دوباره صبح!
صفحه انتشار مطلب جدید را باز کردم و هیچ ایده ای هم ندارم که میخواهم در مورد چه بنویسم!
فقط می دانم نمی خواهم این یادداشت منتشر نشود!
دور از ذهن نبود که بعد از آن همه فشار روانی سیستم گوارشم آژیر خطر را بکشد! ولی شب هایی که تا صبح آن همه درد کشیدم برایم دور از ذهن بود! چهارشنبه پیش وقتی آخرین بار ساعت را دیدم ۷ صبح بود و به خودم امید دادم که فقط ۴۵ دقیقه دیگر دوووام بیاور و بعدش میروی دکتر یا داروخانه و چیزی بهت میدهند که این درد کوفتی ساکت شود! چشمانم را بستم و وقتی چشمانم را دوباره باز کردم ساعت ۱۱:۲۰ صبح بود و این یعنی من ۴ ساعت و ۲۰ دقیقه بدون اینکه از درد به خودم بپیچم خوابیده بودم و این واقعا معجزه بود! آن شب سیاه و طولانی و پر از درد و ناتوانی دوباره صبح شده بود!
دو شب بعدش هم درد داشتم ولی به سختی شب اول نبود! به تاریکی و طولانیی شب اول نبود! انگار وقتی یک بار بتوانی یک شب تاریک را پشت سر بگذاری و به صبح برسانی دیگر آنقدرها هم ترسناک نیست! انگار باور میکنی که دوباره این شب هم صبح میشود!
خیلی چیزهای دیگر هم این مدت دور از ذهن بود! ولی خب واقعیت همیشه شبیه تصورات ما نیست! و البته تصورات ما هم با علم به واقعیت همیشه درست نیست! همه چیز انگار نسبی است! وقتی زاویه نگاهت را کمی تغییر میدهی! می بینی که آن چیزی که دور از ذهن بوده! اتفاقا چقدر هم نزدیک بوده!
یاد آینه های ماشین هایی افتادم که رویش نوشته:"اجسام از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیکتر هستند"!! :))
نمی دانم میخواهم چه نتیجه ای بگیرم! شاید باید قدر تمام لحظاتی که درد ندارم را بیشتر بدانم! شاید باید قدر آن لحظه هایی که بدون هیچ نگرانیی هر چه دلم می خواهد را می خورم بیشتر بدانم!
آدمها همیشه از آنجایی بیشترین ضربه را می خورند که انتظارش را ندارند و برایشان دور از ذهن است!
و من حالا یاد گرفته ام که خیلی چیزها دیگر دور از ذهنم نباشد!
یاد گرفته ام که حس های درونی ام خیلی صادق هستند! اینقدر صادق که حتی قابل اعتمادتر از منطقم هستند!
خیلی چیزهای دیگر هم یاد گرفتم!
کلا یاد گرفتن درد دارد دیگر! حداقل قبلا این را می دانستم!
ولی گذشت زمان عجیب ترین پدیده ای هست که تجربه اش میکنیم! گذشت زمان است که اجسام دور را نزدیک و نزدیک ها را دور میکند!
اما خوش به حال آن زیبایی هایی که مشمول گذر زمان نمی شوند و زیبایی شان واقعیت ماناست!
فکر میکنم نوشته م بیشتر به هذیان شبیه باشد تا ... اصلا چه معیاری برای تشخیص هذیان از واقعیت وجود دارد!؟!
یه چیز خنده دار: فکر میکنم هر روز هفته گذشته که توان حرف زدن داشته ام خدای مامان آنیتا را به چالش کشیده ام ! در واقع کشاندمش گوشه رینگ بوکس و همه ی ضربه هایم را حواله اش کردم! همه ناکارآمدی هایش را به رخش کشیده ام!
و او آخر گفته که ولی من همچنان معتقدم و دعا میکنم و امید دارم که صبحی می آید! دیروز که حتی خواست که اسم اعضای خانواده ام را برایش بنویسم تا برایشان با ذکر نام دعا کند!
انگار من دارم تمام تلاشم را میکنم که نور امید را درونم خاموش کنم! که خفه اش کنم به هر شکلی که شده! ولی خودِ زنده بودنم معجزه است! خود زنده بودنم نور است! و من قادر نیستم این نور را انکار کنم!
باشد تسلیم: دوباره صبح می شود!
الان خوبی صباجونی
بهتری
چقدر این دردهای عصبی بده
مدتیه سراغ منم از نوع دیسک ومهره و... اومده
وراست میگی چقدر دردها همراه باترسه. برای تو بیشتروبیشتر.تنها ودرکشوری دیگه. اینجارو نرسیدم بخونم اما یه شب بدجور دلم برات شورزد واقعا.باورکن.اماخب نگفتم تانگران نشی😍😍
مواظب خودت باش بانو