی هاش نمره پایینی میگیرم و این دلیلی بر این نیست که اون افرادی که از دیدشون من باهوش هستم دارن اشتباه میکنند یا خودشون خنگ هستند. فقط معنی این هست که از زاویه دید اون افراد تو اون حیطه من از میانگین افرادی که اونها تا حالا دیدن کمی امتیاز بالاتری میگیرم. 

و اینجا که مولانا میگه باهوشم و بی هوشم کاملا درسته. البته من هنوز باید تمرین کنم تو این زمینه به آدمها نپرم حتی تو ذهن خودم :)) 

 

و خب برای سایر خصوصیات اخلاقی هم دقیقا همینه که من خودم رو هم طفل می بینم و هم پیر. هم شلوغم هم آروم. هم پرحرفم و هم لوح خموشانم. هم جدی ام هم شوخ. و الانم که هم افسردگی دارم و هم مانیا :) 

و مساله ی بعد اینه که من قبلترها فکر میکردم من خیلی متناقضم که دو سر طیف خیلی چیزها رو با هم دارم و یه روزی باید این تضادها و تناقض ها کمرنگتر بشه و من یکدست تر بشم.

ولی حالا می بینم اصلا دلیلی برای یکدستی وجود نداره. چرا من مثلا باید جایی که میتونم خیلی صمیمی باشم نباشم و جایی که میتونم بسیاررسمی و خشک باشم نباشم و بخوام همه جا مثل یه فریم بی انعطاف یکدست بشم. اینها نه تضاد هست نه جمع نقیضین. همه اینها با هم من هست. منی که واحد هست و یکدست. منی که من باید یاد بگیرم بپذیرمش و قبل از هر فرد دیگه ای خودم قبولش داشته باشم. قبول داشتنی که فرسنگ ها با خودشیفتگی فاصله داره. و اینکه شترمرغ هم جمع نقیضین نیست. اتفاقا یه پرنده پربازده هست :)) 

 

پ.ن: برای من هنوزم خیلی سخت هست که صفت باهوشی رو برای خودم حتی تو خلوت خودم و تنهاییم بکار ببرم. اینجا بازش کردم تا ترس درونیم از پذیرش همچین صفتی کمتر بشه. 

نظرات  (۹)

سلام. 

من برای قسمت اول پستت می خوام این شعر رو بذارم که سر ساعرش بین علما اختلافه، برای همین شاعرش رو نمی دونم. وقتی که لیسانس بودم اولین باز این شعر رو توی یه وبلاگی خوندم و اینقدر به دلم نشست و انگار که در بیان حال خودم بود که باهاش حتی اشک می ریختم. و اما شعر: 

 

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی


تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی...

پاسخ:
سلام سمانه جان.

شعر بسیار زیبایی هست. شاید دلیل علاقه من به شعر این هست که یکی دیگه حرفها و احساسات منو با زبانی بسیار زیبا بیان کرده و اینجوری سبک میشم که یکی فهمیده منو🙂

و البته نکته جالب این هست که این شعر رو من اردی بهشت امسال گذاشتم اینجا و منم دقیقا نمی دونستم شاعرش کی هست و تو یه وبلاگ خونده بودمش🙂 ولی دوستان گفتند گویا شاعرش آقای فریدون حلمی هست.

پستت رو چند روز پیش خوندم. میخواستم فکر کنم و بعد نظر بدم. این روزها فکرم خیلی کار نمی کنه!! شاید  تبعات اجتماعی و اقتصادی و غیره کرونا سطح انرژی خیلی از ما رو پایین آورده..... اینکه خودت رو تحلیل می کنی و مشکلاتت رو میپذیری خیلی عالیه. نمیدونم اینجا نوشتم یا نه. من خیلی پیش مردها خجالتی بودم! بعد همش سعی می کردم بگم خجالتی نباش. نباید خجالتی باشی. بعد یاد گرفتم که جور دیگه ای با خودم صحبت کنم. میگفتم: تو خجالتی هستی. حق داری. خودت رو بپذیر. این گفتگوی درونی برای من خیلی بهتر بود.... من همیشه خواهر بزرگترم بهم میگفته که تو جیغ جیغوهستی. بداخلاق هستی. در مقایسه با خواهر جذابم از محیط هم همیشه بازخورد نچسب بودن دریافت کردم. هیچ وقت هم نتونستم در دعواهای کودکانه خواهری برادری که بیشتر کلامی هستند اثبات کنم که حق با منه... حالا تصور ذهنی من ازخودم همینه. اینگار مثل داغ به ذهنم چسبوندند. حتی توی محیط کار رای گیری کردند که چه کسی رو از همه بیشتر دوست دارین و من در حالیکه که فکر می کردم هیچ رایی نیارم، با اختلاف زیادی رتبه اول رو بدست آوردم، اما باز هم من تصور ذهنیم از خودم همونیه که بوده!!!!!!! هزار هزار هم بگن من در ذهن خودم تصویر دیگری از خودم دارم، علیرغم مهارتهای کلامی خودم، هر وقت بحث گرفتن حق با صحبت کردنه مطمین هستم که نمیتونم................. بشر خیلی پیچیده است. تحلیل هایی که تو از خودت میکنی من رو هم تحریک به تحلیل خودم میکنه. متشکرم.

