غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ماجراهای میتاپی» ثبت شده است

دیروز یعنی اول اگست رفتم یه هایکینگ ۲۸ کیلومتری و بدین ترتیب بود که بعد از مدت ها رکورد خودم رو که ۲۶ ک. بود شکستم و البته رکورد نصف شب بیدار شدن رو هم شکستم. باید ساعت ۵ صبح از خونه می رفتم بیرون چون محل شروع برنامه نزدیک نیوکسل بود که ۳ ساعتی (با قطار) با سیدنی فاصله داره. پیاده روی هم ترکیبی از جنگل و ساحل و ... بود. یکی دو تا از بچه های گروه رو می شناختم با سه نفر دیگه هم گپ های طولانی داشتم. آخریش یه آقای استرالیایی مسن بود که از بعد از ناهار با هم حرف زدیم تا تو ایستگاه قطار برگشت. وقتی گفتم ایرانی هستم گفت کتاب سَتّاره فرمانفرامایان رو خونده و یکی دو تا دوست ایرانی هم دارم که اسم یکی شون ببک😆😃 (بابک) هست. دیگه خلاصه از اوضاع ایران شروع کردیم حرف زدن و وضعیت درس و تز من و عقاید فلسفی و مذهبی و .... تا آخرش رسید به اینجا که عکس نوه ش رو نشونم داد. خیلی هم خوشش اومده بود ازم هی می گفت میرم به ببک میگم با یه لیدی ایرانی خیلی نایس آشنا شدم!! یه شونصد بار هم اسمم رو تلفظ کرد که خیالش راحت باشه درست میگه. کلی هم برام آرزوی موفقیت کرد. انرژی مثبتش خیلی خوب بود🙂 برای افزایش اعتماد به نفس خیلی خوب بود.

 

=================

پارسال اول اگست اولین ملاقات من با هری بود، چقدر اون موقع ها حالم بد بود، دلشوره داشتم در حد خدا. تصمیم اون موقع من برای عوض کردن سوپروایزرم یه جور قمار بود. حالم دقیقا این بود

خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

 یادمه تو حرفام بهش گفتم آقای لی ریسرچ رو مثل قمار انجام میده و من اصلا با این سبک ریسرچ اوکی نیستم و ... . ولی بازم خواستم که خودم هم قمار کنم.

وقتی از اتاقش اومدم بیرون خیلی خوشحال یودم، انرژی مثبتی که ازش گرفته بودم خیلی زیاد بود.

و حالا بعد از یکسال با اینکه هنوز معلوم نیست آخر تزم چی میشه ولی حس برنده بودن رو دارم تو اون قمار. هری خیلی بهتر از تصورات من هست. همون انرژی مثبت روز اول رو من تو تمام جلساتمون ازش می گیرم و از این بابت واقعا خوشحالم.

۱۳ نظر ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۰۳
صبا ..

جنی عمل کرد و 5 روز اول خونه مادرش بود و بعدش که مادرش میخواست یک سفر یک ماهه از قبل برنامه ریزی شده بره، برگشت خونه.  شب اول که من رفتم خونه خیلی مریض به نظر می رسید، جاناتان اومده بود و داشت غذا درست می کرد و آخر شب هم رفت خونه. از فرداش جنی تنها بود و من شب ها فقط یه کوچولو کمکش می کردم. یه شب هم بچه ها اومدن پیشش و من شام درست کردم و با هم خوردیم. آخر هفته پیش هم جاناتان اومد براش خرید کرد و غذا درست کرد و رفت. و فقط یکی از دوستاش آخر هفته اومد دیدنش.  دیروز نوبت دکتر داشت و وقتی ازش پرسیدم که آیا جاناتان میاد برای بردنش به دکتر که گفت نه و اوبر می گیرم و خودم میرم.


