غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دقیقه نود!‌

جمعه, ۳ شهریور ۱۴۰۲، ۰۶:۳۴ ق.ظ

سلام علیکم. 

 

خوب هستید؟

 

این مدتی که اینجا ننوشتم چی کارا کردم؟ 

پارسال که من تزم رو سابمیت کردم باید منتظر می بودم تا دو تا داور تز رو بخونند و نظراتشون رو بگن. ۶ ماه بعدش نتایج اومد که میشد اواخر فوریه. ۶ ماه هم وقت بود برای انجام اصلاحات. اصلاحات هم کم نبود. یعنی آنالیز اضافه تر خواسته بودن و تغییر دادن خیلی از نمودارها. منم بیماری دقیقه نودی دارم! و اینقدر ازش واسه خودم غول ساخته بودم و بزرگش کرده بودم و ازش می ترسیدم که تا وقتی واقعا مجبور نشدم نرفتم سراغش :| تقریبا از وقتی از ایران برگشتیم من یه چیزی شبیه بختک رو تجربه کردم تا دیروز که تمام شد و سابمیت شد. 

یعنی میگن توبه گرگ مرگ هست قشنگ در مورد من صادقه! من در مورد درس خوندن همیشه دقیقه نودی بودم. یعنی ابتدایی که بودم هنوز روح شیطان در من حلول نکرده بود و مشقام رو بلافاصله بعد از مدرسه می نوشتم ولی از کلاس چهارم پنجم یادم میاد که واسه امتحان های ثلث سوم که تعطیل بودیم من عروسیم بود :) چون درس خاصی نمی خوندم تا چند ساعت قبل از امتحان و همونم اون موقع کافی بود و نمره کافی و وافی و حتی بیشترش رو میگرفتم. دانشجوی لیسانس که بودم که اوضاعم از همیشه خرابتر بود. قشنگ شب قبل از امتحان حوالی ساعت ۶ میگفتم بسم الله الرحمن الرحیم :| و برای اولین بار شب میان ترم یا پایان ترم با کتاب ملاقات می کردم و خب مساله این بود که با این اوصاف رتبه اول نمیشدم ولی دوم و سوم و نهایتا چهارم میشدم و همیشه هم نتیجه گیری میکردم که وقتی با این حد درس خوندن نمره م بد نمیشه چه کاریه که بیشتر درس بخونم!

دوران ارشد البته حالم خیلی خیلی بهتر بود. کل ترم تقریبا پروژه داشتیم یا باید درس میخوندم. البته بازم رتبه اول نشدم و همون سوم چهارم شدم.

تو کل دوران دکتری هم بد نبودم یعنی اینقدر چالش های مختلف داشتم که دقیقه نودی بودن توش گم بود. در واقع چون محدودیت های زمانی و اسکالرشیپ داشتم برای ارزیابی سالانه من همیشه عقب تر از برنامه بودم ولی چون میخواستم خودم رو برسونم و نمیخواستم چیزی تمدید بشه همیشه داشتم می دویدم و استرس داشتم. ولی این آخرین قسمت از دکتریم دست خودم بود و میشد زودتر انجام بشه ولی من به شدت دچار بی انگیزگی علمی و تو ذوق خوردگی علمی بودم و روزی صد بار مسیر زندگیم رو بالا و پایین میکردم و خودم رو به صورت بسیار وحشتناکی می شستم و پهن میکردم رو بند رخت! خلاصه روزهای سختی بود! گاهی فکر میکردم کاش یک صدم از احساسی رو که جناب یار بهم داره من به خودم داشتم و می تونستم کمی با خودم مهربون باشم!! و دلیل همه ی اینها چی بود؟ اضطراب و ترس. 

خیلی وقت بود که خودم رو رها کرده بود و فکر میکردم همه چیز خودش باید خوب پیش بره.

ولی خب دیگه از یه جایی به بعد هیچ چاره ای نداشتم و باید با ترسم روبرو میشدم. یه سری جملات انگیزشی چسبوندم به مانتیورم و مدام به خودم یادآوری میکردم که ترسهات واقعی نیست و از پسشون برمیایی. و بالاخره تمام شد :)

 

بدترین نتیجه دقیقه نودی بودن این هست که تو تمام لحظات قبل از اتمام اون کار رو به خودت کوفت میکنی و همیشه یه استرس و عذاب وجدان سنگین رو با خودت همه جا میکشی. از وسط مهمونی و تفریح گرفته تا وسط بقیه اضطراب ها و نگرانی های دیگه ت. یعنی انجام اون کار اگر ازت از ۱۰۰ به اندازه ۵۰ تا انرژی بگیری وقتی موکولش میکنی به دقیقه نود به اندازه ۱۱۰ واسش انرژی می گذاری و هیچ لذتی هم ازش نمی بری بس که استرس داری و نگرانی نتونی به ددلاین برسی. 