پاسخ:
من قبل از اینکه هر پست رو بنویسم کلی فکر میکنم بعد به ازای هر کامنتی که شماها اینجا میگذارید باز به جنبه های دیگه موضوع فکر میکنم و دوباره سعی میکنم از اول تحلیلش کنم و خب بخاطر همین با اینکه این جور نوشته ها به شدت ازم انرژی می گیره ولی باز هم تمایل دارم ادامه ش بدم. بهم خیلی کمک میکنه بهتر فکر کنم و البته شاید اینکه افکارم رو با صدای بلند میگم کمک میکنه بتونم پرونده های باز تو ذهنم رو سروسامون بدم و ببندمشون. 


میدونی من الان به این نتیجه رسیدم که همین تصویرها و برچسب هایی که قبل از ۸-۹ سالگی گرفته بودیم رو پذیرفتیم. یعنی شاید تو اون موقع که بچه بودی مثلا مهارت کلامی قوی نسبت به خواهرت نداشتی ولی همه زندگیت رو جنگیدی و تلاش کردی تا اون مهارت کلامی رو بدست بیاری و من می تونم حدس بزنم که از یه جایی به بعد از خواهرت هم قوی تر شدی ولی تو اون برچسب اولیه رو فقط نگه داشتی و همه رو با اون مقایسه میکنی و می بینی حرف بقیه با اون برچسب همخوانی نداره پس لابد غلطه.

در مورد من هم همینه. قبلا بهت گفتم که من ۳ سال اول ابتداییم فاجعه بود. از چند روز پیش تا حالا دارم فکر میکنم اینکه کسی از نظر علمی یا هوشی ازم تعریف کنه نمی تونم بپذیرم همش به رفتار مامان و بابام ربط نداره به رفتارهای به شدت غلط ۳ تا معلم اولیه دبستانم هم ربط داره. 

آره بشر خیلی پیچیده هست. خیلی زیاد. 
۰۸ بهمن ۹۹ ، ۰۸:۲۴ ربولی حسن کور

سلام دوباره

انگار گفتین پست قبلیو تبدیل به پست ثابت کردین

پس چرا بالای وبلاگ نمونده؟

پاسخ:
سلام بر شما

چون از ثابتی درش آوردم. زمانی قرار بود ثابت باشه که میخواستم بعدش یکی دو تا یادداشت دیگه هم بنویسم و میخواستم دیده بشه (که ننوشتم البته).  الان به نظرم به اندازه کافی دیده شده. اگر کسی دوست داشته باشه هر زمان دلش خواست می تونه برای اون پست هم کامنت بگذاره و بهتره همه چیز به روال معمولی باشه :) 

صبا جان، 
من هم این درگیری رو خیلی سال هست که دارم با خودم. مادر و پدر سخت گیر و کمال پرستی دارم. البته همیشه ازم تعریف میکردن، اماااا در عمل من پیام های متناقضی ازشون میگرفتم و میگیرم.
به نظرم درست میگی، برای من هم این احساس هم از رفتار خانوادم میاد و هم اینکه خودم آدم کمال پرستی هستم. البته فقط در رابطه با خودم. یعنی هر کاری انجام میدم، باز با خودم میگم بهتر ازین هم میتونستی انجام بدی. هنوز هم وقتی رئیسم از کارم تعریف میکنه، اول باور نمیکنم. بعد میگم نه این اون مشکل قدیمیته غزال، بپذیر. :ذی

من از نوشته هاتون، انعطاف پذیریتون، استقلالتون و عاقل بودنتون، شما رو همیشه یه دختر باهوش تصور میکنم. این رو بنظرم میشه کاملا دید از لابه لای نوشته هاتون.

واسه همین که زیاد حرف میزنم همیشه خاموش بودم. :دی
الان کلافتون میکنم! :))

پاسخ:
مرسی غزال جان که تجربه ت رو گفتی. 

