غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یلدا» ثبت شده است

باز داره خیلی اتفاق می افته و من دارم عقب می مونم از نوشتن! 

 

اول که به عنوان کریسمس پارتی گروه مون تو دانشگاه به پیشنهاد هری رفتیم کارائوکه (karaoke). من قبلا به دوستای خودم پیشنهاد داده بودم بریم ولی چون نمیشد خودمون آهنگ هاش رو انتخاب کنیم و همش انگلیسی باید می بود نرفتیم و تو خونه خودمون با آهنگ های فارسی اجراش کردیم!! 

قرار هم بود به عنوان کریسمس پارتی بریم خونه هری تو حیاطش باربیکیو ولی چون بارونی بود برنامه کنسل شد و رفتیم کارائوکه و ناهار همونجا. خیلی خوب بود از ساعت یک شروع کردیم تا ۵.۵.  یکی از بچه ها رو به زور آوردیم بیرون. برای منم خیلی خوب بود چون من فقط چند تا آهنگ انگلیسی بیشتر بلد نیستم و اونا همه رو کاور می کردن و باعث میشد من بدون تلاش خاصی لذت ببرم. از همه بیشتر هم هری شوخی کرد و مسخره بازی درآورد. متیو هم نیومد چون تب و علایم سرماخوردگی داشت. متیو کلا با کارائوکه مشکل داشته همیشه. بچه ها از من می پرسند پس متیو کو؟ می گم مریض بود. میگن الکی میگه :)) گفتم من و هری یک ساعت پیش با چشم های خودمون دیدیم حالا اگر خیلی خوب نقش بازی کرده دیگه به ما ربطی نداره :))

هری میگفت من اصلا فکر نمیکردم کسی بخواد چیزی بخونه! قبلا گفته بودم که گروه ما خیلی بچه ها کمرو هستند و کم ارتباط و البته همه هم خیلی همیشه کار دارن و سرشون شلوغه! 

 

جمعه شب رو رفتیم مهمونی شب یلدای یکی از دانشگاهها. هی بد نبود. ولی خب با انتظارات ما انگار فاصله داشت!! 

 

دو هفته بود آمار کرونای کل استرالیا صفر شده بود. ۵ شنبه یه مورد که یه مهماندار آمریکایی بود تست مثبتش شده بود و همه جا هم رفته بود و سواحل شمالی سیدنی رو آلوده کرده بود. جمعه با شک و تردید رفتیم مهمونی.

 

من انگار از خونه جدید اینجا هیچی نگفتم. آنیتا هم خونه جدید من یه دختر تقریبا همسن و سال من هست که مالزیایی هست با بک گراند چینی. یعنی ۴ نسل قبلش مهاجرت کردن به مالزی. ایشون هم از لیسانسش اومده استرالیا. پارسال مامانش برای ویزیت میاد اینجا و بخاطر کرونا گیر میکنه. من وقتی اومدم خونه رو دیدم مامانش هم بود و الان هم درخواست داده ویزاش تمدید بشه تا بمونه. 

من اون موقع دوست داشتم مامانش نباشه و خودمون دو تا باشیم. ولی از وقتی اومدم اینجا تا به امروز که کلا ۱۶ روز گذشته من روی هم رفته ۱۶ دقیقه هم با آنیتا حرف نزدم و همش با مامانش حرف زدم. مامانش هم خیلی ازم خوشش اومده و البته منم. مثل اکثر ماماناست و البته مهربون و مودب و مذهبی شدید (کاتولیگ). اینا کلا دین نداشتن و ندارن و مامانش تقریبا ۲۰ سال پیش خودش به مسیحیت گرویده و خب مثل همه اونایی که خودشون دین شون رو انتخاب می کنند خیلی معتقد هست. کلی هم باهاش بحث اعتقادی کردم و از اون موقع دیگه بیشتر ازم خوشش اومده :) 

خونه جدیدم هم در ضمن خیلی خوشکل هست و طبقه هفتم هست با ویوی بسیار زیبا به همه جا و علی الخصوص آسمان دلبر :)

منم خیلی سریع ارتباط برقرار کردم. البته همه اینا از لطف جنی هست. چون اینا تقریبا بیشتر اخلاقای من دستشون بود. حس میکنم یاد گرفتم چطوری باید ارتباط برقرار کنم که هم به خودم فشار نیاد و هم همه چیز مودبانه باشه. 

 

آنیتا و مامانش قرار بود جمعه ظهر تا دوشنبه صبح برن سفر. منم به دوستام گفتم تا اینا نیستند که بخوان زود بخوابند شب یلدای اصلی بیاین اینجا. یکی شون که میخواست بره یه مهمونی یلدای دیگه. اون دوتای دیگه هم همکار غیرایرانی شون دعوتشون کرده بود رستوران ایرانی. قرار شد زهرا اینا فقط بیان. 