 

در مورد من چی باعث میشه دقیقه نودی باشم؟ با اطمینان زیاد به خودم و تجربه های قبلی شروع میشه که من همیشه تونستم و از پسش برمیام و کار رو دست کم میگیرم و به جای اینکه انجامش بدم هی به خودم یاداوری میکنم فلان کار رو یه روزه انجام دادم. بسان کار رو یه هفته ای پس این هم زود تموم میشه. 

مساله ی بعدی اینه که من اصلا آدم رقابتی نیستم. کلا بد نیست ولی تو به تعویق انداختن کارها چون اصلا واسم مهم نیست که کی کجاست و داره چیکار میکنه و فقط تمرکزم رو خودم هست پیشرفت های بقیه در شرایط مشابه اصلا نمی تونه محرک باشه واسم. البته عدم پیشرفت بقیه بسیار انگیزه بخش هست که حالا تو هم ولش کن چه عجله ای هست :|

و در نهایت ترس و اضطراب. از یه جایی به بعد که از توهم توانمندی خارج میشم همه چیز بزرگ و غول آسا و ترسناک میشه و من بجای روبرو شدن با ترسم بیشتر از موضوع فاصله میگیرم. مثلا من تا دوشنبه این هفته نرفته بودم چک کنم که تاریخ سابمیت مجدد تزم کی هست اصلا!!! 

 

اما همیشه یه چیزی درونم شماتتم میکنه که تو وقت نمیگذاری و نتایجی که میگیری معمولا بالاتر از میانگین هست اگر وقت بگذاری قطعا نتایج بهتری میگیری و اصلا ممکنه مسیر زندگیت تغییر کنه! 

و مساله بعدی این هست که واقعا حس میکنم دیگه بدنم توان نداره این حجم از استرس رو برای طولانی مدت با خودم همه جا بکشم. باید یه جایی پایان بدم به ویژگی رفتاری. 

 

شماهام اگر تجربه ای دارید بیایید بگید. 

۰۲/۰۶/۰۳

نظرات  (۱۹)

سلام

چقدر سخت بوده

حالا من برعکس شمام

من پایان نامه دکتریم رو بهمن تموم کردم و تا سال بعد صبر کردم که از نظر زمانی به موعد دفاع برسم.نفر اول دفاع کردم و دوستم چهارسال بعد از من دفاع کرد. 

درجه عالی و نمره بیست هم گرفتم!

من واقعا طبق کامنت اون دوستمون کارها رو خردخرد انجام میدم و یهو میبینم تموم شد

هر روز تو هر حالی که باشم یه بخشی رو انجام میدم. بالاخره یه هل کوچکم که شده میدم و منتظر قدم بزرگ نمی مونم

امتحان کنیدخیلی برکت داره زمانتون اینطوری

پاسخ:
سلام.

مرسی از کامنتتون.

سعی میکنم هر روز به خودم یادآوری کنم که فقط یه هل کوچک و یه قدم کوچیک کافیه و مثل شما خودمم نفهمم چطور کارا تموم شد. 

مرسی که بهم انگیزه دادید. 
۲۱ شهریور ۰۲ ، ۰۷:۴۳ همه چی عالیه

صبا جان سلام، تبریک بابت موفقیت های دقیقه نودی

 

بله راست میگید بهتر هست تمام بشه.. طبق کامنت خودتون افرادی که در بزرگ سالی اهمال کاری دارند در کودکی adhd داشتند و اما راه حل های تکنیک مدار داره و در شرایط سخت دارو...