در همه این روزها من به این فکر میکردم که در چنین شرایطی احساس یک زن ایرانی و توقعش به چه شکل هست؟! جنی حقیقتا از بودن جاناتان خوشحال می شد ولی قبلش به من گفته بود اگر چیزی ضروری لازم داشتم بهتره که لی لی بعد از مدرسه ش برام بخره و بیاره، چون جاناتان واقعا درگیر بچه هاش هست و نمیخوام بخاطر من اذیت بشه. هر چند که همچین مساله ای پیش نیومد! ولی این همه بی توقعی از مادرش، بچه هاش، و همه نزدیکانش و اینکه هر کس کار و زندگی شخصیش در درجه اول اهمیت قرار داره و بعد نوبت دیگران میشه برای من جلب توجه می کرد. برای خودم نتونستم تحلیل کنم که آیا این شیوه رو می پسندم یا نه ولی نتیجه ش  که دلخوری کمتر و احساس رضایت بیشتر هست رو می پسندم.


-------------------------

یه بار جنی گفت که من و جاناتان میخوایم بریم ویلای مامانم. من پرسیدم با استفانی؟ گفت نه! اون میره خونه زن بابای من! چند بار تکرار کردم! و پرسیدم که درست شنیدم! گفت آره! استفانی تو یکی از مهمونی ها دیدتش و باهاش رابطه دوستانه ای داره و اونم استفانی رو دوست داره و بودن یه دختر نوجوون تو خونه ش بهش طراوت بیشتری میده واسه همین وقتایی که قراره استفانی تنها باشه، اگر اونه شرایطش رو داشته باشه میره اونجا می مونه. واسم جالب بود و باز هم به روابط تو ایران در شرایط مشابه فکر کردم!

-------------------------

یکشنبه رفتم میتاپ پیاده روی. به نظر خودم برام یه نقطه عطف بود این میتاب. بخاطر اینکه تونستم زمانم رو مدیریت کنم و با آدمهای مختلفی معاشرت کنم. اولش به یه پسر ترکیه ای حرف زدم . 24-25 ساله بود و اطلاعاتش از ایران خیلی با واقعیت متفاوت بود و می گفت دوستان اروپایی م به ایران سفر کردن و بهم گفتن ایران اونجوری که شما فکر میکنید نیست! با یه دختر تایوانی هم حرف زدم که صاحبخونه ش ایرانی بود و سریع گفت نوروز خیلی خوبه

بعدش یه آقای ایرانی 60-70 ساله مخم رو بکار گرفت :|  و البته قبلش هم با یه یه گروه دیگه حرف زده بودم، مارینا (دختر فیلیپینی که تو میتاپ قبلی باهاش گپ زده بودم بهم معرفی شون کرد) یکی شون یه پسر پاکستانی بود که وقتی گفتم شیرازی هستم، گفت اسم خیلی از مردها تو پاکستان شیراز هست! یه کم با یه خانم ایرانی تعامل کردم. و بعدش با یه پسری که اصالتا چینی بود ولی بزرگ شده اندونزی بود و چند سالی هم سنگاپور زندگی کرده بودن و بعدش برای دانشگاه اومده بود اینجا حرف زدم. خانواده ش بعد از اون رفته بودن هنگ کنگ و برادرهاش هم لندن درس خونده بودن و حالا یکی شون ژاپن زندکی می کرد. بهش گفتم کلا شرق رو کاور کردید! به غواصی علاقه مند بود و کلی ویدئو نشونم داد از غواصی های اخیرش. منم تا تونستم تبلیغ ایران رو کردم . کلی فیلم و عکس نشونش دادم. آدرس چند تا رستوران ایرانی رو ازم گرفت که بره امتحان کنه. یه غذا هم یادش دادم و البته در مورد تنگه رغز هم بهش اطلاعات دادم. می گفت دوست داره اسم پسرش رو بگذاره اسکندر :) چون تو اندونزی خیلی اسم شیکی هست. من گفتم تو ایران اصلا شیک نیست و نگذاری ها :))  

