غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سالگرد مهاجرت» ثبت شده است

اول که از لطف همگی تو پست قبل ممنونم. امیدوارم منم تو شادی هاتون شریک بشم :)

 

خب ۴ سال پیش در چنین روزی من وارد استرالیا شدم. به اندازه ۴۰ سال اتفاقات مختلف افتاده تو این ۴ سال :) 

دقیق یادمه که قبل از اومدنم اینقدر کار داشتم که هیچ تصوری از روزهای پیش روم نداشتم. فقط باور داشتم هر چی پیش بیاد یه جوری مدیریتش میکنم دیگه!! 

و خب خیلی چیزها پیش اومد! هیچ وقت اینجا ننوشتم ولی خب من در عمل داشتم دو تا پروژه رو با هم پیش می بردم. یکی درسم بود که شما کمی در جریان مسایلش بودید و یکی هم انتخاب یار و همراه! که به معنای واقعی کلمه نفس گیرتر از دکتری بود! چرا که بخش عمده ایش خارج از کنترل من بود! و خب این مسیرهای بسیار پر و پیچ با همه بالا و پایینش بالاخره رسیده به یه استراحتگاه! نمیگم مقصد! چون مقصد خاصی تو ذهنم نبوده هیچوقت!

 

تو همین ۴۰-۵۰ روز گذشته اینقدر اتفاق افتاده که من هنوز به زمان نیاز دارم تا تغییرات و رویدادها را هضم کنم! ذهنم هنوز باور نکرده درسم تموم شده! هنوزم بدنم تا یه حدی مچاله هست! ولی خب کم کم داره روزها عادی میشه. 

 

 

راستی آدرس غارتنهاییم رو جناب یار هم داره! 

 

الان که یادداشت رو ثبت کردم دیدم این یادداشت شماره ۱۰۰۰ هست! البته ۱۰۰۰ تا نوشته منتشر شده ندارم :) 

۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۱۹
صبا ..

خب امروز صبح سومین سالگرد ورودم به استرالیاست :)

 

اول خاطره اولین سفرم رو براتون تعریف کنم یه کم جو ناله گونه اینجا عوض بشه :)

پرواز من با قطر بود. قبل از کرونا هر روز صبح ساعت ۵:۴۵ یه پرواز از شیراز به دوحه بود. پرواز من میشد صبح سه شنبه! من تا پنج شنبه قبلش می رفتم سرکار خیلی عادی و خب مسلما از شنبه تا دوشنبه کلی کار اداری و بانکی و ... داشتم که باید قبل از خروجم حتما انجام میشد و چمدون جمع کردن و خیلی چیزهای دیگه.  بخاطر همین روزهای آخر خواب درست و حسابی نداشتم! اون شب هم از ساعت دو رفتیم فرودگاه و خب من عملا نخوابیده بودم. تو همون فرودگاه شیراز داشتم از خستگی و خواب غش میکردم. سرسوزنی هم استرس نداشتم. یادمه همون موقع آخرین کامنت های وبلاگم رو جواب دادم و خودم رو نگه داشتم که نخوابم. شیراز تا دوحه هم کلا ۴۵ دقیقه س. ولی اولش که نشستم عملا بیهوش شدم به مدت ۲۰ دقیقه. بعد یه خانمی بغل دستم بود یه کم با اون حرف زدم بچه کوچیک داشت و بعدش که رسیدیم کمکش کردم گیتش رو پیدا کنه و خودم رفتم گیت خودم رو پیدا کردم و دقیقا جلوی کانتر نشستم. پروازم ساعت ۱۱ بود به وقت محلی. قبلا هم فرودگاه قطر رفته بودم واسم جذابیتی نداشت که برم بگردم یعنی خوابم می اومد بیشتر :) یه کم که نشستم دیدم داره خوابم میبره. ساعت موبایلم رو کوک کردم و بند کوله م رو انداختم تو دستم و خوابیدم :)) بعد دیگه وقت پرواز شد. رفتم سوار هواپیما شدم فقط یادمه صندلی وسط بودم بین یه خانم پیر و یه دختر جوون. یه فیلم گذاشتم که ببینم ولی اگر شما اون فیلم رو دیدین منم دیدم :)) خوابم برد! وسطش چند بار بیدار شدم رفتم دستشویی و غذا خوردم و فیلم رو زدم عقب و یه کم به گوشیم ور رفتم و دوباره خوابیدم. یعنی ۱۴ ساعت پرواز دوحه تا سیدنی من نزدیک ۱۱ ساعتش رو خواب بودم :)) و اینجوری بود که به خجسته ترین شکل ممکن من وارد استرالیا شدم برای اولین بار :)  چیزی که برای خودم جالب بود استرس نداشتنم بود! انگار مثلا من هر روز مهاجرت کرده بودم اینقدر که همه چیز واسم عادی بود! یعنی صبح هایی که من می خواستم برم اون اداره لعنتی (اون اداره رو واقعا بدون صفت نمی تونم نام ببرم) استرسم بیشتر بود. 

 


اما حالا بعد از سه سال باید بگم روزها و ماههای اول واقعا واسم سخت نبود! پر بود از اولین های هیجان انگیز! پر از زیبایی! زیبایی طبیعت و زیبایی آدمهایی که بی هیچ انتظاری مهربان بودن! و خب من هم فقط مشاهده گر بودم! انگار نرم افزاری که فقط در حال جمع آوری داده هست! تا زمانیکه قرار نباشه تحلیل یا محاسبه ای انجام بشه نرم افزارها معمولا به بهترین شکل کار میکنند!

تقریبا بعد از ۶ ماه بود که چالش های درسی و ... شروع شد و من کم کم از فاز مشاهده گری در اومدم و شروع کردم به پردازش! :)

تجربه ی من از مهاجرت تا به امروز پدیده ای هست که آهسته آهسته در تارو پود زندگیم جلو رفت. منِ تحلیلگر ساعت ها رویدادها- فرهنگ - روندهای کاری - آدمها و ... رو بررسی کرده و بر اساس نتایج این تحلیل ها بارها و بارها تصمیم جدید گرفته و بارها و بارها تغییر مسیر داده و بارها و بارها اشتباه کرده تا رسیده به امروز.

امروزی که مطمئنم اولین های بسیاری هست که من هنوز تجربه نکرده م! اولین های که پر از هیجان مثبت و منفی و استرس و دلشوره هستند! برخلاف تجربه اولین ورودم که عاری از هر گونه استرس و هیجان منفی بودم برای خیلی از این اولین ها استرس داشتم/دارم/خواهم داشت. از نگرانی هام و استرس هام شرمی ندارم. بی دغدغه بودن رو دلیلی بر پختگی بیشتر نمی دونم و باور دارم که استرس کنترل شده (و نه افسارگسیخته و مخرب) قطعا محرک و مشوق من برای حرکت رو به جلوست. 

اما بزرگترین درسی که سال سوم مهاجرت و معاشرت های بیشتر به من داد این بود که نه مهاجرت‌, نه تحصیلات تا آخرین حد ممکن, نه نشست و برخواست با بزرگان علمی دنیا, نه مسافرت به کشورهای متعدد, نه کار کردن برای بزرگترین شرکت های دنیا و نه تفریحات هیجان انگیز و خاص داشتن ,...  هیچ کدوم به صورت اتوماتیک باعث نمیشه آدمها پخته تر و بالغ تر بشن, باعث نمیشه آدمی که مهربون نیست مهربون بشه, آدمی که بی منطق هست منطقی بشه, آدمی که خودبرتربین هست افتاده و متواضع بشه, آدمی که گداصفت هست بخشنده بشه و آدمی که هوس باز هست چشم و دل سیر بشه و ... .   

مهاجرت فقط به آدم کمک میکنه که طیف وسیع تری از آدمها رو ببینه اونم اگر خودش بخواد. طیف وسیع تری از انتخابها پیش روش باشه به شرطی که بتونی خودت و جایگاه واقعی خودت رو بشناسی. 

چیزی که من می بینم آدمها سرگشته تر از اونی هستند که بدونند اصلا چی میخوان و فقط دنبال نداشته هاشون هستند! دنبال نداشته هاشون قاره عوض میکنند! اینجوری میشه که اکثر آدمها میشن پیرو  و فالوئر. وقتی هم بعد از تلاش فراوان میرسند به اون چیزی که مدت ها براش می دویدن انگار به سراب میرسند. مهاجرت پر است از این سراب ها وقتی خودت ندونی با خودت چندچندی. 

مهاجرت یه ابزار هست و بستگی داره به خودت که چطور ازش استفاده کنی. قطعا میشه به کمکش رشد کرد تو هر زمینه ای, کاری/ اخلاقی و انسانی/ خانوادگی/ تفریحی و ... ولی رشد تو این زمینه ها هیچ کدوم به صورت اتوماتیک اتفاق نمی افته و اغلب اوقات این رشد دردناکتر از اونی هست که تو وطن خودت می تونی تصور کنی و خب به عنوان یه ایرانی من که همیشه این حسرت رو دارم که چرا نتایج این رشد رو نمی تونیم با هموطن های خودمون سهیم بشیم و چرا نباید سرزمین من منتفع بشه! 

تو پایان سال سوم باید اعتراف کنم که من یک نژادپرست هستم! ولی نه اینکه سفیدها رو برتر بدونم و بقیه رو پایین تر! بلکه برعکس! هر چی آدمها از کشور بدبخت و بیچاره تری باشند انگار برای من تلاش هاشون و موفقیت هاشون ارزشمندتر هست و خب آدمی که تو ناز و نعمت بوده (ژنش خوب بوده! باهوش بوده/خوشکل بوده و ... ) همه جور امکاناتی واسش فراهم بوده و الان هم کلی دستاورد داره به نظرم هنر نکرده! انگار مثلا طرف وقتی تشنه ش بوده بلند شده رفته از شیر آب خورده :)

و اینکه اگر برگردم عقب به ۳.۵ سال پیش که باید بین آمریکا و استرالیا انتخاب میکردم با اینکه زندگی تو آمریکا رو تجربه نکردم ولی هنوزم انتخابم استرالیاست فعلا :)  

۱۹ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۲۳
صبا ..

به تاریخ میلادی دو سال پیش الان تو هواپیما نشسته بودم به مقصد سیدنی! 

 

بله دو سال گذشت! نمی تونم بگم به همین زودی! واقعا توصیف این دو سال خیلی سخته! اینقدر اتفاق افتاده هم اینجا و هم ایران که باورپذیر نیست همه ی این اتفاق ها تو دو سال افتاده!

 

شاید یکی از دلایلی هم که کمتر می نویسم حجم زیاد اتفاقات هست. در واقع جا می مونم از نوشتن این همه اتفاق! 

 

برآیند احساسم از مهاجرت همچنان مثبت هست! از کشوری که انتخاب کرده ام و از تصمیماتی که تو این دو سال گرفتم تا به امروز راضی هستم و البته این معنیش این نیست که همه چیز سرجای خودش و در حالت پرفکت قرار داره! نه! اصلا!   دیشب داشتم به جنی می گفتم هنوز هم خیلی با اونی که تو ایران بودم فاصله دارم. هنوز هم چالش های آزاردهنده توی ارتباط برقرار کردن دارم و خیلی جاها ناچار به سکوت میشم. اون چیزی که توی ایران نقطه قوتم بود الان شده نقطه ضعفم و این اصلا آسون نیست ولی تلاش هام رو می بینم و اینکه ذره ای حرکت رو به جلو دیده میشه که نتیجه اون تلاش هاست و همین باعث میشه که بخوام ادامه بدم و ناامید نشم.

 

پارسال این روزها تازه وارد دانشکده جدید شده بودم و چقدر همه چیز برام سخت بود. ریسرچم شبیه یه غول بزرگ بود و آدم های دور و برم شبیه ربات های بدون احساس! ولی حالا بعضی روزها تنها دلیلم برای از خونه کار کردن این هست که اونقدر ذوق و هیجان دارم برای روند ریسرچم که فضای دانشگاه اصلا جای مناسبی برای بروز اون همه ذوق نیست :)  برای بچه های گروه مهم هستم و البته شخصیت هاشون رو تا حدودی یاد گرفتم و می بینم که اونها هم در حد توان خودشون سعی در حفظ ارتباط دارن.

 

اینقدر هم آدم جدید تو این مدت دیدم و با آدمهای مختلف حرف زدم که فکر میکنم کم کم تعدادشون برابری می کنه با تعداد آدمهایی که تو ایران می شناختم. ترس از قضاوت شدن روز به روز درونم داره کمرنگ تر میشه. و البته قلق آدمهای اینجا رو چه ایرانی و چه غیرایرانی رو دارم یاد میگیرم.

 

قبلا فکر میکردم که شاید دو سال زندگی تو یه کشور دیگه معنیش این هست که تو  به تمام زوایای اون کشور و زندگی خودت مسلط شدی ولی حالا باید بگم که من شاید ۲۰٪ خودم رو مسلط به اوضاع می بینم و هنوز هم حس میکنم که من تازه اومدم و خیلی چیزها هست که باید یاد بگیرم و هیچی ازش نمی دونم. 

 

فقط یه چیزی که می تونم ادعا کنم بعد از دوسال بهش مسلط شدم نحوه لباس پوشیدن و لباس برداشتن تو روزهای مختلف و هواهای مختلف هست که نه سردم باشه و نه از گرما بپزم :) 

 

باید اعتراف کنم دلم برای خونه تو این ۹ ماه بعد از سفرم به ایران به تعداد انگشت های یک دست هم تنگ نشده! چند شب پیش تو گروه خانوادگی مون یه بحث اجتماعی کردن و تمام خاطرات بدی که از کار کردن تو اون اداره لعنتی داشتم برام زنده شد و بعدشم هم که خوابیدم تا صبح خواب بد دیدم و هی بیدار می شدم و می خوابیدم و دوباره یه خواب بد دیگه می دیدم!  با تمام ذرات وجودم خوشحالم از اینکه دیگه مجبور نیستم اونجا کار کنم. و از اون طرف با وجودیکه دلم تنگ نشده ولی با تمام وجودم نگران وضعیت ایران هستم. قسمت دردناک مهاجرت این هست که تو می بینی کشور خودت خیلی چیزها داره و خیلی پتانسیل ها و خیلی نکات مثبت و همش در حال چپاول و هرز رفتن هست و تو حتی ناتوانی از امید ساختن ... 

 

دارم فکر میکنم که با این یادداشت چه حسی به شما منتقل میشه؟

یعنی من چه حسی داشتم و کلماتم چه باری داشته؟ ذوق , رضایت , نگرانی , سردرگمی , امید و ناامیدی و.... 

 

 

الان یه دور دیگه متنم رو خوندم و می بینم نوشتم آدمهایی که تو این دو سال شناختم کم کم داره با ایران برابری میکنه! تو ایران ۹۹ ٪ اون آدمها دوستان مدرسه و دانشگاه و همکارها و بستگان بودند. یعنی خیلی هاش خود به خود ایجاد شده بود بدون هیچ تلاشی از سمت من و ویژگی های شخصیتی من فقط باعث تدوام و کیفیت دادن به اون ارتباط ها بود! ولی اینجا چی؟  من برای تک تک آدم هایی که می شناسم و وارد دایره دوستیم کردم تلاش کردم! حتی برای اینکه یه عده رو از این دایره خارج کنم هم تلاش کردم و می کنم!  پس روابط اجتماعیم اتفاقا اینجا قوی تر عمل کرده! مشکل همون زبان هست که هنوز خیلی الکن هست :(

۸ نظر ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۴۸
صبا ..

چهارشنبه صبح میشه یکسال که من از منزل مون در شیراز خارج شدم و پنج شنبه صبح میشه اولین سالگرد ورودم به استرالیا smiley

 

اول یه چیز بی ربط بگم. من با چت نوشتاری خیلی راحتم و در استفاده از اسمایلی ها هم هیچ خساستی به خرج نمیدم! بعد یادتونه که اون فامیلمون می گفت نباید از اسمایلی استفاده کنی و رسمی نیست و ... با اینکه من این حرفش رو قبول نداشتم ولی خب گوشه ذهنم داشتمش و موقع استفاده از اسمایلی کمی معذب می شدم! تو شناختی که تا حالا نسبت به هری بدست آوردم اینه که پایه چت و استفاده از اسمایلی هستlaugh و من از این لحاظ حس آخیش دارم :)  (سمیه الان داره از دستم حرص می خوره!wink)

 

خب بریم سراغ جمعبندی این یکسال:

 

اول یه چیز کلی دیگه هم بگمcheeky

من اصلا تو زندگیم یاد نمیاد دلم خواسته باشه برگردم عقب! کلا آدم نوستالژی طوری نیستم. کم پیش میاد بگم آخی یاد فلان سال بخیر. یا حیفش خیلی روزهای خوبی بود و کاش بازم تکرار می شد. شاید این مساله بخاطر این هست که من من معمولا ته لحظه حال رو در میارم و واسه همین بعدها هیچ حسرتی نسبت بهش ندارم. و البته یه علت دیگه ش هم این هست که هر چی جلوتر میریم من تسلطم نسبت به زندگی بیشتر میشه و مدیریت روزهای سخت واسم آسونتر میشه، و خب چون من روزهای سخت هم کم نداشتم واسه همین دلم نمیخواد هیچ وقت برگردم به عقب. 

خب همه اینا رو گفتم بگم که در پایان سال اول باید اعلام کنم که از تصمیمم برای مهاجرت به این کشور بسیار راضیم. البته که یکسال زمان زیادی برای شناخت خوبی ها و بدی های یک جامعه جدید نیست و مخصوصا برای یه دانشجوی دکتری که تا حدودی زندگی ایزوله شده ای داره و تو دل جامعه نیست. ولی خب من الان نمیخوام استرالیا رو نقد کنم. 

 

الان که به عقب برمی گردم دلیل عمده ش این هست که من هیچ تصوری از زندگی این یکسالم قبلا نساخته بودم و براش رویا پردازی نکرده بودم، واسه همین هیچ چیزی نبود که بخواد با رویاهام ناسازگاری داشته باشه و تو ذوقم بزنه.

 

برعکس عده کثیری از مهاجران که میگن ایکاش تو سن کمتر اومده بودیم یا زودتر اومده بودیم یا حداقل تو مقطع تحصیلی پایین تر، من همچین نظری رو ندارم. چون من لازم داشتم ته زندگی تو ایران رو در بیارم و سر سوزن حسرت هم باقی نگذارم و بعد خارج بشم. یعنی تا هر جا میشده تلاش کنم که زندگی بهتری بسازم، با هر کی میشده رابطه بهتری داشته باشم و حتی لذت بیشتری از اون خاک و داشته هاش ببرم. من تا ته همه اینها رفتم، چه تو کارم ، چه تو روابطم با دوست و فامیل و حتی پدر و مادرم، چه لذت از هوا و طبیعت و فضای ماورایی خوب شهرم. من سالهای زندگیم تو ایران رو صرف این امور کردم و درست در زمانی که در تمام این مسائل به نقطه اشباع رسیده بودم از ایران خارج شدم. شاید واسه این هست که کم پیش میاد دلتنگی کلافه ام کنه. چون وقتی دقیق نگاه می کنم که اگر اونجا بودم حسم چی بود، به این نتیجه می رسم که حس رضایت بخشی نداشتم و اینجوری میشه که میتونم با دلتنگی کنار بیام. 

 

مساله بعدی تنهایی هست، که اکثر آدمها ازش گریزان هستند ولی این تنهایی حداقل تو سال اول مهاجرت که برای من فرصت خیلی خوبی رو فراهم کرد که یه سری عادتهای جدید بسازم. که خودم و توانایی هام رو بیشتر بشناسم که دستم باز باشه بدون هیچ محدودیتی برنامه بچینم و ... 

 

مساله بعدی از تجربیاتی هست که تو این یکسال بدست آوردم، بهترین کاری که کردم رفتن به میتاپ ها بود، از خیلی جهات بهم کمک کرد و خیلی باعث افزایش اعتماد به نفسم شد. دوستان خوبی پیدا کردم و روح طبیعت دوستم رو ارضا کردم. با آدم هایی هم صحبت شدم که هیچ وقت فکر نمی کردم فرصت هم صحبتی باهاشون فراهم بشه و چیزای ظریفی یاد گرفتم که خیلی به دردم خواهد خورد.

 

زندگی کردن با جنی و خانواده ش فراتر از تصور من بود. همین امروز ظهر تو آشپزخونه داشتم به این فکر می کردم که کجای زندگیت به این فکر کرده بودی که یه توله سگ! وسط آشپزی کردن بیاد پاهات رو لیس بزنه و تو نه تنها جیغ نزنی بلکه بگی آخی نازی:) یا مثلا دو تا سه تا پسر بچه اون ور مشغول بازی باشند و تو ذوقشون رو کنی و یا اینکه دو تا دختر نوجوان در حال ریاضی خوندن باشند و وقتی گیر میکنند مامانشون بهشون بگه از صبا بپرسید خب. تجربه زندگی کردن با این خانواده برای من فوق العاده بود. الان که نگاه میکنم می فهمم که من آدم منعطفی هستم ولی روز اولی که وارد این خونه شدم فکر نمی کردم بلد باشم یه جور دیگه هم زندگی کنم!! و خب این همه کش اومدن بدون مهاجرت برای من ممکن نبود!

 

چرا صبر نکردم چهارشنبه یا پنج شنبه این پست رو بنویسم! چون از فردا رسما کارم تو دانشکده جدید شروع میشه. یک صبای جدید میره تو دانشکده جدید با آدم های جدید. فکر میکنم رسالت فرهنگی م رو تو دانشکده قبلی به اتمام رسونده بودم و حالا دوباره یک رسالت جدید پیش رو دارم. و البته مهمتر از اون رسالت علمی م هست. چیزی که براش خیلی جنگیدم. 

 

در مورد استرالیا هم البته دوست دارم حرف بزنم:

اینکه من 4 فصل رو تو سیدنی گذارندم و حالا می تونم بگم که طبیعت سیدنی بی نظیر هست. اینجا رنگ ها پررنگ تر و درخشان تر از بقیه جاهاست. طبیعتش اکثر اوقات مهربون و خندان هست. از نظر من این یکسال 80% بهار بود و 10% زمستان و 10% تابستان و همیشه هم میشه گل و سبزی و آسمان به شدت آبی ش رو دید و خب این قطعا اثر مثبتی بر روان مردم اینجا داره. 

 

برداشتم از مردمش هم آدم های خوشحال، مهربون و گرم و تنبل و کمی خنگ!!! هست. خیلی خصوصیات اخلاقی شون شبیه کوالاست cheeky البته خیلی زیاد اهل ورزش هستند ولی کلا آدم های خوش گذرونی هستند و این از نظر من متاثر از هوای اینجاست. 

 

و به عنوان جمع بندی آخر حس میکنم این مدت دست من برای انتخاب بازتر بوده، و این بهم حس خوبی میده، مهمترین انتخابی که دارم این هست که می تونم آدم ها رو به زندگیم حذف و اضافه کنم و ناگزیر از ارتباط با آدمها نیستم. برای منی که شخصیت لایه لایه دارم، یه جورهایی میشه آدمهایی برای هر لایه شخصیتم پیدا کرد و البته که همچنان نمی دونم که آیا روزی کسی پیدا میشه که بتونه به اون لایه های زیرین دست پیدا کنه یا نه؟!

 

 

۲۱ نظر ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۵۶
صبا ..