تکنیک ها رو من خلاصه خدمتتون بگم البته چند مورد خودتون اشاره داشتید 

# شاخصه افراد اهمال کار این هست که وسط اون کار یا پروژه پا میشن یهو کشور ها را مرتب می کنند به جون خونه می افتند این حرکت نشون داد به محققین که این افراد تنبل نیستند چرا که در همون زمان خیلی کارهای محیر العقول انجام میدن اما اون کار یک کار فیزیکی یا یدی هست اما چه شاخصه ای داره این کارها: اینکه کارهای فیزیکی ابتدا و انتهای مشخصی داره یعنی آقا من می دانم یک سینک ظرف دارم ابتدا کف میزنم و بعد دونه دونه آبکشی و نتیجه هرکار رو همون لحظه عینی می بینم پس:

 

* کارها رو خورد خورد کنید خیلی کوچک مثلا امروز فقط پرینت مقاله ها رو انجام میدم+ روز بعد فقط مقاله ها رو تقسیم می کنم+ روز بعد عنوان ها رو های لایت می کنم+ یعنی اینقدر خورد که اصلا به چشم نیاید اما انجام میدم 

* میشه این کارهای خورد رو لابلای کارهای دیگه گذاشت 

* کارها رو بصورت عینی در بیارید و مراحل را بصورت الگوریتم و یا شکل رسم کنید یعنی ذهنی بهش فکر نکنید( چیزی که ما تو جمع کردن کشوها ، گردگیری ، شست و شو انجام می‌دهیم یعنی just do it رو داریم ذهنی بهش نمی پردازیم  

* در هر مرحله ذهن میخواد ساده انگاری کنه و بگه خب یعنننیییی چی این لوس بازی ها چیه ؟؟ یا این که کاری ندارد !!!!یا پرینت مقاله ها شدددد کااارررر؟؟؟

تو هر مرحله ذهن رو خفه نکنید بذارید حرفش رو بزنید لبخند بزنید بگید آره تو راست میگی اما باید انجام بشه ، همین کارهای لوس یا ساده باید انجام بشه  

*چند مورد دیگه هست باید برم 

موفق باشی 

پاسخ:
سلام گلم. 

ممنونم از محبتت عزیزم.

وای کامنتت معرکه بود واقعا! دقیقا از اونجایی که تقریبا همیشه هم از خونه کار میکنم من یهو بلند میشم میرم به کشو مرتب کردن و ... در صورتیکه عیچ ضرورتی نداره. دقیقا ذهن من نیازمند دیدن نتیجه هست. تو کوتاه مدت میتونم راضیش کنم ولی وقتی طولانی میشه واقعا مهار کردنش سخت هست.

ولی خب راهکارهایی که دادی واقعا خوب بود و خیلی ازت ممنونم. خوشحال میشم بازم برگردی و ادامه ش رو بنویسی. 


صبا جان سلام

مدت زیادی بود فرصت نشده بود بیام صفحه ات، عروسی ات مبارک. دفاعت و فارغ التحصیلی ات مبارک. امیدوارم بقیه مسیر موفقیتت هموار باشه و سختی ها و مشکلات کم.  

 

پاسخ:
سلام آسمان جان.

خیلی عجیب بود پیامت. چون من دیشب خواب دیدم اومدم نیویورک باهات قرار گذاشتم و بیدار که شدم وبلاگم رو که باز کردم دیدم پیام دادی!! 

مرسی عزیزم برای همه آرزوهای خوبت. بهترینش برای خودت باشه. 

من مامان یه دختر 24 ساله ی دقیقه ی نودی هستم که الان 24 سالشه و در حال دفاع از پایان نامه ش یعنی در واقه شنبه 18 شهریور ساعت 3 دفاع داره . البته الان دیگه همه ی کارهاشو کرده و فقط منتظره شنبه برسه ولی بیچاااره شدیم تا به الان برسیم . 

پست آخرم دقیقاً اندر مصائب همین دقیقه ی 90 بودنشه . وقتی پستت رو میخوندم انگار زندگی دخترم رو داشتم مرور میکردم البته تو از آینده ش هم نوشته بودی . واقعاً عاجز شدم .. میگه بار آخرم بود ولی می دونم محاااله ممکنه 

پاسخ:
وای الان رفتم پستتون رو خوندم و کلی خندیدم :)) 

البته من چون معمولا هیچ کس در جریان کارام نبود کسی از دستم حرص نمی خوردو خودم تنهایی این بار رو به دوش میکشیدم ولی این سری آخر قشنگ میدیدم جناب یار داره حرص می خوره چیزی هم نمی گفت طفلک. همیشه میگه تو همه عمرت اینجوری نتیجه گرفتی حتما از این به بعد هم میگیری :| 

ولی من واقعا دوست ندارم اینجوری بمونم. یعنی بعد سابمیت تزم دیدم وای چقدر زندگی آسونتر شد و سبکتر. خب من چرا کشیدمش تا لحظه آخر. البته الان می دونم بخاطر اضطراب هست و دارم رو اضطرابم کار میکنم.  
۱۲ شهریور ۰۲ ، ۲۰:۴۳ سید محسن موسوی

شخصی که خود را به غم و اندوه بسپارد ضعیف می شودوقدرتش از بین میرود

سلام؛ این موضوع عقب موندن از برنامه برای من هم پیش امده.