بعدش کلی فکر کردم، به اینکه چقدر این آدمها راحت مهاجرت و تعامل می کنند؛ و اینکه چقدر تو فرهنگ ما مهاجرت چیز غریبی هست، من همچنان باید به دوست و آشنا اثبات کنم که احساس بدبختی نمیکنم از اینکه تنها تو این کشور هستم. منم خسته میشم، توانایی هام کمتر از چیزیه که تو کشور خودم بودم هست، چالش های زیادی دارم  ولی اصل مهاجرت رو زیر سوال نمی برم و احساس نمیکنم که چون اینجا تنها هستم بدبختم و زندگی تو کشور خودم آسونتر بود. برای خودم این مثال رو میزنم که گیاه رو هم وقتی که جابه جا کنی اولش شادابی ش رو از دست میده و حتی تا آستانه خشک شدن و مردن هم میره ولی بعدش دوباره شاد میشه و فضای بیشتری برای ریشه زدن و رشد کردن داره. منِ تازه مهاجر هم همون گیاهم که اگر احساس ضعف میکنم قرار نیست ابدی باشه و کم کم منم تو محیط جدید جون می گیرم و شاخه ها و برگ های جدید میدم. 


گاهی هم فکر میکنم اگر کسی نوشته های اینجا رو بخونه با تصویری که تو ذهنش شکل می گیره فکر میکنه چقدر زندگی اینجا آسونه و همه آدمهای دور و برم فرشته هستند. خیلی موقع ها با نون که صحبت میکنم دقیقا از همه آدمهایی که من بهشون لبخند می زنم و یا حتی دوستشون دارم و یا نهایتا برام هیچ رنگی ندارند، اظهار نفرت میکنه و یکی از صفات منفی شون رو که موجب منفور شدن شون شده رو میگه! بعد تازه اون موقع هست که می فهمم عه! همچین چیزی هم وجود داره و من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم تا حالا و یا واسم اونقدر پررنگ نبوده! 


رنگ و لعاب زندگی خیلی زیاد به زاویه ای که ما بهش نگاه می کنیم بستگی داره. 


-----------------------

زهرا تو ایران دوست "ر" بود و قبل از اینکه بیاد اینجا ر  ما را به هم وصل کرد و البته زهرا زحمت کشید و چند تا چیز ضروری از ایران برای من آورد و باب آشنایی ما باز شد. با اینکه همه دوستانم خوب و دوست داشتنی هستند ولی اونا از یه ایران دیگه اومدن اما زهرا از همون ایرانی اومده که من هم ازش اومدم و این باعث نزدیکی بیشتر ما شده. نمی دونم این بخاطر تجربه زندگی تو شهر مشترک هست یا نه ولی به هرحال خدا رو شکر میکنم برای داشتنش اینجا. اینکه کسی از بعد فرهنگی خیلی ازت فاصله نداشته باشه باعث آرامش هست. 


----------------------

چهارشنبه یعنی دیروز تولد 18 سالگی جفری (برای دوستانی که جدید اینجا رو میخونند بگم که جناب جفری گربه هستند) بود!!! تولد دختر کوچیکه جاناتان هم دیروز بود. این آخر هفته میخوان برای دوتاشون با هم مهمونی بگیرن!!!!!! لی لی رفته برای جفری کادو هم خریده !!!!!!!  

این مدت هم که جنی مریض هست من همش بهش غذا میدم، خیلی احساس صمیمیت باهام میکنه !!! دیشب می خواست بهم دست بزنه !!!! 

---------------------

دیروز صبح مه بسیار غلیظی داشتیم. یه بار فکر کنم سمیه از مه تعریف کرده بود و گفته بودم دوست دارم. الان که مه به اون شدیدی رو دیدم واقعا دوست داشتم، البته بعدش خورشید دار شدیم خدا رو شکر. حس میکنم هوای مه آلود طولانی مدت خیلی زیاد میتونه روحیه م رو پایین نگه داره. 


من شیراز که بودم خیلی بارون دوست بودم از بس خشکسالی داشتیم. اینجا ولی خب خیلی بارون میاد و یه مدت زده شده بودم از بارون. ولی دوباره وقتی صدای بارون رو می شنوم تو دلم شکوفه سبز میشه و دوباره از صدای شنیدن بارون حس خوبی بهم دست میده. خدایا شکرت :)


۶ نظر ۱۵ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۱۵
صبا ..

