غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم!

شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۹، ۰۴:۴۶ ق.ظ

این نوشته در ادامه کندوکاوهای شخصیتی من و مساله خشمم نسبت به والدینم هست که همین اول بگم موفق شدم ببخشمشون.

 

من حالم کاملا خوبه و این یادداشت در وضعیت ثبات روانی نوشته شده :) .  این نوشته طولانیست!! 

 

روزهایی اولی که تازه خونه م رو جابه جا کرده بودم یه روز سرمیز نشسته بودم که مامان آنیتا ازم پرسید قهوه می خوری منم گفتم آره و  خیز برداشتم که برم به سمت درست کردن قهوه که گفت بشین من واست درست میکنم و من نشستم و فقط ذوق و خوشحالی رو تو صورتش دیدم از اینکه داشت برای من کاری انجام می داد. کاری که از غریزه مادریش و مهربونیش می اومد. وقتی فنجون قهوه رو گذاشت جلوم و من از نزدیک صورت خوشحالش رو دیدم یهو به خودم اومدم که تو توی این سالها با مامان چیکار کردی؟؟!!! 

دقیقا انگار یه سطل آب سرد ریخته باشند رو سر کسی که خواب هست و یهو بیدار میشه و می بینه که تو یه دنیای دیگه هست. 

من سالها سر محبت های مامان به این شکل باهاش بحث داشتم و نه تنها اگر چنین محبت هایی بهم می کرد خوشحال نمیشدم بلکه عصبانی و ناراحت میشدم و میخواستم هر چه سریع تر آثار جرمش رو پاک کنم!! اون روزی که خوشحالی مامان آنیتا رو دیدم تازه یادم اومد که هر دوی مامان و بابا با انجام کارهای اینچنینی فقط قصد خوشحال کردن من رو نداشتند که خودشون هم خوشحال میشدن و من دقیقا نمی خواستم که اونها از انجام این کارها خوشحال بشند. 

اما چرا؟

 

به دلیل برادرم و بیماریش. 

 

برادر من یه بیمار دوقطبی(bipolar) از نوع بسیار شدیدش هست و خب بیماری برادرم سالیان دراز هست که وضعیت زندگی ما رو از حالت نرمال خارج کرده بود. 

 

خشم من از مامان و بابا برای این بود که من اونا رو مقصر وضعیت برادرم می دونستم. 

شاید بهتر باشه از بابا شروع کنم. 

الان در این سن و بعد از کلی مطالعه و تحقیق و مشاوره و سخنرانی گوش دادن من می تونم بفهمم که بابا از همون روزهایی که اولین حاطرات من شکل گرفته درگیر افسردگی بوده و به قول دکتر هولاکویی ما همیشه درگیر اون مثلث نکبت افسردگی - اضطراب و استرس -  خشم و عصبانیت بودیم. 

که این مثلث نکبت باعث سخت گیری های زیاد بابا و همراه نبودنش هر جا که حمایتش رو لازم داشتیم و مخالفتش تو تمام تصمیم های زندگی مون بود. این تصمیم ها از خرید چیزهای مثل تخت و کمد تا چیزهای بزرگتری مثل ازدواج و موقعیت های تحصیلی و شغلی ما بوده و شاید هم هست. 

خواهرم به شدت بچه ی مثبت و مسئولیت پذیری بود و من هم دنباله رو اون بودم و شبیه اکثر بچه های نسل ما انگار ما دو تا رو گذاشته بودن رو اتوپایلوت و برای خودمون بی هیچ دردسری بزرگ میشدیم. دردسر من از خواهرم هم کمتر بود چون همه چیز اول رو اون امتحان شده بود و ورژن اصلاح شده و آسونترش به من می رسید. در حین اینکه من حمایت و تجربه خواهرم رو داشتم خواهری که برای من نقش مادری رو هم انگار که عروسکش تو خاله بازی های زندگی باشم بازی می کرد. 

البته که سخت گیری های بابا در مورد خواهرم به عنوان فرزند اول بسیییییییییار زیاد بود که وقتی موضوع به من میرسید من اصلا یا سراغ اون موضوع نمی رفتم یا یه جوری مطرحش میکردیم که با مخالفت بابا روبرو نشیم.

