غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

هفته کاری خوبی نبود! شاید هم من حالم خوب نبود!! قرار بود که شب یلدا بروم حافظیه که نشد، اما در فال شب یلدایم فرمودند:

 دانم سرآرد غصه را رنگین برآرد قصه را! 

چهارشنبه بالاخره موفق شدم بروم حافظیه، داشتم از خستگی بیهوش می شدم اما روحم مهمتر از جسمم بود! سبک شدم وقتی که بر سر مزار حضرت حافظ نشستم که وقتی که نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم که چه بپرسم، منی که سراپا سوالم! که جناب حافظ بدون توجه به افکار من فرمودند:

دست از طلب ندارم تا کام من برآید 

انگار که کوه از پشتم برداشتند با همین مصرع، بعدش نشستم یک دل سیر غزل خواندم و با جناب حافظ از درد دل گفتم که فرمودند:

بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند

اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

 

هر زمان که در اوج ناامیدی هستم، یک جایی پیدا میکنم و استتوس می گذارم:

که بد بخاطر امّیدوار ما نرسد

و یقین دارم که نمی رسد، که هر چه از دوست رسد نیکوست.

 

پی نوشت: هر زمان که بدون دیوان حافظ وارد حافظیه شدید، آدرس کتابخانه را بپرسید، یک کارت شناسایی بگذارید و یک دیوان حافظ به امانت بگیرید، در هر ساعتی از شبانه روز که حافظیه باز باشد، کتابخانه دیوان دارش هم باز است.


۰۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵
صبا ..

زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس


ظهر دارم بر میگردم خونه، فقط به این فکر میکنم که خدایا کار کردن من تو این اداره رو به عنوان کفاره گناهان من در نظر بگیر.

نمی خواستم بنویسم چون باید صبورتر باشم، ولی امروز بعد از مدت ها داشتم با استاد2 صحبت میکردم و از بس بغض داشتم و صدام می لرزید،تصمیم گرفتم که بنویسم. 

یک ماه پیش که از مرخصی برگشتم جناب مدیر تصمیم گرفت بعد از یکسال وضعیت بلاتکلیف من رو مشخص کنه و محل کارم بشه تو حلق رئیس بزرگ!! بعد از رفتن مدیر من بلافاصله رفتم پیش جناب معاون و گفتم که راضی نیستم برم اونجا! که من بارها درخواست فلان جا رو دادم و حداقل یه کم تلاش کنید که مدیر بگذاره من برم فلان جا! (بین مدیر و مدیر فلان جا جنگ قدرتی هست در حد جنگ نفت کش ها!!) جناب معاون که خودش رو در این قضیه مقصر می دید تلاشش رو شروع کرد، چند روز بعد اومد گفت که مدیر راضی شده بری فلان جا به شرط اینکه یه نفر به جای تو بفرستیم تو حلق رئیس بزرگ! و من حقیقتا خوشحال شدم که هم برای حرفم اهمیت قائل شدند و هم مدیر از خر شیطون پایین اومده. اینا هی گشتن و گشتن تا اینکه چند روز پیش اعلام کردند که 8 نفر رو به مدیر پیشنهاد دادیم و صلاحیت هیچ کدوم رو تایید نکرده و گفته فعلا و موقتا صبا بره اونجا تا بعدا یه فکری بکنیم. وقتی معاون بهم گفت که خودتو آماده کن و دیگه امیدوار نباش فقط بهش گفتم الخیر فی ما وقع! رفتم از بچه ها خداحافظی کردم، فیدبک هایی که گرفتم خیلی جالب بود! همشون تبریک می گفتن و می گفتن که لیاقتش رو داشتی و اونجا خیلی پرستیژش بالاتره و ... خدایا من دارم به هر چیزی چنگ میزنم که اونجا نرم و اینا میگن لیاقتشو داشتی!! من تو چه عالمی هستم! اینا کجا سیر میکنند.

روز اول رفتم که کارها بهم تحویل داده بشه، روز دوم زنگ زدند که باید بری بیسار جا ماموریت! الان؟ آره! خب این کسی که قراره کار رو به من تحویل بده که تا دو روز دیگه بازنشست میشه و میره!! بره، تو برو ماموریت، خدایا قحطی آدم اومده که مدیر اینجوری تصمیم میگیره!!

میرم ماموریت، روز اول احساس میکنم رفته یه کره دیگه! چرا اینا اینقدر زبون نفهمند! سه روز ماموریت تموم میشه! و من احساس میکنم از زیر پرس در اومدم، بس که این سه روز فشار روانی بهم اومد!

بر میگردم تو حلق رئیس بزرگ! و با یه عالمه کاری که تقریبا هیچی ازش نمی دونم! البته که یک هفته دیگه اوضاع درست میشه و قرار نیست اتمی شکافته بشه که از پسش بر نیام، ولی از اعماق وجودم احساس حقارت، خریت و صد تا حس بد دیگه دارم که مجبورم اینجا کار کنم که مدیرم یه ابله حرفه ای باشه! و البته که ایکاش دامنه قدرتش فقط محدود می شد به تصمیمات اینچنینی! و خودم رو مقصر می دونم که باید فعلا این شرایط رو تحمل کنم. و البته مدت هاست با اینکه سعی میکنم با خودم به صلح برسم می دونم که دارم خودم رو گول میزنم و از خودم فرار میکنم. 

استاد2 که نمی دونست من چه مرگمه کلی حرف های امیدوار کننده زد که انگیزه های درونی من زنده بشه! وقتشه که یه سری چیزها رو از خواب زمستونی به زور هم که شده بیدار کنم.

 

چند دقیقه بعدتر نوشت:

همون ظهر، خواهری میگه تو آزمایش غربالگری  "الف" (دوست خواهری و خانوادگی مون) بچه آزمایش داونش مثبت شدهناراحت. هضم همچین موضوعی واقعا سخته، وقتی به الف فکر میکنم و حرف هایی که چند روز پیش زدیم و سایت هایی که بهش معرفی کردم، مو به تنم سیخ میشه.  الانم زنگ زده و عین هاجر که 7 بار سعی صفا و مروه رفت و اومد که بچه ش رو نجات بده داره از این دکتر به اون دکتر میرهنگران.

 

خدایا هر چی تو بگی، شکر بخاطر همه چیز و ببخش بخاطر کم ظرفیتیم.

حالا که کمی حالم بهتره، اومدم که این یادداشت رو حذف کنم، ولی باشدش!

۰۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۲
صبا ..