غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

دیروز کتاب "استاد عشق"  که توسط پسر دکتر حسابی نوشته شده، تمام شد. یک جاهایی از کتاب دلم می خواست گریه کنم، به حال ظلم هایی که در حق دکتر حسابی شده بود، به حال کشورم که چه وضع اسفناکی داشته و به حال خودم که چقدر کم طاقت هستم و کلی هم خجالت کشیدم از اینکه توی این مدت عمری که داشتم استفاده صحیحی از زمان هام  نکردم. 

خواندن این کتاب دقیقا مناسب شرایط روحی این روزهای من بود، توی پست قبل اولین جمله تفسیری که نوشته بودم این بود " یعنى ما راه خیر و شر را با الهامى از خود به او تعلیم دادیم"، کتاب استاد عشق هم به عنوان یک راهنمای ضمنی تو شرایط فعلیم نقش خیلی موثری داشت. خواندن این کتاب رو اکیدا توصیه می کنم.

پی نوشت: قبلا یه سری اخبار و ... در مورد اسطوره سازی از دکتر حسابی خوانده بودم. بعد از اینکه کتاب تمام شد. سرچ کردم که صحت حرف های کتاب و اخبار قبلی را بررسی کنم. ماحصل حرف های گروه مخالف این بود که دکتر حسابی یک فیزیکدان معمولی بوده و شاگرد انیشتن نبوده و خدمات محدودتری نسبت به آنچه گفته می شود، انجام داده، اما برای من اصلا مهم نبود که دکتر حسابی شاگرد انیشتن بوده یا نه، که بجای بنیان گذاری 30 پروژه مهم 10 پروژه مهم و اصلی را برای این کشور راه اندازی کرده، مهم این بود در برابر سختی ها وا نداد، دست از تلاش برنداشت تا به مرادش رسید، اخلاق داشت و اخلاق محور زندگی کرد و آخرش هم وطنش را نفروخت.

۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۶
صبا ..

دارم قرآن می خونم می رسم به سوره بلد:

می رسم به آیه :

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ ﴿۴﴾

ادامه میدم به خوندنم می رسم به اینجا:

أَلَمْ نَجْعَل لَّهُ عَیْنَیْنِ ﴿۸﴾ وَلِسَانًا وَشَفَتَیْنِ ﴿۹﴾ وَهَدَیْنَاهُ النَّجْدَیْنِ ﴿۱۰﴾

ترجمه قرآنم یه مقدار تفسیر داره و بازش کرده. دلم یه جوری میشه. میام اینجا سرچ می کنم و تفسیر کاملترش رو می خونم:

(و هدیناه النجدین ) - یعنى ما راه خیر و شر را با الهامى از خود به او تعلیم دادیم، در نتیجه او به خودى خود و به الهام ما خیر و شر را تشخیص مى دهد، پس آیه مورد بحث در معناى آیه زیر است که مى فرماید : (و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها).

در خلال این آیات سه گانه حجتى نهفته است بر اثبات مضمون آیه ایحسب ان لم یره احد)، و آن مضمون این است که خداى تعالى اعمال بندگان و ضمائر آنان را مى بینند، خیر آن را از شرش، و حسنه آن را از سیئه اش تشخیص مى دهد.

و حاصل حجت مذکور این است که خداى سبحان کسى است که دیدنى ها را به وسیله دو چشم - یا به عبارتى دو عدسى - به انسانها نشان داد، و چگونه تصور مى شود که هر دیدنى را به انسان نشان بدهد، ولى خودش آنها را نبیند، و نیز خداى تعالى کسى است که هر انسانى را از راه سخن گفتن به منویات انسانهاى دیگر آگاه مى کند، و چگونه تصور دارد که خود او از باطن بندگانش آگاه نباشد، و چگونه ممکن است براى بندگانش پرده از اسرارى بردارد که براى خودش مستور باشد، و خداى عزوجل کسى است که با الهام خود به انسان تشخیص خیر و شر را داده، و آیا ممکن است با این حال خود او خیر و شر و حسنه و سیئه را تشخیص ندهد؟

 

و من تنها برداشتی که می کنم اینه که وقتی کاری از دستم بر نمیاد,  یا وقتی تنها کاری که از دستم برمیاد مطابق سلیقه تو نیست, هیچ کاری نکنم جز اعتماد به تو.

۰۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۵
صبا ..

وقتی سرت پر از حرف باشه، که نوشتن و گفتنش هیچ فایده ای نداره و همش گلایه و  شکایت از آدم هایی هست که نمی تونی بری یقه شون رو بگیری و بگی دست از سر زندگی من بردار، مجبوری یقه خدا رو بچسبی و از اون جواب بخوای که هدفت از اینکه یه عده که دل و قلبشون پر مرض هست، که خودشون رو نماینده تام الختیار تو در زمین می دونند، که کر و کور و لال شدند، رو سر راه من قرار دادی چیه؟ 

هی تو ذهنم انواع بلایای الهی رو تقسیم بندی می کنم که بشر ناقص العقل توش دخالت نکرده باشه، ببینم اگه منو و خدا تنها بودیم چطوری می خواست امتحانم کنه، آخرش فقط می رسم به بیماری جسمی، به نقص عضو.  دیگه هر چیز دیگه ای باقی می مونه بشر توش نقش داره. 