انگار باید زوری یا نیرویی باشه تا به جد آدم پیگیر کاری بشه.

پاسخ:
سلام

دقیقا انگار یه نیروی خارجی لازم هست تا مجبورت کنه که اون کار رو انجام بدی. 

سلام گلم به سلامتی

خوبه که آنقدر خوب نقد کردی خودت را و به ی نتیجه گیری هایی رسیدی

من برعکس تو آدم دقیقه نود نیستم

اصلا نمی تونم چیزی را با خودم بکشم

و همیشه میگم مگر چقدر توان دارم که اضطراب انجام نشدن

کار را هم اضافه کنم به فشار اون کار

شاید باید تمرین کنی تا این عادت در تو تغییر کنه

پاسخ:
سلام بهی جان
سلامت باشی عزیزم.

بالاخره یک نفر دیگه هم پیدا شد که بگه من دقیقه نودی نیستم. خیلی عالیه عزیزم که این مدلی نیستی. 

اول باید ریشه یابی میشد. دیگه بقیه ش هم باید با پیگیری و تمرین درستش کنم. 

کامنتها رو خوندم و دیدم انگار اکثرمون دقیقه نودی هستیم. نکته هایی که نورا هم گفته بود خوب بود. من هم فکر می کنم انگار با دقیقه نود بودن و یک نتیجه ی خوب گرفتن، بیشتر راضی بودم تا خرخونی و یک نتیجه بهتر گرفتن. این رو هم تا حدی نتیجه ی روش تربیتی می دونم که از مدرسه / خانواده / دوستان / محیط، همه به نحوی از "باهوش بودن کسی" تعریف می کردن تا "پشتکار داشتن کسی". 

شاید به خاطر همین هم بود که درس خوندن شون رو بچه ها از هم قایم می کردن و سر امتحان همه به هم می گفتن / می گفتیم هیچی نخوندیم!! تا بیشتر برچسب باهوش بخورن در نهایت تا برچسب با پرتلاش و سخت کوش.

 

در حالیکه الان روانشناس ها تاکید دارن و می گن که از هوش بچه ها زیاد تعریف نکنید بلکه از تلاش شون تعریف کنید. :)

پاسخ:
کاملا با کامنتت موافقم سمانه جان.

من تازه دارم به کشفیات جدید هم می رسم. 
که خیلی جاها از اینکه شرایط نرمال نباشه یا تحت فشار باشم حس آشنایی (نمی گم حس خوب چون واقعا حس خوب رو نمی گرفتم بیشتر شبیه عادت بوده واسم) می گرفتم و اینقدر کارها رو کش میدادم تا برسم به اون نقطه آشنا و خب از اونجا به بعد همه چیز رو بلد بودم. چون همیشه همین طوری بوده و البته حس قربانی هم میگرفتم که مسئولیت شکستی اگر رخ داد رو نپذیرم و اگر پیروزی هم داشتم حس قهرمان می گرفتم که باوجود تنگنا و شرایط سخت از پسش براومدم. یعنی یه جورایی دقیقه ۹۰ بودن برام دو سر برد بوده! اگر خوب شد که خیلی توانمندم! اگر هم بد شد! خب وقت کافی نداشتم و تلاشم کافی نبوده پس حق داشتم! و چیزی از ارزش هام کم نمیشه :)) 
خب وقتی دو سر برد بوده چرا باید تغییرش می دادم؟!‌

الان می دونم که پشت همه اینها استرس و ترس بوده. ترس از قضاوت ها و لیبل هایی که ملکه ذهنم بودن! ترس از مواجهه با ناتوانی. 
وقتی میگذاری فقط شب امتحان درس رو میخونی یعنی اگر جاییش سخت بود یا وقت بیشتر میخواست رو من مجبورم که حذف کنم!! چون می ترسم باهاش روبرو بشم در زمان کافی و اینکه از پسش برنیام. پس اصلا سراغش نمیرم و اگر هم نمره م خوب شد میشم توانمند!!  هم ترسم رو پنهان کردم. هم به بقیه نشون دادم با تلاش کم نتیجه ی خوب میگیرم. ولی اضطرابم در حد لالیگا هست چون درونا باور ندارم نه توانمندی خودم رو نه خیلی چیزهای دیگه رو!‌

چقدر خوب که این پست رو نوشتم. 

