غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماجراهای کاری» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ دی ۹۵ ، ۱۴:۲۴
صبا ..

سلام.

1) موزیک پیشنهادی این هفته آهنگ خدا از بهنام صفوی هست:

مثل کوه پشت منی هر دقیقه

به جز تو کسی تکیه گاهم نبوده

تو بالاتر از قله های زمینی

به تو فکر کردن شبیه صعوده

همین که حواست به من هست خوبه

همین خوبه که تو منو دوست داری

همه میرن از زندگیه من اما

محاله تو یک روز تنهام بزاری

 

2) محل کارم کلا جابه جا شد! روزی که آمدم اینجا به قول خودشان یه بحران پیش آمده بود! امروز مسئولم گفت با آمدن شما تونستیم بحران را کنترل کنیم! نه اینکه من کار خاصی کرده باشم ها! نه! جناب مدیر من را فرستاد اینجا که مثلا دمم قیچی بشه! ولی انگار اینجا بهتره! آدم هاش توهم خدایی ندارند و مدیریتشان به مراتب انسانی نزدیکتر است (البته تا الان و البته شعارشان هم این است که مدیریت بر پایه تعامل باشد.)

3)همکاران آنجایم! هر روز یکی شون زنگ زده و حالم را پرسیدند، همکارانی که فقط 40 روز باهاشون همکار بودم! (تو پرانتز بگم: من درخواست داده بودم که جابه جا بشم و روز اخر کار تو قسمت قبلی در حال آموزش نیروی جایگزین بودم که وقابع یادداشت پیشین اتفاق افتاد و جناب مدیر در کسری از ثانیه مقصد جابه جایی من را تغییر دادلبخند)

4) کمی کش آمدم. ظرفیتم را می گویم. 

5) دارم به در حال زندگی کردن نزدیک میشم. البته از جهت لذت بردن از زندگی. بحران های زندگی که دست بردار نیستند. اینکه یک لحظه بخاطر دیدن تصویری، شنیدن صدایی، دیدن محبت و احترام خالصانه ای لبخند بر روی لبم می نشیند، همانجا سعی می کنم که شکرش را بجا بیاورم، به خودم هم یاداوری میکنم که دم را غنیمت دان، هر چند می دانم که مثلا یک ساعت بعد اتفاق های خوبی نخواهد افتاد، ولی به خودم متذکر می شوم که تو فقط همین ساعت را دریاب، شاید اصلا ساعت دیگری در کار نباشد، تو لذتت را ببر. 

6) خدا را شاکرم که شماها رو دارمخجالت

۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۳
صبا ..

بیشتر از 40 روز هست که اوضاع اداره همه انرژی ام را گرفته، اصلا دلم نمیخواست اینجا بنویسم و اینقدر امیدوار بودم که در یادداشت قبلی ام نوشتم سحر نزدیک است، شرایط اینقدر برایم بغرنج بود که منی که اهل نذر کردن نیستم، نذر کرده بودم که اگر از این شرایط بخیر و خوشی بیرون بروم به اندازه چند ساعت هم که شده بروم زیارت امام رضا. 

توی این مدت هم تا انجایی که می توانستم سعی کردم اوضاع روحی ام را حفظ کنم. اینقدر دچار اسپاسم فکری بودم که شب ها که برمی گشتم خانه  و تمام وجودم بغض بود، قدرت گریه کردن هم نداشتم. اینقدر این مدت ریلکسیشن و مراقبه کردم که کمی جسمم لااقل در امان باشد، (چند روز بود که وضعیت گوارشی ام با بالا بردن دوز دارو از بحران خارج شده بود که با شروع این شرایط دوباره وارد بحران شد). دیشب! (ساعت اداری ما تا 2 است) اما همه امیدهایم دود شد رفت هوا! انگار که یک سدی در وجودم بشکند، احتمالا سد اشک هایم بود! به جبران همه این 40 روز اشک ریختم، و امروز هم که مدیر واحدمان خواست که حرف های آخر را بزند و اعلام کند ناراضی است از رفتن من  که فقط بنابرخواست خودم موافقت کرده و مطمئن است که جناب مدیر جای بهتری را برایم در نظر گرفته اشک ها بازهم امانم نمی دادند! رفتم که صورتم را بشویم که از بلندگو پخش شد، "بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر!" خدایا یعنی می گذرد این روزهای تلخ؟!!

