غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست» ثبت شده است

روباه گفت : آدما همه چیز رو همین جور حاضر آماده از دکان می خرند . امّا ، چون دکانی نیست که دوست معامله کنه ، آدم ها موندند بی دوست ... تو اگه دوست می خوای ، خب منو اهلی کن !


خب من اینجا (مثال) زیاد در مورد سارا نوشتم، رابطه ای که خیلی واسه من ارزشمند بود، خیلی و خیلی هم واسش زمان و انرژی گذاشتم. 


جونم براتون بگه:) من هر رابطه ای رو یه نهال میدونم که دو طرف می کارنش (رابطه فرد - فرد؛ فرد - گروه؛ فرد- سازمان؛ سازمان-سازمان و ... هم فرقی نداره واسم) پس نیاز به حمایت و مراقبت دو طرف هم داره، از اون طرف هم من آدم سخت - دوستی هستم! قبلا هم گفتم شخصیت من درونگراست! ولی خب یه درون گرای گاهاً وراجم :) یعنی می خوام بگم ظاهرم درونگرا نیست ولی خیلی سخت به کسی اجازه میدم بهم نزدیک بشه؛ یعنی گرم و صمیمی برخورد میکنم، شنونده خیلی خوبی هستم، خیلی هم حرف میزنم، ولی اون حرف ها ربطی به احساسات درونی من نداره؛ ربطی به مسائل شخصی من نداره، (این وبلاگ رو واسه این راه انداختم و ادامه دادن به نوشتن که مجبور باشم حرف بزنم از خودم و حداقل بخشی از احساسات و افکارم، تا نترکم!! ) کمتر کسی از مسائل زندگی من خبر داره؛ چون من واقعا واسم سخته از خصوصی ترین مسائلم حرف بزنم. واسه همین اکثر روابط من تا حدودی یک طرفه هست یا یه جورایی عمیق نیست و تو سطح می مونه. خب حالا اگر آدمی بخواد کمی به عمق نفوذ کنه، اولا تلاشش واسه من خیلی ارزشمنده بعد هم اون آدم میشه جزو ثروت و فرشته های زندگی من (+) به جرات می تونم بگم، سارا تنها کسی بود که واقعا تلاش کرد برای نفوذ به من، برای اینکه دوستم باشه ولی خب یه سری تفاوت های شخصیتی و از همه مهمتر مدیریت کردن یه رابطه راه دور کار آسونی نبود، و ما پستی و بلندی زیاد داشتیم. سه سال و اندی بود که من فقط دورادور از سارا خبر داشتم. خب این اواخر خیلی دلم واسش تنگ می شد و جای خالیش رو خیلی حس میکردم، ازدواج سارا باعث شد که دوباره رابطه مون از سر گرفته بشه؛ دیشب سارا زنگ زده بود که فقط چند دقیقه با من احوالپرسی کنه و ما دو ساعت حرف زدیم (در مورد میانگین با تلفن حرف زدنم هیچی نمیگم چون هیچی ندارم بگم، بس که به صفر میل می کنه:)  ) و حس من حس کسی هست که مدت ها یه جایی سرمایه گذاری کرده بود و هیچ نتیجه ای نگرفته بود، بعد حالا بعد از سالها زنگ زدن بهش و گفتن شما برنده خوش شانس ما هستین :))  و نه فقط همین! من یک عالمه پروژه این مدلی دارم، که زحمت کشیدم، انرژی گذاشتم و احساساتم درگیر شده و هیچ نتیجه ای نگرفتم و حالا قدرشناسی سارا از تلاش اون روزهای من، نویدی بر این هست که به زودی خبرهای خوبی از همه پروژه های بی ثمر گذشته میاد، میدونم که نباید جوگیر بشم و الکی امیدوار ولی برای کسی که دنبال امید می گرده، که جبران خیل ناامیدی هاش رو کنه؛ انگیزه خیلی خوبیه. 