گفتم حافظه ت خوبه ... چون اونطور که گفتی دقیقه نودی درس میخونی اما از نتیجه ها معمولا راضی هستی نفر اول تا سوم و حتی چهارم شدن عالیه 

پاسخ:
جالب بود برداشتت.
من حفظیات که باید به حافظه مراجعه کنی رو خیلی خوب نیستم.
همیشه بیشتر تو کار تحلیل بودم!!
ولی خب کلا حافظه م در بیاد آوردن رویدادها، تاریخ و اعداد خوبه.

من نمی‌دونم الان دقیقه نودی هستم یا نه، ولی خیلی کمتر شده نسبت به قبل. مثلاً شب قبل قطعاً نمی‌ذارم، ولی اگه آدمای دیگه نوشتن پروپوزالشونو از شیش ماه قبل شروع می‌کنن من از دو ماه قبل شروع کرده‌م.

و چیزی که به من کمک کرد این بود که فهمیدم یه دلیل دقیقه نودی بودنم خود آزاریه. یعنی یه باوری نسبت به خودم داشتم و وقتی تو دقیقه نود خودم رو سرزنش می‌کردم اون به تصویرم نسبت به خودم نزدیک‌تر بود.

و دوم هم اینکه وقتی مثلاً یه کاری رو دقیقه نود انجام می‌دادم و فرض کن نفر دوم می‌شدم به خودم می‌تونستم افتخار کنم. ولی اگه کار رو درست انجام می‌دادم و بازم نفر دوم می‌شدم چی؟ اون موقع تمام باورمو نسبت به توانا بودنم از دست می‌دادم. و این برا کسی که تمام عمرش بزرگترین دلیل ارزشمند شناخته شدنش در نگاه بقیه باهوش بودنش بوده عین شکسته شدن شیشه‌ی عمره. از اینکه در واقعیت باهوش نباشم ترس داشتم و عمداً کارها رو دیر انجام می‌دادم که بگم خب من با اینکه دیر شروع کردم این شد. ولی زیرش یه ترسی بود که می‌ترسیدم دیر انجام ندم و بازم همین باشه و بهم ثابت بشه که اصلا هم باهوش و فوق‌العاده و چیزایی که تا حالا فکر می‌کردم هستم نیستم. 

 

الان ولی نتیجه‌ش برام مهم نیست و باهوش نبودنمم برام مهم نیست. یعنی حس می‌کنم کلی ارزش دیگه دارم که بخوام بابتش به خودم نگاه مثبتی داشته باشم و احساس ارزشمند بودن کنم حتی اگه باهوش نباشم. برا همین اون استرسه آزاردهنده‌تر از نتیجه‌ی کار شده. هرچند هنوزم گاهی باید بشینم چند دقیقه با خودم حرف بزنم که کارو شروع کنم. 

پاسخ:
آفرین دختر قشنگم هم بابت پیشرفتت و هم بابت تحلیل بسیار دقیق و موشکافانه ای که داشتی.

مورد اول در مورد من هم درسته. تصویر منِِ سرزنشگر تصویری هست که بهش عادت دارم. 

در مورد دوم. نمی دونم یادت هست که خیلی قبل ترا یه پست داشتم که نمی تونستم بپذیرم که من باهوش هستم؟‌!!‌ ولی خب بجاش من سالها با این الگو زندگی کردم که من باهوش نیستم ولی اکثریت خنگ هستند (متاسفم بخاطر ادبیاتی که بکار بردم ولی خب این چیزی بود که باور داشتم). اگر کسی سه بار درسی رو میخوند و نمره اول میشد به نظر من نمره اول بودنش ارزش نداشت :| چون معتقد بودم هر کس دیگه ای هم اینقدر تلاش کنه نتیجه ش همین میشه. ولی خب هیچوقت نمی تونستم درک کنم هر کسی این توانایی رو نداره که اینقدر تلاش کنه و پشتکار داشته باشه و اون آدم بخاطر تلاشش متفاوت هست و نه هوشش. 