می روم که جای بعدیم مشخص شود که مشخص می شود جناب مدیر به تریج قبایشان برخورده و لج کرده اند که من دیشب!! گفته ام به فلان قسمت دسترسی ندارم و امکان انجام فلان کار توسط من میسر نیست (هر چند که آخرش کاری که به من هیچ ربطی نداشت را هم انجام دادم!) و همه ی قول ها و وعده ها و تو خوبی ها و ... فراموش شد.

خودم را شدیدا سپرده ام بخدا، به اندازه سر سوزنی هم بار بر روی وجدانم حس نمیکنم، بس که این روزها زمزمه کردم "وَعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ" به این باور رسیده ام که این اوضاع نابه سامان فعلی مقدمه اتفاق نیکی ست.  هر کاری هم که از دستم بر می آمده انجام داده ام، آن وقت ها همیشه سارا می گفت در این شرایط خدا منتظر است ببیند تو چه کار میکنی! حالا حداقل خیالم راحت است که من سهم خودم را انجام داده ام و دیگر نوبت اوست. 

پی نوشت1: مشکل ندیده و سختی نکشیده نیستم ولی وقتی فقط یکبار فرصت زندگی دارم و قرار است بشر دوپایی که پشتش به دستهای کثیف پشت پرده گرم است، برایم تصمیم غیر معقول بگیرد، واکنش نشان می دهم.

پی نوشت2: به انرژی های مثبت و دعای خیرتان شدیدا نیاز دارم.

۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


ظهر دارم بر میگردم خونه، فقط به این فکر میکنم که خدایا کار کردن من تو این اداره رو به عنوان کفاره گناهان من در نظر بگیر.

نمی خواستم بنویسم چون باید صبورتر باشم، ولی امروز بعد از مدت ها داشتم با استاد2 صحبت میکردم و از بس بغض داشتم و صدام می لرزید،تصمیم گرفتم که بنویسم. 

یک ماه پیش که از مرخصی برگشتم جناب مدیر تصمیم گرفت بعد از یکسال وضعیت بلاتکلیف من رو مشخص کنه و محل کارم بشه تو حلق رئیس بزرگ!! بعد از رفتن مدیر من بلافاصله رفتم پیش جناب معاون و گفتم که راضی نیستم برم اونجا! که من بارها درخواست فلان جا رو دادم و حداقل یه کم تلاش کنید که مدیر بگذاره من برم فلان جا! (بین مدیر و مدیر فلان جا جنگ قدرتی هست در حد جنگ نفت کش ها!!) جناب معاون که خودش رو در این قضیه مقصر می دید تلاشش رو شروع کرد، چند روز بعد اومد گفت که مدیر راضی شده بری فلان جا به شرط اینکه یه نفر به جای تو بفرستیم تو حلق رئیس بزرگ! و من حقیقتا خوشحال شدم که هم برای حرفم اهمیت قائل شدند و هم مدیر از خر شیطون پایین اومده. اینا هی گشتن و گشتن تا اینکه چند روز پیش اعلام کردند که 8 نفر رو به مدیر پیشنهاد دادیم و صلاحیت هیچ کدوم رو تایید نکرده و گفته فعلا و موقتا صبا بره اونجا تا بعدا یه فکری بکنیم. وقتی معاون بهم گفت که خودتو آماده کن و دیگه امیدوار نباش فقط بهش گفتم الخیر فی ما وقع! رفتم از بچه ها خداحافظی کردم، فیدبک هایی که گرفتم خیلی جالب بود! همشون تبریک می گفتن و می گفتن که لیاقتش رو داشتی و اونجا خیلی پرستیژش بالاتره و ... خدایا من دارم به هر چیزی چنگ میزنم که اونجا نرم و اینا میگن لیاقتشو داشتی!! من تو چه عالمی هستم! اینا کجا سیر میکنند.