خدایا پناه می برم به تو از شر بنده هات. پناه می برم به تو از شر بنده های بیمار دلت، پناه می برم به تو از شر آسیب هایی که به روح و روانم و دین و دنیام وارد می کنند، پناه می برم به تو از شر زبان بنده هات. از شر افکار پلید و شیطانی شون.

خدایا قرار بود کمکم کنی صبور باشم. شاهدی که کاسه صبرم داره سر ریز میشه. شاهدی که ظرف ذهنم داره منفجر میشه. می بینی که دیگه هیچ راهی واسم نمونده، دیگه هیچ کاری از دست هیچ کدوم از بنده های خوبت هم بر نمیاد! دیگه نمی خوام صبرم رو زیاد کنی، تموم کن این مساله رو، با دست های خودت حلش کن که دیگه هیچ دستی به جز دست تو نمونده. خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااا

۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۳
صبا ..

توی ماموریت های کاری، کسی توقع نداره که از صبح که روزش را آغاز می کنه بهش خوش بگذره تا شب. می دونه که در طول روز ممکنه مشکلاتی واسش پیش بیاد، ممکنه شدیدا خسته بشه و ممکنه اصلا اوضاع طبق انتظارش پیش نره، از اون طرف هم اگر محل ماموریتش جایی واسه دیدن و تفریح داشته باشه در انتهای روز سعی می کنه یه وقتی رو واسه بازدید و تفریح و خرید سوغاتی و ... بگذاره. تو خیلی از ماموریت ها هم شاید همچین فرصتی پیش نیاد و فقط به کار بگذره، شاید برای خیلی هامون بارها از این ماموریت ها پیش بیاد. ماموریت هایی که با وجود تلاش و خستگی ما بخاطر عواملی که دست ما نبوده نتیجه خوبی نداشته، یا ماموریت هایی که بخش کاریش به خوبی انجام شده و بعد از اون هم حسابی تفریح کردیم و خوش گذروندیم.

خیلی وقته که دارم به این فکر میکنم که زندگی ما تو این دنیا مثل یه ماموریت کاری می مونه. زندگی هر کدام از ما شکل یکی از این ماموریت هاست. اما نکته مهم واسه هر کدممون اینه که هدفمون از این ماموریت چی هست، فقط به حق ماموریتی که قراره بهمون تعلق بگیره فکر میکنیم، ماموریت رو واسه خریدها و سوغاتی هاش و خوش گذرونی اومدیم، یا اومدیم که کارمون رو انجام بدیم و آخرش اگر وقتی هم شد، گشت و گذاری داشته باشیم.

اینکه همسفرات تو این ماموریت کیا باشند هم خیلی مهمه. ولی بعضی موقع ها انتخاب همسفر هم دست خود ما نیست و مقرر شده که با یه عده هم گروه باشیم.

میشه اینجوری به قضیه نگاه کرد که من دوست نداشتم بیام ماموریت و به زور من رو فرستادن، من همکارام رو دوست ندارم و از بودن باهاشون زجر می کشم و کل زمان ماموریت رو با اوقات تلخی و نق زدن گذروند. میشه هم اینجوری نگاه کرد که این ماموریت با همه ی سختی هاش، با همه ی بد قلقی هم سفرهاش، با همه کارشکنی ها و ... یه روز تموم میشه و تو بر می گردی به خونه ی اصلیت. به جایی که بهش تعلق داشتی. شاید اگه ماموریتت رو خوب انجام ندی هم دیگه جایگاه قبلیت رو نداشته باشی و یا اگه خوب انجام بدی جایگاهت ارتقا پیدا کنه.

 

خداجونم: من دلم برای جایی که بهش تعلق دارم تنگ شده، نمی دونم چقدر از ماموریتم باقی مونده، ولی هم روزای خوب داشتم، هم روزای سخت، بعضی از هم گروهی هام از بزرگوارنی و شان مثل فرشته ها هستند و بعضی هاشون هم انگار ماموریتشون اینه که وقاحت عرضه کنند و کارشکنی کنند و طلبکار و مدعی باشند. حکم ماموریتم رو که نگاه می کنم می بینم وقتی برای فکر کردن برای این وقیحان و مدعیان باقی نمی مونه. بجای اینکه از آنها به تو گله کنم می تونم به کارم فکر کنم.

نگرانم، نگران اینکه سربلند به وطنم بر میگردم! نگران تله های این سفر! نگران ظرفیت خودم، نگران اینکه نکنه یادم بره برای چی اومدم اینجا و نگران خیلی چیزای دیگه که صاحب این تشکیلات بهتر از من ازش خبر داره.

کمکم کن رو سفید برگردم. کمکم کن همسفرهام رو بهانه ای برای کینه ورزی قرار ندم. کمک کن با همه ی چالش ها و سختی ها از اینکه منو به عنوان یکی از مامورهات انتخاب کردی به خودم افتخار کنم و تو هم به من افتخار کنی.

۱ نظر ۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۴
صبا ..