یعنی میدونی تو ترس داشتی که باهوش نباشی ولی من می ترسیدم که اگر به موقع و با تکرار کاری رو انجام بدم منم برم تو دسته خنگ ها :((( 

یه چیز دیگه هم یاد اومد! ترس از من سوال پرسیدن! من همیشه حس می کردم باید همه چیز رو بلد باشم و اگر این سوال رو بپرسم همه می فهمند من خنگم!! :))) کلا من در همه زندگیم ترس از خنگ بودن و خنگ به نظر رسیدن داشتم! قبلا هم گفتم اگر کسی بهم میگفت باهوش به جای اینکه به خودم بگیرم از اون به بعد اون فرد هم می رفت تو دسته خنگ ها!! 


منم الان برام مهم نیست دیگه که خنگ باشم یا باهوش. الان فقط برام مهمه آرامش داشته باشم و لذت ببرم. 

الان بیشتر درگیر اضطراب میشم که عقب می اندازم که دارم روی کنترل اضطراب کار میکنم و در آینده اگر موفقیتی در این زمینه داشتم میام اینجا می نویسم. 

سلااام:*

مندقیقه نودی نبودم تا دوران ارشد. ولی سر مقاله و تز ارشد شدیدا دقیقه نودی شدم و همینی شد که گفتی. لذت نمیبرم اصلا از دقایق آخر چون همه‌ش به بدوبدوئه. خیلی ناجوره :))

 

 

مبارک باشه دکتر شدنت :***

پاسخ:
سلام مهسا خانم گل🥰

نیستی، کجایی؟
کلا ریسرچ آسون نیست و چون چارچوب هم نداره اکثر اوقات چنین تجربه ای پیش میاد ولی خب دردناکه🥴

مرسی عزیزدلم🥰🥰هنوز اما مونده تا دکتر شدن😊

سلام صبا جان. من هم تو خیلی کارها دقیقه نودی هستم. چیزی که تونسته کمک ام کنه شکوندن کار به بخشهای کوچک است، و اینکه به خودم بگم مثلا فقط یک ربع روی فلان کار وقت میگذارم اگر نخواستم ادامه نمیدم. بعد که وارد کار میشم موندن روی آن کار به میزان بیشتر از تایم تعیین شده برام آسون میشه و ادامه میدم.

پاسخ:
سلام عزیزم، 
بهت نمیاد دقیقه نودی باشی ها😄

منم دیگه بعد از اینکه به معنای واقعی کلمه مجبور میشم کار رو انجام بدم، دقیقا از همین تکنیک استفاده میکنم، و با ۱۰ دقیقه هم شروع میکنم! ولی واسه زمانی هست که دیگه استرس خفه م کرده و از تو چشمام و گوشم زده بیرون👀😏🤪


من فقط بگم بابای من میگه اگر مردم دقیقه نود هستند، شماها دقیقه بعد از نود هستید :)) 

برای من اون ترس هست که نمیذاره شروع کنم:( یه جورایی با یه حالت تهوع همراهه برام! 

خوشحالم بالاخره جمعش کردی و تموم شد:) تموم شد دیگه اره؟! :))

پاسخ:
باور کن منم تو وقت اضافه زندگی میکنم :|

الان جلوی مانتیورم زدم شجاع باش ... چون می دونم اون ترس لعنتی هست که همه چیز رو عقب می اندازه.

هنوز تا مدرک به دستم برسه مونده ولی خب ظاهرا تموم شد. درست نمی دونم والا :)) 

سلام عزیزم خوبی 

اولا چرا اینقدر دیر به دیر مینویسی دختر 

دوما ،‌ چه جالب من قبل اومدن وبلاگت ، پست گذاشتم و نوشتم اصلا آدم دقیقه نودی نیستم هاهاها و دیگه اینکه از اول سال تا آخرش خرخونی میکنم . 

خیلی خوبه که با کمترین زحمت بهترین نتایج رو گرفتی به قول خودت شاید اگه بیشتر بود تو هم الان راضی تر بودی . هرچند که من در تو کمی نمیبینم اصلا ، دکتر جونم عزیزم  دیگه چه مدرکی مونده که صبا جونم نگرفته .

