غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس

سه شنبه, ۱ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۲ ب.ظ

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


ظهر دارم بر میگردم خونه، فقط به این فکر میکنم که خدایا کار کردن من تو این اداره رو به عنوان کفاره گناهان من در نظر بگیر.

نمی خواستم بنویسم چون باید صبورتر باشم، ولی امروز بعد از مدت ها داشتم با استاد2 صحبت میکردم و از بس بغض داشتم و صدام می لرزید،تصمیم گرفتم که بنویسم. 

یک ماه پیش که از مرخصی برگشتم جناب مدیر تصمیم گرفت بعد از یکسال وضعیت بلاتکلیف من رو مشخص کنه و محل کارم بشه تو حلق رئیس بزرگ!! بعد از رفتن مدیر من بلافاصله رفتم پیش جناب معاون و گفتم که راضی نیستم برم اونجا! که من بارها درخواست فلان جا رو دادم و حداقل یه کم تلاش کنید که مدیر بگذاره من برم فلان جا! (بین مدیر و مدیر فلان جا جنگ قدرتی هست در حد جنگ نفت کش ها!!) جناب معاون که خودش رو در این قضیه مقصر می دید تلاشش رو شروع کرد، چند روز بعد اومد گفت که مدیر راضی شده بری فلان جا به شرط اینکه یه نفر به جای تو بفرستیم تو حلق رئیس بزرگ! و من حقیقتا خوشحال شدم که هم برای حرفم اهمیت قائل شدند و هم مدیر از خر شیطون پایین اومده. اینا هی گشتن و گشتن تا اینکه چند روز پیش اعلام کردند که 8 نفر رو به مدیر پیشنهاد دادیم و صلاحیت هیچ کدوم رو تایید نکرده و گفته فعلا و موقتا صبا بره اونجا تا بعدا یه فکری بکنیم. وقتی معاون بهم گفت که خودتو آماده کن و دیگه امیدوار نباش فقط بهش گفتم الخیر فی ما وقع! رفتم از بچه ها خداحافظی کردم، فیدبک هایی که گرفتم خیلی جالب بود! همشون تبریک می گفتن و می گفتن که لیاقتش رو داشتی و اونجا خیلی پرستیژش بالاتره و ... خدایا من دارم به هر چیزی چنگ میزنم که اونجا نرم و اینا میگن لیاقتشو داشتی!! من تو چه عالمی هستم! اینا کجا سیر میکنند.

روز اول رفتم که کارها بهم تحویل داده بشه، روز دوم زنگ زدند که باید بری بیسار جا ماموریت! الان؟ آره! خب این کسی که قراره کار رو به من تحویل بده که تا دو روز دیگه بازنشست میشه و میره!! بره، تو برو ماموریت، خدایا قحطی آدم اومده که مدیر اینجوری تصمیم میگیره!!

میرم ماموریت، روز اول احساس میکنم رفته یه کره دیگه! چرا اینا اینقدر زبون نفهمند! سه روز ماموریت تموم میشه! و من احساس میکنم از زیر پرس در اومدم، بس که این سه روز فشار روانی بهم اومد!

بر میگردم تو حلق رئیس بزرگ! و با یه عالمه کاری که تقریبا هیچی ازش نمی دونم! البته که یک هفته دیگه اوضاع درست میشه و قرار نیست اتمی شکافته بشه که از پسش بر نیام، ولی از اعماق وجودم احساس حقارت، خریت و صد تا حس بد دیگه دارم که مجبورم اینجا کار کنم که مدیرم یه ابله حرفه ای باشه! و البته که ایکاش دامنه قدرتش فقط محدود می شد به تصمیمات اینچنینی! و خودم رو مقصر می دونم که باید فعلا این شرایط رو تحمل کنم. و البته مدت هاست با اینکه سعی میکنم با خودم به صلح برسم می دونم که دارم خودم رو گول میزنم و از خودم فرار میکنم. 

استاد2 که نمی دونست من چه مرگمه کلی حرف های امیدوار کننده زد که انگیزه های درونی من زنده بشه! وقتشه که یه سری چیزها رو از خواب زمستونی به زور هم که شده بیدار کنم.

 

چند دقیقه بعدتر نوشت:

همون ظهر، خواهری میگه تو آزمایش غربالگری  "الف" (دوست خواهری و خانوادگی مون) بچه آزمایش داونش مثبت شدهناراحت. هضم همچین موضوعی واقعا سخته، وقتی به الف فکر میکنم و حرف هایی که چند روز پیش زدیم و سایت هایی که بهش معرفی کردم، مو به تنم سیخ میشه.  الانم زنگ زده و عین هاجر که 7 بار سعی صفا و مروه رفت و اومد که بچه ش رو نجات بده داره از این دکتر به اون دکتر میرهنگران.

 

خدایا هر چی تو بگی، شکر بخاطر همه چیز و ببخش بخاطر کم ظرفیتیم.

حالا که کمی حالم بهتره، اومدم که این یادداشت رو حذف کنم، ولی باشدش!

۹۴/۱۰/۰۱