حنوکا:

گفته بودم که جنی اصالتا یهودی هست ولی پدر بچه هاش و همسر فعلی ش مسیحی هستند. خود جنی هم به گفته خودش دیندار نیست ولی خب رسم و رسوماتی که پایه سنتی داره رو در حد توانش سعی میکنه برگزار کنه. یا مثلا پسرش کلاس عبری می فرسته (با اینکه خودش بلد نیست) و میخواد برای جشنی که در 13 سالگی برای پسرهای یهودی برگزار میشه آماده باشه.

این روزها هم مصادف با جشن حنوکا هست. یه سری آداب و سنن خاص خودش رو داره و جنی هم به صورت مختصری برگزارش میکنه. اصل جشن 8 شب هست که در موقع غروب آفتاب خانواده دور میزی که شمعدان روش هست جمع میشن و هر شب با توجه به اینکه چندمین شب مراسم هست یه تعداد شمع روشن میکنند و سرود و دعا می خونند و یه سری غذاهای خاص می خورند.

جنی اینا هم شمع ها رو روشن میکنند نه الزما موقع غروب آفتاب و هر موقع که شد و دور میز میشنند و یه شعر 2 -3 خطی می خونند و بعدش جنی تو دو تا  صندوق نقره ای و طلایی برای بچه ها کادوهای کوچولو گذشته و هر شب با یه کادو سورپرایزشون میکنه. اون شبی که منم رفتم سرمیز واسه دخترش یه ماسک صورت ارگانیک خریده بود و واسه پسرش دستکش فوتبال :) جعبه ها هم با شعر باز شدند و کل مراسم ما 5 دقیقه بود :) بعدش هم شمع ها روشن می مونند تا تموم بشن. جنی گفت تو نیمکره شمالی که هوا این موقع سال سرد هست معمولا شمعدون ها رو می گذارند پشت پنجره و یه جوره زیبایی و وحدت رو نشون می ده. 

-------------

زنان پژوهشگر:

یه روز رفتیم یه کارگاهی که مخصوص زنان دکترای دانشگاهمون بود. 4 نفر رو دعوت کرده بودن که مثلا توی پژوهش موفق بودن و نشون بدن که زنان هم با وجود موانع می تونند موفق باشند. البته تعریف اینا از موفقیت خیلی مبالغه شده است به نظر من و خیلی اهل بزرگنمایی کارهای کوچیک هستند!! از این که بگذریم چهارمین سخنران یه خانم مسلمان بود اهل کشور اندونزی که 4 ماه بود دکتری ش رو شروع کرده بود! واسه این دعوتش کرده بودن که بخاطر دکتری خوندن اینجا بچه های 11 ساله و 6 ساله و شوهرش رو تو اندونزی ول کرده بود و اومده بود اینجا!! کلا اسلایداش هم در مورد جاهای تفریحی و برنامه های تفریحی که رفته بود که اینجا احساس تنهایی نکنه بود !! باور کنید من شاخم داشت در می اومد که شاید یه چیزی دیگه داره میگه و من نمی فهمم و آخرش هم مسئول برنامه ها اومد بغلش کرد که تو خیلی شجاعی!

بعدش که اومدیم بیرون 5-6 تا خانم ایرانی تو جلسه بودیم و همه تقریبا عصبی و متعجب شده بودن که چطور همچین چیزی از نظر اینها اینقدر ارزشمنده که من بچه هام رو ول کنم و ماهها و شاید سالها نبینمشون چون می خوام دکترا بخونم! 


تفاوت فرهنگی اینجاها نمود پیدا میکنه.

--------------

امنیت:

حس امنیتی که اینجا موقع بیرون بودن آخر شب تو خیابون یا تو قطار و اتوبوس دارم داره روز به روز بیشتر میشه. اینکه تو هر شکلی باشی هیچ کس نیست که بهت زل بزنه و وقتی نگاهت با آدمها گره میخوره با لبخند از روی هم رد میشین حسی هست که تو ایران نباید به عنوان یه زن تجربه ش می کردم و حالا که اینجا میتونم چنین تجربه ای داشته باشم خوشحالم.