روز اول رفتم که کارها بهم تحویل داده بشه، روز دوم زنگ زدند که باید بری بیسار جا ماموریت! الان؟ آره! خب این کسی که قراره کار رو به من تحویل بده که تا دو روز دیگه بازنشست میشه و میره!! بره، تو برو ماموریت، خدایا قحطی آدم اومده که مدیر اینجوری تصمیم میگیره!!

میرم ماموریت، روز اول احساس میکنم رفته یه کره دیگه! چرا اینا اینقدر زبون نفهمند! سه روز ماموریت تموم میشه! و من احساس میکنم از زیر پرس در اومدم، بس که این سه روز فشار روانی بهم اومد!

بر میگردم تو حلق رئیس بزرگ! و با یه عالمه کاری که تقریبا هیچی ازش نمی دونم! البته که یک هفته دیگه اوضاع درست میشه و قرار نیست اتمی شکافته بشه که از پسش بر نیام، ولی از اعماق وجودم احساس حقارت، خریت و صد تا حس بد دیگه دارم که مجبورم اینجا کار کنم که مدیرم یه ابله حرفه ای باشه! و البته که ایکاش دامنه قدرتش فقط محدود می شد به تصمیمات اینچنینی! و خودم رو مقصر می دونم که باید فعلا این شرایط رو تحمل کنم. و البته مدت هاست با اینکه سعی میکنم با خودم به صلح برسم می دونم که دارم خودم رو گول میزنم و از خودم فرار میکنم. 

استاد2 که نمی دونست من چه مرگمه کلی حرف های امیدوار کننده زد که انگیزه های درونی من زنده بشه! وقتشه که یه سری چیزها رو از خواب زمستونی به زور هم که شده بیدار کنم.

 

چند دقیقه بعدتر نوشت:

همون ظهر، خواهری میگه تو آزمایش غربالگری  "الف" (دوست خواهری و خانوادگی مون) بچه آزمایش داونش مثبت شدهناراحت. هضم همچین موضوعی واقعا سخته، وقتی به الف فکر میکنم و حرف هایی که چند روز پیش زدیم و سایت هایی که بهش معرفی کردم، مو به تنم سیخ میشه.  الانم زنگ زده و عین هاجر که 7 بار سعی صفا و مروه رفت و اومد که بچه ش رو نجات بده داره از این دکتر به اون دکتر میرهنگران.

 

خدایا هر چی تو بگی، شکر بخاطر همه چیز و ببخش بخاطر کم ظرفیتیم.

حالا که کمی حالم بهتره، اومدم که این یادداشت رو حذف کنم، ولی باشدش!

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۲
صبا ..

یک ماه پیش بود که همین جا نوشتم کم کمک دارد وضعیت بلاتکلیفیم در اداره به سر می رسد، پروژه ای استارت خورد، و خیلی ها حرف هایی که نباید می زدند را زدند، و شناختشان را برایم تسهیل کردند،جناب معاون خیلی سعی کرد که با حرف هایش آینده روشنی را پس از اتمام این پروژه برایم به تصویر بکشد، اما حرف های تطمیع کننده اش هیچ اثری در دل همچو سنگ من !! نداشت، در این یک ماه کم تجربه به دست نیاوردم، کم به اطلاعاتم افزوده نشد، اما عمر پروژه فقط یک ماه بود و در همان نطفه، خفه نه!! اما کنسل شد و مجددا دوران بلاتکلیفی بازگشت. وقتی که می دانی و قصد کرده ای که  موقتا در جایی باشی، خوشحالی ها و ناراحتی هایش هم عمیق نیست، می دانی همه اش گذراست، می دانی همه چیز به زودی تمام می شود تمام خوبی ها و بدی ها، تنها تجربه اش برایت به یادگار می ماند، این دنیا هم گذراست، هیچ چیزش دائمی نیست، نه غم هایش، نه شادی هایش، نه پَستی هایش و نه پُست هایش، ایکاش هیچ گاه برای لحظه ای هم فراموشم نشود که : "دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست"

۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۷
صبا ..

