زلزله
ساعت هنوز نه نشده؛ خیابان خلوت است؛ منتظر اتوبوس هستم و در شعاع ۱۰ متری ایستگاه قدم میزنم. موتورسواری که یک دختربچه تقریبا ۵ ساله هم جلویش نشسته از جلویم رد می شود و چیزی می گوید؛ متوجه کلماتش نمی شوم ولی فکر می کنم حتما سوالی پرسیده چند ده متر جلوتر به یک پسر جوان هم چیزی می گوید؛ حس می کنم رفتارش طبیعی نیست؛ دور می زند و دوباره فرآیند پرتاب کلماتش به سمتم تکرار می شود؛ مطمئن میشوم که متلک می گوید! نه می ترسم؛ نه عصبی میشوم؛ فقط فکرم به این سمت می رود که یعنی پدر آن دختربچه بخت بربگشته است؛ شرمش نمی شود از آن طفل معصوم؛ واییی خدای من! مغزم به حال جامعه ام سوووووووت می کشد! سوت!
------
هوا در اولین روزهای زمستان گرم است؛ مردم می ترسند از زلزله و همه فامیل و دوست و همکار از زلزله ای که نگران وقوعش هستند حرف می زنند.
------
من اما به جایی رسیده ام که دلم می خواهد زلزله ای عظیم بیاید که خاک این سرزمین را همچون سرمه کند؛ که اثری از هیچ کس و هیچ چیز باقی نماند.
پ.ن: این متن در آرامش روحی نوشته شده؛ عصبانی و هیجان زده (منفی) نیستم فقط مدت هاست از بهبود اوضاع دولتمردان و مردمان سرزمینم ناامیدم! ناامیدی که هیچ راهکاری نمی بیند برای بهبود اوضاع.