صبح شنبه ما پاشدیم دیدیم آمار کرونا ۳ برابر شده و قوانین جدید تصویب کردن. دیگه برنامه رستوران اونا کنسل شد و گفتن میان. اون یکی دوستمون ولی هنوز امیدوار بود مهمونیش رو بره که یکشنبه ظهر اونم کنسل شد و همه با کمال میل اومدن خونه ما. فال حافظ گرفتیم و تفسیر کردیم و خندیدم طبق معمول. عکس گرفتیم و بازی کردیم. ما یه رسمی داریم به اسم game nights. خیلی از شنبه شب ها یک جا جمع میشیم و بازی میکنیم. حالا اگر به یه مناسبت دیگه هم دور هم جمع بشیم بازم باید بازی کنیم و نمیشه همین جوری شب رو تموم کنیم!!! خلاصه که شب یلدا که برای ما کوتاهترین شب سال هست رو تا پاسی از شب و در کنار درخت کریسمس و در کنار هم جشن گرفتیم. 

اوضاع سواحل شمالی سیدنی هم اصلا خوب نیست و البته همه خطوط هوایی و کلا همه مرزهای زمینی به روی ساکنان سیدنی بسته شد و تمام سفرها و مهمونی ها و ... کنسل شد. همین الان حداکثر ۱۰ نفر مهمان مجازه!  منتظرن تا چهارشنبه دوباره به خاطر عصر و روز کریسمس قوانین رو تغییر بدن ولی هیچ ایالتی حاضر نیست ریسک کنه. از اون طرف هم پارسال که اینجا آتش سوزی بود و مردم تعطیلات نداشتن و بلافاصله بعد آتیش سوزی ها هم کرونا اومد و حالا دوباره احتمال قرنطینه داره بالا میره. می دونم اوضاع اینجا با ایران قابل مقایسه نیست اصلا و چیزی که اینجا بهش میگن بحران تو ایران شبیه شوخی می مونه. ولی اینا موقع قرنطینه اصلا شوخی ندارن!! و خب ملبورن تقریبا ۶ ماه قرنطینه بودن و اصلا نمیخوان دوباره تکرار بشه. 

 

دیگه اینکه پارسال این موقع ها من ایران بودم و یه چندتایی شب یلدا داشتیم. دیشب همه یادشون بود و عکس می فرستادن که یادش بخیر.

واقعا یادش بخیر. 

امیدوارم شب تاریک و طولانی کرونا به زودی تموم بشه و نور سلامتی و امید به زندگی همه مردم دنیا بتابه. 

 

پ.ن۱: پنجره اتاقم کامل باز نمیشد و بخاطر ایمنی براش بست گذاشته بودن. من به مامان آنیتا گفتم گفت ما نتونستیم بازش کنیم تو اگر میتونی چیزی قرض بگیر که باهاش بازش کنی. منم دیروز که بچه ها میخواستن بیان گفتم یه چیزی با خودتون بیارید که بشه اون بست رو باز کرد. "و" که اومده میگه سلام پنجره کجاست :) 

خلاصه سه گروه جعبه ابزار رو امتحان کردن تا در نهایت "و" از بس بهش ور رفت بازش کرد. خودش از من بیشتر خوشحال شده بود.  دوستامو دوست دارم و خوشحالم که هستند بدون اونها زندگی من اصلا این شکلی نبود. 

 

پ.ن۲: مریم۱ و  مریم۲  اسم منو به دخترش یاد داده و برام ویس و ویدیو می فرسته از دخترش. میگه میره رو عکست تو واتس اپ و اسمت رو میگه.  دیشب اونم عکس های پارسال رو فرستاده. بعد دخترش یه ویس فرستاده که میگه صبا عزیزم. منم یه ویس فرستادم کلی قربون صدقه ش رفتم. بعد دوباره یه عزیزم دیگه گفت و آخرش صداش محو شد. مریم گفت عزیزم دومی رو که گفت گوشی رو بغل کرد.  چشمام اشکی و قلبی شده بود نصف شب. بعد من خوابیدم بهش گفته بود صبا خوابیده (تو ویدیویی که برام فرستاد) دخترش گوشی آیفن رو گرفته بود  میگفت صبا ایناهاش. صبا خوابیده. صدا نکنید :)     نوشتم که یادم بمونه محبت های مریم و دخملشو. 

۱۰ نظر ۰۱ دی ۹۹ ، ۰۶:۳۰
صبا ..

سلام سلام.

