روزگار کاری
گفته بودم که تو یه سازمان بزرگ کار میکنم و کلی ادا و اصول و قرتی بازی دارن برای همه چیز. یه جورایی مصداق "آفتابه لگن صد دست و شام و ناهار هیچی هستند".
مثلا تا الان که هنوز ۷-۸ ماه از شروع کار کردن من اینجا گذاشته ۳ تا جلسه ارزیابی و رفلکشن و ... داشتم. البته خب دوتاش تو ۶ ماهه آزمایشیم بود.
از بعد از ماه سوم من دیگه حس خوبی نداشتم اینجا! احساس اینکه من به اینجا تعلق ندارم رو داشتم! احساس غیرمفید بودن! دوست نداشتنی بودن پروژه ام و ... . این در حالی هست که مدیر بسیار خوبی دارم. همکاران و محیط کاری دوست داشتنی و بسیار منعطف.
دیگه از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با مدیرم صادق باشم و بهش بگم اصلا خوشحال نیستم و حس رضایت ندارم.
امروز دوباره جلسه داشتیم و خودش گفت دفعه پیش از فلان چیزا ناراضی بودی. منم هر چی تو دلم بود رو گفتم که چی خوشحالم میکنه و چه چیزهایی باعث شده من حس بدی داشته باشم!!
واسم مهم نیست نتیجه ش چی میشه. چون بالاخره من راه خودم رو پیدا میکنم و نهایتش این هست که شغلم رو عوض میکنم. ولی خب از اینکه تمرین میکنم حرفم رو بزنم و فیدبک بدم و خودم رو سانسور نکنم و البته تو محیطی کار میکنم که رضایت من و نظر من براشون مهم هست حس خوبی میگیرم.
یه مساله دیگه هم این هست که جدیدا خیلی به این فکر میکنم که اگر بجای اینکه تو یه فیلد بین رشته ای که هزار جور سختی واسم درست کرده که دائما حس بی سواد و خنگ بودن رو بهم میده برگردم به اصل خودم و بی خیال دنیای ژنتیک بشم شاید زندگی کاری و حرفه ای واسم آسونتر بشه و احساس رضایتم افزایش پیدا کنه.
فعلا اما مساله ای که اولویت داره این هست که من بتونم تمرکزم رو بالا نگه دارم و با یه سرعت ثابتی یه سری چیزهای جدید رو یاد بگیرم. تمرکز کافی داشتن خودش یکی از عوامل بسیار مهم در رضایت من از زندگی هست.
سلام؛
تمرکز چیز خیلی خوبیه.