سوما ماشالله به تو و حافظه ت 

چهارما چقدر جالب بود که رقابتی هم نیستی ، تا حدی ش خیلی خوبه چون ذهنت آرومه،  قاعدتا حسادت هم تو وجودت نیس پس . ولی من واییییییییییی از دست من ، خیلی کمال‌گرا و مقایسه ای هستم و گاها حسود خداااا . تو با وجود رقابتی نبودن اما از بقیه خیلی جلوتری . 

میبینم همه خوبی ها رو با هم داری صبا فول آپشن جونم . 

شوخی بود آخری ... 

الهی همیشه همیشه همیشه راهت سبز باشه و دلت آروم 

پاسخ:
سلام ساره گلی. قربونت عزیزم.

وقتی که ذهنم خیلی مشغول باشه و بخواد تمرکز کنه نوشتن عمومی هم حذف میشه قاعدتا!!‌ که بهانه ای نداشته باشم واسه وقت تلف کردن. هر چند که راه برای وقت تلف کردن قطعا از زیر سنگ هم شده باشه پیدا میکنم :|

ساره جان مدرک واقعا هیچ ارزشی نداره. مهم این هست که آدم حس کنه از توانمندی هاش به درستی استفاده کرده. وقتی حس کنی داری یه چیزایی رو هدر میدی یا به درستی از زمانت و سایر استعدادهایی که داری استفاده نمیکنی حس خوبی نداری. 

قربونت عزیزم. حافظه م بد نیست ولی چطور؟

حسادتم نمیگم صفر هست ولی خب کم هست و قابل مدیریت و کنترل! یعنی به کسی که بیشتر تلاش میکنه و نتیجه های بهتر میگیره هیچوقت حس حسادت ندارم و حسم تحسین هست ولی گاها پیش میاد که می بینم یکی تلاشش خیلی کم بوده و نتایجی که میگیره خیلی درخشان هست اونوقت یه کم دردم میگیره ولی خب بازم تمرکزم زود بر میگرده رو خودم. من خدای وقت تلف کردن هستما ولی حس میکنم حسادت عمرم رو هدر میده. 

عزیزم تو به من لطف داری دختر مهربون. امیدوارم لایق محبتت باشم.

قربونت ساره جان. من از تو درس میگیرم درس امید و انگیزه و جنگجویی و برات از ته قلبم بهترین ها رو میخوام عزیزم. 

یعنی تا آخرین مقطع تحصیلی دست از اخلاق خوبت بر نداشتی.همسر من از این شاگرد اول ها بوده که روز قبل از امتحان دبگه کتابش رو می بسته چون از اول ترم تا اون روز سه بار خونده بوده! منم که شب امتحانی هستم و کلا تو زندگی هم اوضاع همین طوررررره. یعنی قرار باشه کاری در یک هفته انجام بشه اگر به عهده همسر باشه روز اول انجام میشه و به عهده ی من باشه روز آخر ولی خب اون هم که روز اول انجام میده حرص و جوش رو می خوره

پاسخ:
:)

تو هم پس لیلی جان. 

جناب یار هم اصلا اینجوری نیست و دوست داره کاراش رو در اولین فرصت انجام بده و بقیه زمانش واسه خودش باشه. 

من تو درس این مدلی هستم واسه بقیه چیزا به نظر خودم به نرمال نزدیکترم :) واسه برنامه ریزی تفریح و مسافرت که زیادی عجله هم دارم :) 


سلام

منم دقیقا همینجوریم متاسفانه

خیلی وقتا کارها رو راحت میگیرم و تا دقیقه نود همینطور لفتش میدم!
یادمه دوران دانشجویی، تازه ساعت 11 12 شب شروع میکردم به خوندن 

اما بدیش اینه که مدام ذهنت درگیره اون کاره و کار رو انجام نمیدی و اون مشغولیت ذهنی لذت کارهای دیگه ای که انجام میدی هم میگیره :| 
 

پاسخ:
سلام 

ای بابا. شما هم. 

دقیقا پس درک میکنید چه وضعی داریم ما. 

مرسی از کامنتتون. 

چقدر جالب صبا جان :)))

چون منم همین جوری ام و همین جوری بودم همیشه و تک تک پارگرافهایی که نوشتی رو میتونم بگم ا منم همین.