-------------

میتاپ:

این هفته بعد از دو هفته رفتم میتاپ. یه سری میتاپ ها هست که تعداد محدودی می تونند شرکت کنند مثلا 20 نفر و وقتی ظرفیت پر شد میری تو لیست انتظار. هفته پیش که تو لیست انتظار بودم و جایی برام باز نشد ولی این هفته با اینکه تو لیست انتظار بودم بالاخره جایی خالی شد و رفتم. برنامه این هفته در blue mountain  یا کوهستان آبی سیدنی بود. علت نامگذاری بخاطر این هست که منطقه جنگلی پوشیده از درخت های اکالیپتوس هست و روغنی که از این درخت ها ساطع میشه با گازهای موجود در هوا که ترکیب میشه گازهای آبی تولید میکنه و عصرها از دور منطقه آبی بنظر می رسه. 

برنامه کوهنوردی بود و نوشته بودن که 11-12 کیلومتره. من این هفته باشگاه رفته بودم و عضلات پام کاملا بسته بود و نمی دونم چرا فکر میکردم از چهارشنبه شب تا شنبه صبح باید کاملا عضلاتم آزاد شده باشه! 

اینجا پر از آبشارهای کوچیک و بزرگ بود و کل مسیر پر از پله با شیب تیز بود. لیدرمون این دفعه یه خانم بود به نام لینکا که من خیلی ازش خوشم اومد؛ خیلی مسئولیت پذیر و دوست داشتنی بود و چون 12 نفر بیشتر نبودیم سعی می کرد با همه مون حرف بزنه. تک تک نقاط جذاب و دیدنی رو نشون مون میداد و صبر میکرد عکس بگیریم. ولی خیلییییییییی سخت بود کلا :| اسمش 12 کیلومتر بود ولی برای دیدن یه آبشار 100 تا پله پایین می رفتیم؛ پله که میگم پله جنگلی تصور کنید که سنگی و گاهی چوبی گاهی پر از گل و آب و خیلی لیز و با شیب تند و دوباره همین رو بر میگشتیم یعنی این مسافت رفت و برگشت رو جز اون 12 کیلومتر حساب نکرده بود چون برمیگشتیم سر نقطه اول مون :| خلاصه هر جوری بود و به هر سختی بود کل برنامه رو رفتیم بجز دو تا پسر دیگه تو مسیر برگشت کسی با کسی حرف نمی زد بس که انرژی سوزونده بودیم. 

من برگشتن با ایوی اومدیم تو ایستگاه قطار و کنار هم نشستیم موقع برگشت. یه خانم پنجاه و اندی ساله کره ای بود که 15 سالی بود استرالیا بود. خیلیییییی لهجه ش بد بود، می گفت شوهرش استرالیایی هست و خودش اومده بود اینجا پرستاری خونده بود و پرستار بود ولی من واقعا نصف حرفاش رو نمی فهمیدم مثلا رشته اش رو که پرسیدم گفت ناسی !! من داشتم تو ذهنم دنبال این می گشتم که خدایا چه رشته ای داریم که شبیه ناسی باشه؛ شاید من تا حالا چنین رشته ای ندیدم! ولی یه کم بعدترش فهمیدم میگه nursing :|

کلی هم سوال در مورد ایران پرسید و کلی هم عکس نشونش دادم، امیدوارم سوالاش رو درست فهمیده باشم :| بعد آخرش میگفت هر میتاپی خواستی بری پیام بده منم بیام :)) تو دلم گفتم تو رو خدا نه :| من به بدبختی امروز فهمیدم چی میگی :((

-----------

لهجه:

در مورد لهجه بگم که اینجایی ها آ خیلی تو حرفاشون کاربرد داره و آخر کلماتشون به آ ختم می کنند و حالت سوالی بهش میدن. پسر جنی لهجه ش خیلی غلیظه من جدیدنی ها دارم کم کم می فهمم چی میگه. یه شب مامانش میگفت معلمش بهش گفته یه کم صاف تر حرف بزن :)  و اینقدر  آخر کلماتت رو نکش :)  یه نمونه مثال بزنم دستتون بیاد این بچه چطور حرف می زنه :) داشت یه جمله ای میگفت توش کلمه mature داشت تلفظش این بود :مِچووآ :)

حالا این چینی و کره ای و کلا آسیای شرقی هم یه آ دیگه میگذارن رو این آ اینجایی ها کلا هر چی توش a , e , i  داره رو آ تلفظ میکنند. 