من تا حالا با هر جا که کار کرده بودم به صورت تمام وقت، پاره وقت، مستقیم یا غیر مستقیم، همگی در کار تولید بوده اند. (بجز تدریس این اواخر) تا حالا تجربه کار کردن با ارگان صرفا خدماتی نداشتم. این روزها خیلی مسائل روتین و عرف سیستم اداری برایم عجیب و جالب و گاهی باورنکردنی ست. اول اینکه بروکراسی اداری شان بیشتر شبیه کلم بروکلی هست تا بروکراسی نیشخند!! من هنوز پوزیشن ثابتی ندارم و معلوم نیست این وضعیت تا کی ادامه داشته باشد، هر روز از خودم می پرسم که در این اوضاع چه اصراری بر سر کار آمدنم داشتند؟؟ اوضاع در این حد است، که من صبح ها قبل از سر کار رفتن و عصرها بعد از سرکار آمدن، فعالیت های سابق را انجام می دهم و از سر کار رفتن برای استراحت استفاده میکنم!! البته با توجه به فیلد کاری من 100% اوضاع به این شکل باقی نمی ماند اما تا همین جایش هم کافی است که خیلی چیزها تایید شود. کلا در همین چند روز به این نتیجه رسیدم که این سیستم کلم بروکلی و قوانینش کارمندان محترمش را طلبکار بار می آورد! وضعیت مدرک گرایی و تب ارتقاء گرفتن و ... هم بی داد می کند، ارتباط رشته تحصیلی و سمت هم که گویا برای رویاهاست . دوستان محترم سهمیه دار هم که همه جا حضور پررنگ شان مایه ی آرامش قلبی ماست!! خلاصه مواردی که این روزها برایم پررنگ بود را نوشتم، نه برای شمای خواننده برای خودم. گذر زمان باعث عادی شدن و فراموشی ست، می خواهم یادم بماند که این روزها از چه چیزهایی حیرت می کردم. امیدوارم روزی از حیرت این روزهایم متعجب نشوم.

۱۶ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۵
صبا ..

بهتر بود که صبر می کردم و روز آخر این یادداشت را می نوشتم اما ذهنم همراهم نیست و این روزهای آخر سرخوشی به تمرکزش بیشتر از همیشه نیاز دارم. این ماهها خیلی سخت گذشت، اینقدر بین خواسته دل و تصمیم عقلم نوسان داشتم که حس می کردم عن قریب است که متلاشی شوم، حالا هم حس میکنم کش آمده ام، یک چیزی به تنم زار می زند، چند روز دیگر من می شوم کارمند یک ازگان شدیدا بیمار (بخوانید کثیف) دولتی. دلم از اول راضی نبوده و نیست، بارها قهر کرد و رفت گوشه ای کز کرد. تا قبل از این همیشه فکر می کردم که تمام تصمیمات زندگیم بر مبنای  منطق بوده و این عقل بوده که حرف آخر را می زده است. اما وقتی این بار دلم این همه مقاومت کرد، این همه کولی بازی درآورد که آنچه را که نمی پسندد قبول نکند، همه ی زندگیم، همه ی تصمیماتم را مرور کردم، همیشه این دل بود که حرف آخر را زده بود و پای همه ی سختی ها و ناملایمات هم ایستاده بود، دلم یاد گرفته بود که منطقی حرف بزند، یاد گرفته بود دل عقل را هم بدست آورد و حالا .... . تنها کاری که عقل برای آرامشش کرده این است که وعده داده این شرایط موقت است و مدام زمزمه کرده "حیف باشد دل دانا که مشوش باشد". دل طفلکیم هم رضایت داده.

هیچ حسی ندارم، نه خوشحالی، نه ناراحتی، نه ذوق، نه درد دقیقا مثل سِر شدن های دندانپزشکی. فقط پر از ترسم، دلم می خواهد هنوز شروع نشده زودتر تمام شود. بروم صفحه بعد اول خط و چیزهای تازه بنویسم.  می ترسم از اینکه عادت کنم!!می ترسم به خط قرمزهایم نزدیک شوم!! نکند اینقدر قوی نباشم که ردشان کنم! نکند دلم باز هم برود قهر و دیگر برنگردد!! نکند عقل مکارانه دلم را دور بزند!! نکند دلم یادش برود که چه می خواسته!!

رب مهربانم دریاب مرا.

۲۸ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۵
صبا ..