سارا میگه، تو بذر اون نهال رو کاشتی و تو بوجودش آوردی و تو ذهن من خالق اون نهالی، که حالا من دارم میوه هاش رو واست می فرستم و من خوشحالم.

۴ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۱
صبا ..

سوم دبیرستان مون که تموم شد؛ به صورت خیلی شدیدی متفرق شدیم خیلی از بچه ها پدراشون منتقل شهر دیگه ای شدن و از شیراز رفتن. من و چند تای دیگه هم پدرامون بازنشسته شدن و از خونه های سازمانی بیرون اومدیم. پیش دانشگاهی هم که سرگرم درس و کنکور بودیم و دورادور از بعضیا خبر داشتیم. دانشگاه که قبول شدیم که کاملا متفرق شدیم. خیلی ها رو اصلا نفهمیدم چی قبول شدن و کجا خوندن!! من با سه تا از دوستای اون موقع ام ارتباطم حفظ بود و تلفنی حرف می زدیم و چون هیچ کدوم شیراز نبودن چند سالی یه بار همدیگرو میدیدیم. بواسطه یکی از اونا از یکی دیگه هم دورادور خبر داشتم.

بعدها تو فیس بوک ۴-۵ تا از بچه ها رو پیدا کردم که اونا هم شیراز نبودن و ارتباطمون در حد لایک و چند تا کامنت مختصر بود!! فکر می کردم دنیاهامون از هم فاصله گرفته و حرفی برای زدن نداریم!! بعد هم همون رابطه لایک وار تو اینستا ادامه دادیم.

چند سال پیش یکی از بچه ها رو تو اتوبوس دیدم و شماره ش رو گرفتم و از حال اون خبر دار بودم. یکی دیگه رو هم تو خیابون دیدم و با اینکه شماره ردو بدل کردیم ولی نمی دونم چرا دوباره همدیگرو گم کردیم.

پنج شنبه دو هفته پیش در ادامه تمرین های روانشناسی در یک حرکت ضربتی تصمیم گرفتم یک گروه از بچه های مدرسه مون درست کنم و همدیگرو پیدا کنیم. به دوستان ساکن در اینستا پیام دادم و شماره شون رو گرفتم و خودمم شماره ۵نفر رو داشتم و جمعا شدیم ۸ نفر!! فرداش شدیم ۱۱ نفر و هر روز یکی یکی اضافه شدیم تا حالا که از ۲۵ نفر خبر داریم. اصلا باورم نمی شد که بتونیم بچه ها رو پیدا کنیم.

یکی از بچه ها با وجودی که ما ریاضی بودیم عشق پزشکی بود و همون موقع ها بهش می گفتیم خانم دکتر!! پیش دانشگاهی رفت تجربی و بعدها شنیدم بالاخره پزشکی قبول شده!! خانم دکتر ما همکلاسی پسرخاله یکی از بچه ها بوده و از طریق پسرخاله شماره خانم دکتر پیدا شد!! 

یه روز خانم دکتر تو بیمارستان میبینه یکی از مریض هاش آشناس و متوجه میشن که همکلاسی های سابق بودن و با هم شماره رد و بدل می کنند و از طریق این لینک پزشک و بیمار تونستیم دوستایی مون رو که حالا کیلومترها از ما فاصله دارن رو پیدا کنیم. 

۱۰-۱۱ نفر فقط شیرازیم. که دیروز دقیقا دو هفته بعد از تشکیل گروه تلگرام قرار گذاشتیم و همدیگرو دیدیم. بعد از ۱۶ سال!!! حس همه مون از شدت هیجان شبیه حس رفتن سر قرار عشقولانه بود!! 