مهمترین استرس من اینجا نفهمیدن زبون آدم هاست و البته خب جواب دادن بهشون. نمی دونم چقدر زمان می بره تا بتونم بدون اینکه بهم فشار بیاد راحت بفهمم چی میگن.

۱۱ نظر ۱۸ آذر ۹۷ ، ۰۵:۰۵
صبا ..

امروز دقیقا 2 ماه شد از زمانی که از خونه خداحافظی کردم و اومدم بیرون.


هنوزم باورم نمیشه که 12500 کیلومتر از جایی که سالها توش زندگی کردم فاصله دارم. اصلا باورم نمیشه اومدم یه قاره دیگه، اون طرف کره زمین و 2 ماه هست که خانواده م رو ندیدم و دارم تنها زندگی میکنم؛ خودم خرید می کنم و غذا درست می کنم؛ چیزهای جدید رو تجربه می کنم و آدم های جدید می بینم؛ دوستای جدید پیدا میکنم و زندگی روتین من یه طرف دیگه دنیا پیش میره. وقتی می نویسم سیدنی! فکر میکنم شوخیه! الکیه! و من کجا و سیدنی کجا !! ولی انگار واقعیت داره و من دو ماهه اینجام :) نمی دونم کی باورم میشه؟! یعنی همه آدم هایی که مهاجرت رو تجربه کردن همین حس باورناپذیری رو داشتن؟


روزها رو نمی شمردم ولی خب بد نیست تو ماهگردها عملکرد خودم رو بررسی کنم. ولی الان واقعا هیچ معیاری ندارم برای سنجش! تو این دو ماه لحظه های خوبم خیلی زیاد بوده خیلی چیزهای جدید رو تجربه کردم؛ خیلی چیزهای جدید یاد گرفتم؛ و کلا فهمیدم چیزهایی که تو زندگی بلدم ذره بسیار ناچیزی هست که میشه نادیده ش گرفت و خیلی راحت گفت هیچی بلد نیستم :)


تعاملم با محیط هنوز خیلی جای کار داره ولی هر از گاهی فکر میکنم یه پیشرفت های کوچیکی داشتم! و انگیزه ای میشه برای تلاش بیشتر. هنوز تو مدیریت زمانم مشکلم دارم و اتلاف وقتم زیاده! وضعیتم تو دانشگاه رو هم واقعا نمی دونم که خوب بوده برای این مدت یا نه! فقط می دونم که باید یاد گرفت و تلاش کرد خیلی بیشتر از الان.


----------------------------

دیروز رفتم میتاپ پیاده روی.

مسیر پیاده روی تقریبا 2.5 نیم ساعت از سیدنی فاصله داشت. من با اتوبوس ساعت 7 رفتم ایستگاه قطار و از اونجا با اکثر اعضا سوار قطار شدیم به طرف جنوب سیدنی. و تا رسیدیم به محل شروع پیاده روی ساعت 10:10 بود. توی قطار هم اون خانم ایرانی که تو میتاپ اول زندگی ش رو واسم تعریف کرده بود، دیدم و از صبح دیگه با هم بودیم؛ اسمش رو می گذارم مهرسا، احتمالا بازم می بینمش. 