پدر و مادر من ظاهرا سخت گیر نبودن ولی خب یه چیزایی انگار همیشه وظیفه ی من بوده! شاید هم من دارم اشتباه میکنم و این مسایل ربطی به بازخوردهای اونها نداشته باشه. شاید بهتر باشه برای حل گیر و گورهای شخصیتیم از یه متخصص کمک بگیرم! 
فقط تنها چیزی که ازش مطمین هستم عدم رضایت همیشگی اونها از همه چیز هست. چیزی که من دارم عملا خودم رو میکشم که بشم نقطه مقابل اونا. 

ممنون از حسن نظرت غزال عزیز و ممنون از اینکه بیانش کردی. 

خوشحال میشم کامنت بگیرم و چه بهتر که اون کامنت طولانی باشه و چه عالی که بیان تجربه شخصی باشه :) 

در جواب جوابت به مهسا

وای خدا کشته؟ :/// 

من الان میترسم دیگه با کسی هم خونه شم 🤐

پاسخ:
ای خدا از دست تو!!

الان هم خونه های من، منو کشتند تا حالا آیا؟

چه ربطی داره؟ تو ممکنه تو خیابون راه بری هزار و یک اتفاق بیافته! دیگه نباید راه بری؟
حتی ممکنه تو خونه پرفرش ایرانی هم پای آدم رو فرش لیز بخوره و سرش بخوره به یه جایی و تمام. پس نباید تو خونه زندگی کرد؟

اخ که چقدررررر این پست خوب در میکنم البته شاید! متاسفانه.... منم بخاطر این خصوصیاتم حتی احتمال دوقطبی واسم داده شد.... 

پاسخ:
من گاهی که سر اینکه فاز افسردگی و مانیام زود جابه جا میشه شک میکنم به خودم :))

چند وقت پیش آنیتا تعریف کرد که موقعی که دانشجوی لیسانس بوده یه همکلاسی داشته که همیشه خوشحال بوده. میگفت در مورد هر چیزی ازش می پرسیدم فوق راضی و خوشحال بود و اصلا همیشه میگفت بهتر از این زندگی نمی تونه وجود داشته باشه. یه جوری که می گفت ما احساس انزجار می کردیم از این همه خوشبختی و خوشحالیش.

بعد...

یه روز خبر اومد که دو تا هم خونه ش رو کشته :| 



از اون روز به بعد که من این ماجرا شنیدم هی به خودم می گم تو حالت خیلی خوبه و طبیعی هستی و همیشه هم که نباید مود آدم بالا باشه :) 
۰۷ بهمن ۹۹ ، ۰۰:۰۰ ربولی حسن کور

سلام

خوشحالم که پست جدید گذاشتین

مگه استرالیا اول ژانویه مستقل نشد؟

شما که انتظار ندارین بهتون بگیم خنگین تا خوشحال بشین؟!

پاسخ:
سلام 

منم خوشحالم که شما از گذاشتن پست جدید خوشحال شدید.

اول ژانویه روز استقلال هست و اهمیت جشن طور نداره. امروز روزی هست که در سال ۱۷۸۸ اولین کشتی های انگلیسی وارد سیدنی شدند و شروعی هست برای استرالیای امروزی. هر چند که خیلی توحش به خرج دادن در برخورد با بومیان اینجا. ولی دیگه انگلیسی بودند و توقع بیشتری نمیشده ازشون داشت!! 

:))
خب در جواب هر کی بهم گفته حالا که میگی باهوش نیستی پس خنگی لابد :)) همیشه گفتم معمولیم! 

هنوز معتقدم معمولیم ولی اجازه ندارم دیگه گارد بگیرم:) 


در مورد باهوشی گفتی، منم وقتی آدمای معمولی بهم بگن باهوشی ( یا کلا بخوان ازم تعریف کنن ) خیلی جبهه میگیرم و تو دلم میگم تو چی میدونی! ولی دقت کرده‌م وقتی یک نفری که قبولش دارم و مطمئنم سطحش از من بالاتره مثل بعضی استادامون ازم یه تعریف کوچیکی میکنن خیلی راحت می‌پذیرمش. و مامان بابامم همیشه تعریفمو کرده‌ن، ولی بازم اینجوری‌‌ام. در کل میخوام بگم شاید رفتار مامانت هم موثر باشه، ولی به طور کلی این فروتنی‌ای که از آموزه‌های عمیق ادبیاتمونه، تاثیر پررنگ‌تری تو پذیرشمون داره به نظر من و خیلی هم مشترکه بین آدمایی که من دیده‌م. حتی شاید خود مامانت هم اگه تو ازش تعریف کنی گارد بگیره. تو تنها نیستی احتمالاً. 

 

پاسخ:
ببین من الان هری رو خیلی قبول دارم ولی اگر کامنت مثبت ازش بگیرم میگم چون سوپروایزرم هست و البته آدم مهربونی هست و وظیفه خودش میدونه در من انگیزه ایجاد کنه پس حرفاش واقعی نیست. تا الان آدمی نبوده که منو بشناسه از نظر علمی و من اندازه هری چه بعد اخلاقی و چه علمی قبولش داشته باشم!

وقتی هم دانشجوی ارشد بودم استاد راهنمای اصلیم که اینجا (تو وبلاگم) بهش می گفتم استاد۱ خیلی دوستم داشت و شدیدا هم قبولم داشت و به صورت آشکاری همه جا این رو میگفت. اون موقع ما خیلی پروژه صنعتی باهاش کار میکردیم. بعد همیشه تو جلساتی که با رییس سازمانها داشتیم اینقدر از من تعریف می کرد که من بعضی موقع ها فکر میکردم در مورد یک نفر دیگه داره حرف میزنه. اون آدم باهوشی بود خودش. ولی اخلاق کاریش خیلی بد بود. خیلی دروغگو و بدقول بود. در این حد نمیشد به حرفاش استناد کرد که آخرهای ارشدم به من پیشنهاد داد که معرفیت میکنم بنیاد نخبگان و بدون کنکور (چون من رتبه اول تا سوم نبودم) خودم به عنوان دانشجوی دکترا میگیرمت و ماهی فلان مبلغ هم بهت حقوق میدم بیا باهام کار کن و من در جا گفتم نه! هیچ وقت هم پشیمون نشدم چون اصلا تحملش رو نداشتم. اون یکی از عواملی هست که وقتی کسی ازم تعریف میکنه حس میکنم میخواد خرم کنه. چون همین استاد محترم خیلی از من سواستفاده کرد سر مسایل مالی. 
و البته هنوزم گاهی پیام میده و ازم تعریف میکنه :)) 

استاد راهنمای دومم که اینجا بهش میگفتم استاد۲ اونم خیلی قبولم داشت. نه دروغگو بود نه سواستفاده گر. ولی دلیل اینکه من نمی پذیرفتمش این بود که میگفتم اون فیلدش با من یکی نیست و بخاطر همین کارهای کوچیک من به چشمش بزرگ میاد!! 

دوستای اینجام هم خیلی هاشون پست داک دارن و واسه خودشون کلی آدم مهمی هستند ولی برای هر کدوم یه دلیلی داشتم که نپذیرم. 

تا اینکه به این نتیجه رسیدم که این همه که نظر آدمها رو قبول نداری خودش نشون دهنده نگاه بالا پایینت هم می تونه باشه ها!! ولی دیدم نه من سر این مساله فقط گیر دارم! 

شاید هم ربطی به تواضع و  ... داشته باشه ولی خب دیگه تواضع هم یه حدی داره :)) 


عزیزم ما با درجات مختلفی هم خودمون به خودمون صدمه زده ایم و میزنیم و هم اطرافیانمان. تازه دختر خاله ی تو خیلی خوبه گفته تو مهربونی و موفقیت های تو را نتیجه ی اون مهربونی دونسته، دخترخاله من گفت زری خوش شانسه :))) کلا من و هوشم را و تلاشهایم را برد زیر سوال :)))))

یادمه که دقیقا در مورد لی گفتی وقتی گفت تو باهوشی بیشتر عصبانی ات کرد. همون موقع هم تو اون پست این مورد به چشمم اومد که چرا خب؟ مگه نیازی داشته که مثلا چاپلوسی ات را بکن. شاید هم همونجا ازت پرسیدم. 

من در مورد زیبایی اینقدر موضع میگیرم، در عین حال که خب خوشم بیاد اما بیشتر حس میکنم دارم خر فرض میشم و دلم میخواد گارد بگیرم.اما انگار اینها همه نتیجه ی تربیت گل و بلبل ماهاست. 

پاسخ:
وقتی که یه موفقیتی بدست میاری کلا از نظر ۹۰٪ آدمها بخاطر  خوش شانسیت بوده ولی خب خدا رو شکر بستگان ما چشمشون می بینه که من تنها چیزی که تو زندگیم ندارم شانس هست :)

اون موقعی بود که هری کامنت مثبت بهم داده بود و تو هم ازم پرسیدی گفتم نمی پذیرم ازش چون اون می دونه اعتماد به نفسم الان پایین هست.

تو جواب کامنت حسنا توضیح دادم تا حدی از تجربه های خر کردنم.

ولی خب همش برمیگرده به همون تربیت قشنگمون!