مثل بچه مدرسه ای ها خودمون رو معرفی کردیم!! و از خاطرات مشترک و شیطنت هامون (به غایت شیطوون بودیم و واقعا بهمون خوش گذشته اون دوران) گفتیم و خندیدیم. بعدش هم همه عکسامون رو تو گروه گذاشتیم ۷-۸ تا از بچه ها تهران هستند و امیدواریم اونا هم به زودی دور هم جمع بشند. یه دوست مون هم منتظره که فرشته توراهی شون تو همین روزا دنیا بود! طفلک چقدر دوست داشت بیاد و نتونسته بود.


ولی چقدر سرنوشت آدم ها و قصه زندگی شون با هم فرق داره. ما تو یه محیط دنیا اومدیم و بزرگ شدیم و دیپلم گرفتیم. پدرامون همکار بودن و خیلی چیزهای مشترک دیگه ولی حالا اووووه اینقدر قصه های زندگی مون فرق می کنه که گاهی قابل تصور نیست.


جالبی ماجرا هم اینه که حالا که دقیقا در آستانه شروع مدرسه و ماه مهر هستیم همه خاطرات اون روزهامون دوباره زنده شد. 

۳ نظر ۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۳۷
صبا ..

سلام،


این حس تنهایی و غریبی من بر میگرده به خیلی سال پیش، حتی به قبل از زمانی که شخصیتم شکل بگیره، دقیق ترین خاطره م بر میگرده به 6 سالگی، که تو یه جمع شلوغ به شدت احساس تنهایی می کردم و این حس هر روز و هر ساعت با من بزرگتر میشه.


منی که براحتی با آدم ها ارتباط برقرار میکنم و آدم های دور و برم هم کم نیستند، وقتی ازم پرسیده بشه چند تا دوست صمیمی داری، هیچ جوابی برای گفتن ندارم!!


دنیای من با دنیای آدم های اطرافم متفاوته، دارم افکار وعقاید سهروردی رو می خونم ، سهروردی همیشه تو زندگیش دنبال یه مشارک بوده کسی که بتونه آرا و عقایدش رو با اون در میون بگذاره و باهاش همسو باشه، وقتی این جمله از کتاب رو خوندم چه خوب سهروردی رو درک کردم، دنیای افکار و عقاید من خیلی خیلی کوچکتر از آراء سهروردی هست اما تنهایی توی این دنیای کوچیک هم سخته!


تو خواننده عزیزی که حوصله میکنی و این نوشته رو می خونی، اصلا فکر نکن که من آدم خاصی هستم، خیلی ها اطراف من در نگاه اول دیدگاه و طرز فکرشون با من همسو هست، اما وقتی بهشون نزدیک میشی از حرف تا عملشون اینقدر فاصله هست که گم میشی تو عظمت این فاصله، خیلی ها ظاهر افکارشون زیبا هست و وقتی نزدیک میشی پشت این ظاهر هیچ عمقی نیست و چه زود سرت میخوره به کف اقیانوس وجودشون.


چقدر دلم یه آدم عمیق می خواد!! آدمی که بشه تو عمق وجودش مست شد، آدمی که نخوای برای صحبت باهاش دنبال موضوع بگردی ، صحبتاش رنگ و بوی آدمای دیگه رو نده، از تو بگه، تو رو بشناسه، تو رو حس کرده باشه، بشه با حرفاش بزرگ شد، بزرگ دید. بشه غم دلتنگی تو رو باهاش قسمت کرد، از غربتمون گفت.


عید من اون روزیه که دلتنگیام رو نگفته با یه بشر مثل خودم قسمت کنم  و بدون اینکه قضاوتم کنه درکم کنه.


چه بغضی نشست تو گلوم، فضای ذهنم پر از "الهی و ربی من لی غیرک " هست، کاش وقتی شش ساله بودم فضای ذهنم این جمله رو در خودش می گنجوند.


اما هنوز امید دارم که انسانی هست که از جنس احساس من "من لی غیرک" رو حس کرده باشه و بخواد یکی رو در حسش شریک کنه.

۰۴ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۲۱
صبا ..