اینجایی که رفتیم حالت روستایی داشت ولی از این روستاهایی که ویلاهای با کلاس رو به اقیانوس دارن :) از نظر هواشناسی هم قرار بود - یه رگبار بیاد و بره ... یک ساعت هم نشده بود که راه افتاده بودیم که تد (این دفعه هم لیدر تد بود) گفت کت ها تون رو بپوشید! بارون شروع شد اولش خیلی رویایی و قشنگ بود چون تپه های سبز بود و اون طرف اقیانوس و بارون هم می اومد و خیلی فضا رمانتیک و زیبا بود :) ولی خب دیگه بارونه ول نکرد که :) خیس خیس خیس شده بودیم؛ سرعت بارون زیاد می شد و یه جاهایی هم که باد می اومد و بارون کاملا میخورد تو صورتت و ابرها سیاه پشت سرمون احتمال طوفان رو میدادن، دیگه فضا از رمانتیکی در اومده بود که رسیدیم به کیاما (همون شهری که دو ساعت از سیدنی فاصله داره). داشتیم یخ می زدیم همه مون. قرار شد بریم ناهار بخوریم و هر کی خواست برگرده بره خونه هر کی هم خواست بمونه که تا آخر برنامه بریم. ما که می خواستیم تا آخر برنامه بریم. من که ناهار داشتم با خودم، با مهرسا رفتیم یه جایی که اون ناهار بگیره و نشستیم همونجا؛ لباسامون هم خیس خیس، دیگه از شدت سرما به لرز رسیده بودیم. بعدش هم رفتیم یه قهوه خوردیم سرعت بارون داشت کمتر می شد. ساعت 2:30 دوباره برنامه رو ادامه دادیم، تقریبا همه بچه ها ادامه دادن؛ یه خانم مسن همه از اول صبح باهامون بود که من فکر میکردم مثلا 50 و اندی باشه یه جا چند تا جمله از من پرسید که من اصلا نمی فهمیدم چی میگه :| فقط وقتی گفتم ایرانیم به نظرم گفت که دندون پزشکش ایرانیه. خلاصه این خانمه رو وقتی بارون بند اومد درست رویت کردیم و دیدیم نزدیک 70 سال رو داره ؛ اونم برنامه رو ادامه داد :)  ابرها کم کم پراکنده شدن و از اون حالت لرز دراومدیم و مسیر هم هی قشنگتر میشد؛ از یه جاده سبز رفتیم یه جایی به سمت اقیانوس و یه عالمه وال دیدیم :) البته وال که میگم یه چیزای سیاهی بودن که از آب می پریدن بالا و شکمشون هم سفید بود :)) ما خیلی ازشون دور بودیم اونا هم فکر کنم بچه وال بودن و خیلی کوچیک بودن. کلی ذوق وال ها رو کردیم :) و یه جا هم یه تپه سبز بی نهایت قشنگ رو به اقیانوس نشستیم که دوستان محترم نوشیدنی آخر برنامه شون رو هم خوردن و رسیدیم به ایستگاه قطار!  سه ساعت تقریبا تو راه بودیم تا رسیدم به خونه. مسافت گفته شده تو برنامه 22 کیلومتر بود. بخاطر بارون و چاالش هاش و البته آفتاب بعدازظهرش و کلا مناظر زیبایی که دیدیم پیاده روی خاطره انگیزی شد.

مهرسا امروز مهمون داشت (دوستای ایرانی ش) منو هم دعوت کرد ولی من چون خیلی کار داشتم واسه امروز و می دونستم خسته ام قبول نکردم. به نظر میاد بازم ببینمش :) 

-------------

اما هفته پیش من به سین و نون و شوآن گفتم میخوام برم پیاده روی و لینک میتاپ که حاوی همه اطلاعات بود رو براشون فرستادم. 25 کیلومتر بود مسافت هفته پیش. نون و شوآن که گفتن واسشون زیاده و نمیان. سین هم رفته بود باشگاه و بدنش گرفته بود ولی میخواست بیاد که من گفتم نمی برمت با این حال :) بخاطر سین هم پیام دادم به مسئول برنامه و پرسیدم وسط راه نقطه خروجی داره که گفت نه! منم شب خوابیدم که صبح پاشم تنها برم؛ نصف شب دچار سردرد شدم، پاشدم مسکن خوردم و خوابیدم ولی هی به خودم گفتم نقطه خروجی تو راه نیست؛ تو هم نرو :| تا اینکه صبح ساعتمو خاموش کردم و نرفتم :|  اینم از هماهنگی با دوستان :)


دوشنبه پیش شوآن ازم پرسید چیکار کردی؟ گفتم نرفتم دیگه و البته یه دوچرخه سواری مختصر رفته بودم که اونو گفتم بهش. اونم گفت دوستش کلا دوچرخه ش رو  گذاشته برای شوآن و اونم فقط یه بار باهاش اومده دانشگاه و همونطور که منم تجربه کردم بخاطر تپه ها کلی اذیت شده و دیگه کلا دوچرخه رو گذاشته کنار! اینم از شوآن خانم بایسیکل ران :)

۲ نظر ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۲:۳۸
صبا ..