منم همیشه کارای خیلی مهمو دقیقه نود انجام میدم و دقیقن درک میکنم این قسمتی که دیگه استرس و اضطراب بهت غلبه میکنه و حتا نمیتونی بری چک کنی دد لاین ها رو :))))

واقعن نمیدونم دلیلش چیه. اهمال کاری یا عدم خود مدیریتی. نمیدونم. ولی من کلن تو کار انجام دادن خیلی بازیگوشم و خیلی وقت تلف میکنم و اون زمان هایی که میشه وقت گذاشت و کار رو یواش یواش و با آرامش انجام داد من میرم چِرا :))) بعد اون وقتی که همه دارن ادیت نهایی و نقطه و ویرگول کاراشونو درست میکنن من یورتمه میرم که کارمو برسونم. اصن انگار این که بخام کارامو با آرامش انجام بدم بهم انگیزه نمیده.

من تو استرس انگار تمرکزم بیشتر میشه و تند تر و موثر تر کار میکنم. حالا نمیگم اشتباه نمیکنم یا سوتی نمیدم، ولی کم و گاه به گاهه واقعن. بعدشم انگار اون آدرنالینی که از تموم کردن کار تو یه فرصت کم تو مغز و بدنم ترشح میشه بهم بیشتر حال میده :))))

 

منم دقیقن هیچ وقت تو فکر مقایسه خودم با بقیه نیستم و اصن برام مهم نیست کی داره چیکار میکنه اینه که عوامل بیرونی خیلی نمیتونه روم تاثیر بذاره و هولم بده جلو. درونی هم که گویا نیازمند حجم عظیمی از آدرنالینم و مغزم ترجیح میده به جای دوپامین ناشی از تیکه تیکه تموم کردن کارها با آدرنالین ناشی از ثبت الزامات ۳ ثانیه قبل از  بسته شدن سایت و جا موندن، زندگی کنه :))

 

من راه حلی براش پیدا نکردم ولی دوس دارم کامنتای این پست رو بخونم ببینم اونایی که اینجوری نیستن، چجوری میتونن جور دیگه باشن و یاد بگیرم ازشون.

 

پاسخ:
ممنونم نازنین جان از کامنتت :) 

من تو همه کارا اینجوری نیستم. چیزای که مربوط به درس و ریسرچ هست این مدلی هستم. 

یعنی اگر قرار باشه برنامه سفر و مهمونی و ... بچینم اوکی هستم و اصلا نمیگذارم واسه دقیقه ۹۰ ولی چیزی که به تمرکز زیاد نیاز داره رو در حد توانم عقب می اندازم.

با روانپزشک که حرف زدم گفت تا یه حدی adhd داشتی از بچگی ولی خب به هر حال هر لیبلی داشته باشه باید راه حل داشته باشه.

دقیقا اون آدرنالین پدر من رو در آورده. 
بعدش تازه من همیشه به اونایی که شونصد بار درس می خوندن و مرور میکردن و به قول تو استرس نقطه و ویرگول داشتند ایراد میگرفتم که چه خبره این همه استرس دارید :))) از من یاد بگیرین چه ریلکس هستم :|
۰۳ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۵۹ ربولی حسن کور

سلام خانم دکتر 

پس بالاخره تموم شد.  خسته نباشید. 

به امید موفقیت های بسیار بیشتر برای شما و خانواده محترمتون

پاسخ:
سلام 

مرسی. خیلی ممنونم. لطف دارید. 

سهم خانواده شما از موفقیت و شادی روزافزون باشه. 

من کاملا درک میکنم توصیف هایی که از اضطراب داشتی. پایان نامه ارشد من چندسال طول کشید به همین دلیل و اواخرش دچار افسردگی شدید شدم.

نمی‌دونم تاحالا دارو درمانی و تراپی رو برای اضطراب امتحان کردی یا نه، ولی امتحانش کن، شاید مفید بود برات.

به قول روانشناسم بعضی از ماها سطح اضطراب مغزمون بالاتر از حد معموله و سریع مارو به وضعیت جنگ و گریز می بره، و گاهی فقط دارو جوابه که این سطح اضطراب رو بیاره پایین و مارو شبیه آدم های نرمال کنه.

پاسخ:
مرسی از کامنتت مرضیه جان

آخر تز phd ام بخاطر اضطراب زیادم دارو گرفتم و الان که فکر میکنم شاید همون باعث شد که بتونم تزم رو جمع کنم. یعنی تو یه بازه کوتاه تونستم همه چیز رو جمع کنم.

از روزی که کامنتت رو خوندم دارم بهش فکر میکنم. بازم مرسی که تجربه ت رو گفتی. 


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی