غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سارا» ثبت شده است

روباه گفت : آدما همه چیز رو همین جور حاضر آماده از دکان می خرند . امّا ، چون دکانی نیست که دوست معامله کنه ، آدم ها موندند بی دوست ... تو اگه دوست می خوای ، خب منو اهلی کن !


خب من اینجا (مثال) زیاد در مورد سارا نوشتم، رابطه ای که خیلی واسه من ارزشمند بود، خیلی و خیلی هم واسش زمان و انرژی گذاشتم. 


جونم براتون بگه:) من هر رابطه ای رو یه نهال میدونم که دو طرف می کارنش (رابطه فرد - فرد؛ فرد - گروه؛ فرد- سازمان؛ سازمان-سازمان و ... هم فرقی نداره واسم) پس نیاز به حمایت و مراقبت دو طرف هم داره، از اون طرف هم من آدم سخت - دوستی هستم! قبلا هم گفتم شخصیت من درونگراست! ولی خب یه درون گرای گاهاً وراجم :) یعنی می خوام بگم ظاهرم درونگرا نیست ولی خیلی سخت به کسی اجازه میدم بهم نزدیک بشه؛ یعنی گرم و صمیمی برخورد میکنم، شنونده خیلی خوبی هستم، خیلی هم حرف میزنم، ولی اون حرف ها ربطی به احساسات درونی من نداره؛ ربطی به مسائل شخصی من نداره، (این وبلاگ رو واسه این راه انداختم و ادامه دادن به نوشتن که مجبور باشم حرف بزنم از خودم و حداقل بخشی از احساسات و افکارم، تا نترکم!! ) کمتر کسی از مسائل زندگی من خبر داره؛ چون من واقعا واسم سخته از خصوصی ترین مسائلم حرف بزنم. واسه همین اکثر روابط من تا حدودی یک طرفه هست یا یه جورایی عمیق نیست و تو سطح می مونه. خب حالا اگر آدمی بخواد کمی به عمق نفوذ کنه، اولا تلاشش واسه من خیلی ارزشمنده بعد هم اون آدم میشه جزو ثروت و فرشته های زندگی من (+) به جرات می تونم بگم، سارا تنها کسی بود که واقعا تلاش کرد برای نفوذ به من، برای اینکه دوستم باشه ولی خب یه سری تفاوت های شخصیتی و از همه مهمتر مدیریت کردن یه رابطه راه دور کار آسونی نبود، و ما پستی و بلندی زیاد داشتیم. سه سال و اندی بود که من فقط دورادور از سارا خبر داشتم. خب این اواخر خیلی دلم واسش تنگ می شد و جای خالیش رو خیلی حس میکردم، ازدواج سارا باعث شد که دوباره رابطه مون از سر گرفته بشه؛ دیشب سارا زنگ زده بود که فقط چند دقیقه با من احوالپرسی کنه و ما دو ساعت حرف زدیم (در مورد میانگین با تلفن حرف زدنم هیچی نمیگم چون هیچی ندارم بگم، بس که به صفر میل می کنه:)  ) و حس من حس کسی هست که مدت ها یه جایی سرمایه گذاری کرده بود و هیچ نتیجه ای نگرفته بود، بعد حالا بعد از سالها زنگ زدن بهش و گفتن شما برنده خوش شانس ما هستین :))  و نه فقط همین! من یک عالمه پروژه این مدلی دارم، که زحمت کشیدم، انرژی گذاشتم و احساساتم درگیر شده و هیچ نتیجه ای نگرفتم و حالا قدرشناسی سارا از تلاش اون روزهای من، نویدی بر این هست که به زودی خبرهای خوبی از همه پروژه های بی ثمر گذشته میاد، میدونم که نباید جوگیر بشم و الکی امیدوار ولی برای کسی که دنبال امید می گرده، که جبران خیل ناامیدی هاش رو کنه؛ انگیزه خیلی خوبیه. 


سارا میگه، تو بذر اون نهال رو کاشتی و تو بوجودش آوردی و تو ذهن من خالق اون نهالی، که حالا من دارم میوه هاش رو واست می فرستم و من خوشحالم.

۴ نظر ۲۰ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۱
صبا ..

دیشب زهرا را دیدم دو تا خبر خوب داشت و چقدر ذوق زده شدم.


امروز سارا گفته بود که تا چند ساعت دیگر عقد می کند و چقدر برای سارای عزیززم خوشحال شدم.


امروز باران آمد، اولین باران پاییزی مان. فردا هم قرار است باران بیاید و چقدر هوا لطیف است.

واقعا دلم می خواهد توی همه در و دیوارهای شهر ، تو تمام جراید کثیر الانتشار و هر جایی که ممکن است بنویسم به چند اتفاق خوب جهت افتادن نیازمندم! ولی نوشته ام هیچ مخاطبی ندارد جز تو! خدایا می شود ختم پرونده های باز ذهن من را اعلام کنی. حتی راضی شده ام به پایان تلخ ولی تمام شود. خسته ام. اینقدر خسته که دلم می خواست سرپل ذهابی بودم و حالا همه چیز تمام شده بود



۱ نظر ۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۹:۵۷
صبا ..

این روزها خیلی کم با لب تاپم تنها میشم و واسه همین کمتر اینجا می نویسم. کم کم دارم اوردوز آدم می کنم بس که تعداد ملاقات ها و مهمونی ها زیاد شده! دیروز با دوستای دوره لیسانسم رفته بودیم باغ جهان نما! که یه دفعه استاد1 و خانوادش رو دیدم و از اون موقعیت هایی هم بود که اصلا قابل پیچوندن نبود! استاد1 حال استاد2 رو می پرسه و میگه یه قرار بگذاریم با هم بریم بیرون! تو دلم گفتم حالا که من دارم پرونده های قرارها رو میبندم، شما هم باید از غیب برسی و درخواست قرار بدی. منم مشتــــــــــــاق  دیگه خلاصه یه چشم گفتم و جمعش کردم


--------


کتاب کیمیا خاتون رو تقریبا تموم کردم. کیمیا خاتون دختر خوانده مولانا و همسر شمس بوده. هر چقدر از دردی که این کتاب رو دلم گذاشت بگم کمه! 


کلا هر موقع داستان شمس و مولانا رو به هر شکلی میخونم یاد سارا می افتم! نقش سارا تو زندگی من شبیه نقش شمس تو زندگی مولانا بود (لازمه نیست که بگم قیاس مع الفارقه!! لازمه؟!). تو این کتاب از یه بُعد دیگه شمس رو بررسی کرده بود و بدقلقی هاش رو خیلی خوب به تصویر کشیده بود و بدقلقی های سارا هم دقیقا همینجوری بود! و آخرشم که کیمیا و مرگش یه جورایی باعث هجرت دوم شمس بود که بخشی از قطع ارتباط من و سارا  هم بخاطر پیشنهاد ازدواج سارا برای داداشش و انتظاراتش در این راستا بود. البته همون اولای دوستی مون من داشتم کتاب "پله پله تا ملاقات خدا" رو می خوندم و سارا می گفت این طرز فکرت تحت تاثیر اون کتاب هست ولی خب به نظرم من خیلی هم تحت تاثیر نبودم! در هر صورت حضور سارا تو زندگی من با همه بدقلقی هاش یک نقطه عطف بسیار مهم بود که باعث شد دیدگاهم به خیلی مسائل تغییر کنه و خیلی چیزها رو از زاویه بازتر و زیباتری ببینم و تا همیشه بخاطر چیزهایی که بهم یاد داد ازش ممنونم.


هر موقع یاد سارا می افتم براش آرزوی آرامش میکنم.


-------------


صبح امروز می خواستم گل بچینم ببرم اداره دستم سنگیم بود و گفتم فردا می برم! رسیدم اداره همکار میگه مطمئن بودم که امروز گل میاری! حالا هیچ حرفی هم قبلا در این مورد نزده بودیما! کلا لو رفتم!

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۸
صبا ..

امروز صبح  خواندن کتاب وقتی نیچه گریست تمام شد. خیلی راضی ام از خواندنش، در مناسب ترین زمان ممکن شروع به خواندنش کردم، زمانی که خودم شدیدا به چنین مباحثی نیاز داشتم. معمولا قبل از شروع کتاب چند تا نقد از کتاب را میخوانم و بعد شروع میکنم ولی این کتاب فقط جزو لیست کتاب هایی بود که باید می خواندم بدون هیچ پیش زمینه ای از آن.  زمانی که رفتم نمایشگاه کتاب و عملا داشتم دست خالی بر می گشتم، خریدمش و بسیار لذت بردم از خواندنش.


برخی از جملات کتاب را هایلایت کردم که اینجا هم می نویسم:


* آه، وقت زیادی را صرف توضیح دادن سرخی غیر ارادی و زودگذر چهره ام کردم. فکر میکنم ما تنها حیواناتی به حساب می آییم که سرخ می شویم، درست است؟


* بیماری عشق مربوط به علم پزشکی نمی شود.


* آنگاه اشاره به شقیقه کرد و افزود: اینجا باردار است. باردار کتاب، کتاب هایی که شکل گرفته اند. کتاب هایی که می توانم به زودی بزایم. گاهی تصور میکنم که سردردهایم، ناشی از زاییدن مغزی است.


* حقیقت مقدس نیست. مقدس، جستجو برای یافتن حقیقت است.


* من انتخابی را تحسین میکنم که انسان را به بیشتر از آنچه باید باشد، تبدیل کند.


* مردن سخت است. همواره اعتقاد داشته ام که پاداش انتهایی مرده، این است که دیگر نخواهد مرد.


* ولی نمی دانیم درایت مجنون است یا جنون هوشمند.


* نا امیدی هزینه ای است که هر فرد به منظور خودآگاهی باید بپردازد.


* چگونه به او بفهمانم که مشکلات، تنها به این دلیل ظاهر می شوند که آنچه را که نمی خواهد ببیند، از نظرش پنهان میکنند.


* آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل، خلق کنیم و شایسته باشیم؟ وظیفه ما در زندگی، آفرینش موجودی برتر است و نه تولید موجودی پست. 


* اگر کسی نتواند بر خود فرمان بدهد، فرد دیگری به او فرمان خواهد داد. البته اطاعت از دیگری، بسیار آسانتر از اطاعت از خویشتن است.


* شما رشد را پاداش رنج می دانید ...نتیچه حرف او را قطع کرد: نه، تنها رشد نه،  قدرت را هم به آن بیافزایید. درخت برای بالیدن به ارتفاع خود، نیاز به هوای طوفانی دارد. خلاقیت و اکتشاف هم تنها با تحمل رنج بدست می آید.


* شهوت هرگز نمی اندیشد، بلکه تنها طلب میکند و به یاد می آورد.


* به اهدافم دست یافته ام، ولی احساس رضایت نمیکنم فردریش. هیجان نخستین موفقیت را چندین ماه با خود داشتم، ولی در موفقیت های بعدی، این دوران به تدریج کوتاه شد و به چند هفته، چند روز، و حتی چند ساعت رسید.


* گاهی فکر میکنم تنهاترین فرد جهان هستی به حساب می آیم و این احساس، همانند احساس تو، هیچ ارتباطی به حضور و غیبت سایرین ندارد. در واقع از افرادی که تنهایی مرا به سرقت می برند، ولی در عین حال همراهی و مصاحبتی برایم ندارند، نفرت دارم. 


* مونتنی در مقاله ای راجع به مرگ، توصیه میکند باید در اتاقی زندگی کرد که پنجره ای مشرف بر گورستان داشته باشد. باور دارد که چنین منظره ای، ذهن انسان را روشن و اولویت های زندگی را تعیین میکند.


* تا زمانی که زنده هستی، زندگی کن! اگر زندگی را در حد کمال درک کنی، وحشت مرگ از بین می رود. اگر کسی در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمی میرد. 


* منظور من این بود که برای ایجاد تداوم ارتباط واقعی با فردی دیگر، نخست باید با خویشتن ارتباط برقرار کرد. اگر نتوانیم تنهایی را در آغوش بگیریم، از فرد دیگر به عنوان سپری در مقابل انزوا بهره خواهیم برد. هرگاه فردی بتواند بی نیاز از حضور دیگری، همچون شاهین زندگی کند، توانایی مهرورزی خواهد یافت. تنها در چنین وضعیتی، بزرگ شدن طرف مقابل برای او اهمیت می یابد. 


 


پی نوشت: چقدر اینقدر کتاب مرا به یاد سارا می انداخت، گفتگوهای دکتر بروئر و نیچه و شکل ارتباطشان، شبیه روزهای اول ارتباطم با سارا بود. می دانم که این روزها او هم به من فکر میکند. خدایا هر کجا هست به سلامت دارش.


۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
صبا ..

روباه گفت : سلام


شازده کوچولو برگشت ، امّا کسی رو ندید . با وجود این با ادب تمام گفت : سلام


- من اینجام ، زیر درخت سیب


شازده کوچولو : کی هستی تو ؟ عجب خوشگلی !


ـ یک روباهم من


شازده کوچولو : بیا با من بازی کن . نمی دونی چقدر دلم گرفته ...


ـ نمی تونم باهات بازی کنم . هنوز اهلیم نکردن آخه ...


ـ اهلی کردن یعنی چه ؟


ـ چیزی ست که پاک فراموش شده . معنیش ایجاد علاقه کردنه


ـ ایجاد علاقه کردن ؟


ـ آره ... تو الان واسه من یک پسر بچه ای مثل صد هزار پسر بچه ی دیگه ... نه من هیچ احتیاجی به تو دارم ، نه تو هیچ احتیاجی به من ... من هم برای تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگه ... امّا ، اگه منو اهلی کردی ، هر دو تامون به هم احتیاج پیدا می کنیم . تو برای من میون همه ی عالم موجود یگانه ای می شی ، منم برای تو ... اگه تو منو اهلی کنی ، انگار که زندگیم رو چراغون کرده باشی . اون وقت صدای پایی رو می شناسم که با هر صدای پای دیگه ای فرق می کنه . صدای پای دیگرون منو وادار می کنه تو هفت تا سوراخ قایم بشم . امّا صدای پای تو مثل نغمه ای منو از لونه ام می کشه بیرون ... تازه تو موهات رنگ طلاست . پس وقتی اهلیم کردی محشر می شه ! گندم که طلایی رنگه منو یاد تو میندازه ... و صدای باد رو که توی گندمزار می پیچه ، دوست خواهم داشت ...


ساکت شد ، و مدت درازی شازده کوچولو رو نگاه کرد . بعد گفت : اگه دلت می خواد منو اهلی کن !


شازده گفت : دلم که خیلی می خواد ... امّا وقت چندانی ندارم . باید برم دوستانی پیدا کنم ...


روباه گفت : آدما همه چیز رو همین جور حاضر آماده از دکان می خرند . امّا ، چون دکانی نیست که دوست معامله کنه ، آدم ها موندند بی دوست ... تو اگه دوست می خوای ، خب منو اهلی کن !


ـ راهش چیه ؟


ـ باید خیلی خیلی صبور باشی . اولش یک خرده دورتر از من همینجوری می گیری روی علف ها می شینی ... من زیر چشمی نگاهت می کنم ، و تو لام تا کام هیچی نمی گی ... چون سرچشمه ی همه ی سوء تفاهم ها ، زیر سر زبونه . عوضش می تونی هر روز یک خرده نزدیک تر بشینی ...


فردای اون روز دوباره شازده کوچولو اومد پیش روباه ... روباه گفت :


کاش سر همون ساعت دیروز اومده بودی . اگه مثلاً سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی ، من از ساعت سه تو دلم قند آب می شه ...  و هر چه ساعت جلوتر بره ، بیشتر احساس شادی و خوشبختی می کنم . ساعت چهار که شد ، دلم بنا می کنه شور زدن و نگران شدن . اون وقته که قدر خوشبختی رو می فهمم ...


و به این ترتیب، شازده کوچولو روباه رو اهلی کرد ...لحظه ی جدایی که شد ... روباه رازی رو به شازده کوچولو هدیه کرد:


* جز با چشم دل هیچی رو چنان که باید ، نمی شه دید . نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه .


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « نهاد و گوهر رو چشم سر نمی بینه »


* ارزش گل تو به قدر عمریست که به پاش صرف کردی .


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « به قدر عمریست که به پاش صرف کردم »


* آدم ها این حقیقت رو فراموش کردند، امّا تو نباید فراموشش کنی. تو تا زنده ای، نسبت به اونی که اهلیش کردی، مسئولی ... تو مسئول گلت هستی ...


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « من مسئول گلم هستم »


------------------------------------------------------------------------------------


پی نوشت: 3 سال صبر کردم که سارا اهلی بشه، روز آخر بهم گفت "حالا که اهلیم کردی می خوای بری؟"  همیشه درست زمانی که فکر میکردم اهلی ترین و دوست داشتنی ترین موجود زمین هست، همه ی رشته ها پنبه می شد(می کرد یا شاید می کردم) و من احساس می کردم این من هستم که قدرت اهلی کردن ندارم.دل شکسته


حالا بعد از یکسال بخاطر مشکلی که پیش آمده برگشته و من فراموش نکردم حرفی که روباه به شازده کوچولو زد:


 آدم ها این حقیقت رو فراموش کردند ، امّا تو نباید فراموشش کنی . تو تا زنده ای ، نسبت به اونی که اهلیش کردی ، مسئولی ... تو مسئول گلت هستی ...


شازده کوچولو برای این که یادش بمونه ، تکرار کرد : « من مسئول گلم هستم »

۰۹ مرداد ۹۲ ، ۲۰:۲۱
صبا ..