 

به همین زودی ۱۲ روز از سفرم به ایران به سرعت برق و باد گذشت. تا اینجای سفر بسیار خوب بوده و خیلی چیزا بهتر از انتظارم پیش رفته و البته فرصت چندانی برای استراحت نبوده چون همش به رفت و آمد و دیدو بازدید گذشته. 

 

سفرم خیلی به موقع بود انگار :) چون موقعی که از سیدنی خارج شدیم (من و زهرا با هم اومدیم) به دلیل آتش سوزی ها هوا بسیار آلوده بود و روزهای بعدش هم وضعیت متاسفانه بدتر شده بود. از اون طرف هم من با وضعیت گوارشی بسیار بدی وارد ایران شدم و اولین کسی که به دیدنش رفتم دکتر گوارشم بود و خدا رو شکر کمی اوضاع به حالتکنترل در آمد.  تا به امروز هم خوشبختانه حتی یه مورد خوش به حالت رو نشنیدم :) که از این موضوع بسیار مشعوفم. 

 

اون موقعی که من از ایران رفتم مریم باردار بود. گفته بودم که اکثر روزها عکس دخترش رو برام می فرسته و قرار بود من بیام بچلونمش. از اونجایی که من بسیار ذوق داشتم که دارم میام خونه کل فامیل و البته همکارهای فامیلا هم ذوق اومدن من رو داشتن :)) یه همچین خانواده با ذوقی هستیم ما :)   من سیدنی تو راه فرودگاه بودم که دختردایی م تو گروه زده بود که یه شب دیگه بخوابیم صبا میاد :) دیگه منم کلی ذوق نمودم و از وسط زمین و آسمون به همه گزارش دادم که کجا هستیم. ترمینال بین الملل فرودگاه شیراز هم که یک وجب بیشتر نیست. ما از گیت که رد شدیم من با کلی ذوق (شما بخونید جیغ) سلام سلام کردم و پریدم تو بغل همه. مامانم اینا اومده بودن و خانواده دایی م به همراه دختر مریم. مریم و همسرش هر دو خودشون سرکار بودن. بعد که با همه روبوسی کردم دختر مریم خودش به صورت خودجوش پرید تو بلغم و از بغلم هم پایین نمی اومد. هر چی زنداییم می خواست از من جداش کنه جدا نمی شد. منم یه کوله سنگین پشتم بود. دیگه اومدن کوله رو از من جدا کردن منم بچه به بغل تا پای ماشین رفتم که دیگه به زور بچه رو ازم جدا کردن :) خلاصه که لحظه ورودم بسیار زیبا و خاطره انگیز شد و کل فرودگاه یه وجبی رو تحت تاثیر قرار دادیم :)

 

موقعی که سیمکارت ایران رو انداختم رو گوشیم سریع تبلیغات پیامکی شروع شد که یکی ش تمدید کنسرت علیرضا قربانی بود. منم خیلی دلم میخواست برم و خواهری زحمت کشید باهام اومد. و البته کنسرت تو تالار حافظیه بود و قبلش رفتم یه سلامی به حضرت حافظ عرض نمودم و کلی حالم رو خوب کردم. کنسرت هم که خیلی عالی بود و کلی روحم جلا پیدا کرد.  

 

خونه ر رفتم. دو هفته بود که من رفته بودم که خبر بارداری ش رو بهم داد و حالا دخمل تپلی خوشمزه س نزدیک ۶ ماهه ش هست.  دوستای دوره لیسانسم رو دیدم که بودن در کنارشون تو یه روز شدیدا بارونی  بسیار گرم و دلچسب بود. 

 

پنج شنبه گذشته هم سالگرد زنعموم بود که رفتیم شهر اجدادی و فامیل هایی که ۱۰۰۰ سال یکبار هم نمی بینیم رو هم دیدم. دیشب یلدای فامیل مادری بود و امشب یلدای فامیل پدری. دختردایی های بابا هم از آمریکا اومدن و فرصت خوبی فراهم شده که من همه رو ببینم. 

 

یه کم هم خرید رفتم. به همه گفتم به شماها هم بگم: چقدر لباساتون قشنگه :)  تازه فهمیدم چقدر من تو این مدت تو مضیقه خرید لباس بودم با اون سلیقه لباساشون :| لباسای اینجا خیلی خوشکل و با جنس خوب هست. قدر بدونید. 

 

خلاصه روزها به شلوغی و تند تند می گذره.

 

یلداتون مبارک باشه. یه عالمه آرزوی خوب واسه شماها. 

 

۸ نظر ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۳:۲۵
صبا ..