خب به پیشنهاد محبوب عزیزم، از این به بعد تحت عنوان ماجراهای میتاپی داستان های آدم های جدید رو  تعریف میکنم.


دیروز سه شنبه بود، رفتم اون میتاپ فرهنگ و زبان؛ حال جسمیم هم خیلی خوب نبود ولی باید می رفتم دیگه :))


اولش با شینوسکه حرف زدم یه پسر ژاپنی بود که با ویزای هالیدی یک هفته بود که اومده بود سیدنی که اینجا یکسال بمونه و کار کنه و زبانش رو تقویت کنه.  اسمش رو که گفت، گفتم عه شینوسکه !! البته هنوز یادم نمیاد شینوسکه شخصیت کدوم فیلم بود؟! کیوتو زندگی می کرد و تو شرکت یونیکلو کار می کرده اونجا. می گفت مردم فکر میکنند ژاپنی ها خجالتی هستند ولی چون ما تو مدرسه یاد نمی گیریم خوب انگلیسی حرف بزنیم واسه همین کمتر حرف می زنیم و ساکتیم. می خواستم بگم 100% اشتباه میکنی داداش :) انگار مثلا ما تو مدرسه یاد میگیرم انگلیسی حرف بزنیم ولی خب اینقدر حرف می زنیم تا درست بشیم :) بعدشم تو می بینی الان من دارم از همه چی ازت می پرسم خب تو هم بپرس. البته اینا رو بهش نگفتم خودم یه سری اطلاعات بهش دادم در مورد ایران البته خیلی مختصر. بعدش دیگه من رفتم سر یه میز دیگه نشستم.


یه دختر چینی بود که اونم بیشتر سرش تو موبایل بود، بعد یه پسر دیگه اومد، اون پاکستانی بود؛ دانشجوی دکترا و چند ماهی بود اومده بود سیدنی و خیلی از دیدن من خوشحال شد :) فیلدش هم خیلی از من دور نبود!! بعدشم یه پسر دیگه اومد یه کم فارسی بلد بود حرف بزنه، واسه یه جزیره ای بود طرفای میانمار! اسمش رو درست نفهمیدم کجا بود. می گفت فرهنگ ایرانی رو دوست داره و در مورد همه چیز فرهنگ ایرانی می دونست، حتی می دونست که اسم من روتین نیست تو ایران و ... ته دیگ و عذاهای ایرانی رو هم می شناخت. اینجا دختر چینیه گفت منم غذاهای ایرانی رو می شناسم، دوست پسر قبلیم ایرانی بوده و غذاهای ایرانی رو خوردم ولی خیلی دوست نداشتم!! (تو دلم گفت خیلی بی سلیقه ای همون به موبایلت برس:) ) اون پسره گفت سال دیگه هم می خواد بره ایران مسافرت؛ منم کلی تشویقش کردم؛ گفتم سفرت هم مفت درمیاد برو خوش بگذرون حسابی :)


دیگه اون پسر پاکستانی اینستاگرام منو گرفت و بعد گفت من خیلی تنهام، دوست پیدا نکردم اصلا. تو دانشگاه همه سرشون بکار خودشون هست. اون پسر ایرانیه هم که شنبه رفته بودم میتاپ خیلی گلایه ی اینجوری داشت و البته منم که گفتم اینجا تو دانشگاه اصلا تعامل چندانی وجود نداره... دیگه بهش گفتم خب بیا میتاپ تا دوست پیدا کنی و ... به شوآن و سین و نون و ... هم گفتم. همه این آدم ها بهم گفتن هر وقت خواستی بری پیاده روی به منم بگو بیام.  کلا فکر کنم بعد یه مدت که بریم پیاده روی یه عده دانشجوی دکترا فقط باشند :))

۵ نظر ۰۹ آبان ۹۷ ، ۰۳:۱۲
صبا ..