واسه شب یلدا قرار شده بود با بچه ها دور هم جمع بشیم. طبقه ی آخر خوابگاه باربیکیو و ... داره و 3 تا از بچه ها خوابگاه هستند و قرار شد مراسمون اونجا برگزار بشه. دو تا از بچه ها مسئول جوجه شدند. دو تا دیگه هم سالاد اولویه و من و سین هم میوه که انار و هندوانه بود. مراسم ما شنبه بود که بتونیم صبحش کاراش رو انجام بدیم. سین قبل از ناهار اومد خونه ما و ناهار رو با هم خوردیم. به جنی اینا هم گفته بودم ناهار با ما باشند می خواستم سبزی پلو با ماهی درست کنم اولش قبول کردن ولی چون آخر سال هست و مهمونی دور همی کریسمس زیاد دارند، جایی دعوت شدن و دیگه اونا پیش ما نموندن. 

من و سین هم هندونه ها و انارها رو خوشکل کردیم و البته واسه جنی هم توضیح داده بودم که یلدا داریم و داستانش رو گفته بودم و اونا هم ذوق تزیینات ما رو کردن. دیگه رفتیم خوابگاه و بچه ها هم کم کم اومدن و نصفشون رو هم که اولین بار بود میدیدم. 14 نفر شدیم و فعلا تونستیم تقریبا 3 طبقه رو پوشش بدیم و البته هنوز تعداد زیادی ایرانی دیگه همین دور و بر هست که اگر بشه این جمع رو به شیوه خوب گسترش داد خیلی اتفاق خوبیه.  دیگه بساط خوردنی ها رو چیدیم و ... ویوی خوابگاه هم خیلی عالی بود طبقه 21 و کل سیتی رو به صورت شفاف میدیدی.  
چون اولین بار بود مهمونی می گرفتیم قبلش استرس داشتیم که حاشیه ای درست نشه!! که خدا رو شکر خیلی خوب پیش رفت و همه خیلی خوب برخورد کردن. یکی از بچه ها هم مشهدیه و کل گروهشون و استادشون ایرانین و دو تا چینی فقط دارند که میگفتند صبح ها که میریم چینی ها هم میگن "سلام" و خلاصه داستانهاشون رو با لهجه مشهدی و انگلیسی تعریف می کرد و شده بود یه استندآپ کمدی بسیار خنده دار. خوش گذشت و به خوبی تمام شد.
-----------------------------
 
جمعه یه ایمیل اومد که چون در آستانه تعطیلات و سفر هستیم حواستون باشه اگر مسافرت به ایران دارید اگر اونجا مورد حمله تروریسیتی قرار گرفتین و بازداشت شدین دولت استرالیا کاری نمی تونه براتون انجام بده :| من فکر میکردم چون من دانشجوی ایرانیم فقط واسه بچه های ایرانی اومده ولی برای همه این ایمیل ارسال شده بود :| دقیقا زمانی که من بخاطر حال و هوای شب یلدا  پر از احساس عشق و دوست داشتن و امنیت بودم نسبت به خونه، به کشورم، به آداب و سنن و تقویم دقیق مون و ... !! :(((
 
-----------------------------
امروز روز آخری هست که اومدیم دانشگاه و یک هفته تعطیل هستیم. البته فکر کنم بجز بچه های چینی و یه تعداد ایرانی کسی امروز نیامده!! امشب شب کریسمس هست و حال و هوای عید رو به شدت می تونی حس کنی. 
----------------------------
 
صبح که از خواب بیدار شدم خبر فوت زنعموم رو تو گروه های خانوادگی خوندم :(  زنعموم سالها بیمار بودن و درد می کشیدن و زمینگیر شده بودن و این اواخر دیگه خیلی حالشون بد بود. بنده ی خدا از درد راحت شد. من ولی هنوز نمی تونم باور کنم :(  کلا کسایی که مثلا سالی یکی دوبار میدیدمشون رو هیچ وقت مرگشون رو باور نمیکنم و فکر میکنم سرجاشون هستند و فقط ما خونه شون دیگه نمی ریم!! روحشون شاد. عموم خیلی روزهای سختی رو گذروند با مریضی زنعموم؛ خدا به دلش صبر بده. 
 
--------------------------
آقای لی اومد گفت ناهار بریم رستوران؛ اصلا حوصله شون رو نداشتم و نرفتم. اولش هم تصمیم گرفتم برم و یه کم در مورد یلدا براشون حرف بزنم ولی اینکه برم ناهار واسه خودم بگیرم و دوباره برم پیش اونا و بشینم غذا خوردنشون رو ببینم در توانم نبود واقعا :| 
 
۱۸ نظر ۰۳ دی ۹۷ ، ۰۴:۱۱
صبا ..