مثلا یادمه خواهرم دبیرستانش رو یه مدرسه نمونه بسیار خوب قبول شد ولی چون برای رفت و آمد سرویس لازم داشت (سرویس رایگان از سمت محل کاربابا همیشه برقرار بود) ولی خب بابا نگذاشت اون مدرسه رو بره و یه مدرسه نزدیک خونه مون ثبت نامش کرد. به همین علت وقتی نوبت من شد من اصلا آزمون مدارس خاص رو شرکت هم نکردم که بخوام بعدش با مخالفت کسی روبرو بشم!

و الان فکر میکنم که سخت گیری های این مدلی فقط مختص خونه ما هم نبود و شاید مساله رایج اون زمان تو خیلی از خانواده ها بود.

اما در مورد برادرم همه چیزش با ما متفاوت بود از اول و این تفاوت رو مامان می گذاشت به حساب تفاوت دختر و پسر و البته هر روز از داشتن فرزند پسر ابراز انزجار می کرد و البته به دلیل رفتارهای خاص بابا کلا از جنس مذکر شاکی بود.

از همون اول دبستان برادرم نشانه های بیماری رو داشته و سال اول دبستان بعد از دو ماه معلمش از مامان و بابا خواسته که ببرنش و دوباره سال بعد به مدرسه بفرستنش.

سالهای بعد به نسبت خوب بود ولی از اواسط دور راهنمایی که همزمان با دوره بلوغش میشد عدم تمرکزش و یادگیریش در درس خوندن و ناسازگاری های بسیارش با همه روز به روز بیشتر میشد و از اون طرف هم سخت گیری های بابا و فشارهاش و سرکوفت و تحقیر کردن های مامان بیشتر میشد. 

من از پنجم دبستانم دقیقا این تبعیض ها و فشارهایی که رو برادرم بود رو می فهمیدم!

خلاصه ش اینکه اوضاع روز به روز بدتر میشد خشونت برادرم هر روز بیشتر بیشتر میشد و سرنخ همه رو که می گرفتی لجبازی با مامان و بابا سرش بود. برادرم نتونست وارد دانشگاه بشه و این سرافکندگی بزرگ!!! شروعی بود برای شکست های پی در پی اش در موقعیت های شغلیش و ارتباطاتش. 

جر و بحث های بسیاربسیار شدید تم همیشگی خونه ما بود. تا اینکه سال ۸۲ برادرم بعد از یه دعوای اساسی با مامان و بابام زمانیکه من دانشجوی یه شهر دیگه بودم و خواهرم شاغل در شهر دیگری از خونه به مدت ۴۰ روز بی خبر رفت و وقتی که برگشت یک مجنون واقعی بود. اون سال اولین سالی بود که بیمارستان بستری شد (فعل شدی که من اینجا نوشتم فقط دو حرف داره ولی این تا بستری شد کل فامیل و کلانتری محل و هزار جور نقشه و کمک بکار گرفته شد و پشتش یه دنیا حرف هست).

اولین تشخیصی که روش گذاشته شد اسکیزوفرنی بود. داستان زیاد داشتیم. مرخص شد دارو نمی خورد. امنیت جانی نداشتیم. گاهی هیچ راه ارتباطی با بیرون خونه نداشتیم و ... دقیق یادم نیست ولی فکر کنم دوسالی بدون اینکه بفهمه تو غذاش دارو می ریختیم و تصور اینکه وقتی مهمون داریم و مهمونی میریم و دارویی که باید بهش میرسید الان از توان خودم هم خارجه. 

۵ سالی به همین شکل گذشت با روزهایی که من خیلی موقع هاش به این فکر میکردم که مثلا اگر تو صفحه حوادث دوستام بخونند که ما چه جوری مردیم چه فکری میکنند؟؟!! و بارها خودمون و مراسم تشییع جنازه و خاک سپاری مون و آدم هایی که شرکت میکنند و حرفهایی که بعد از مرگمون زده میشه رو تصور میکردم!!

و البته که این وسط من و خواهرم زندگی شخصی خودمون رو هم داشتیم. کار کردن و خواستگار داشتن و موفقیت و شکست شغلی و هزار جور رویداد دیگه و طبق قانونی که بابا گذاشته بود و البته ما هم معتقد بودیم که درسته ما هیچ چیزی رو نباید تو خونه جلوی برادرم مطرح میکردیم. چون اون شدیدا به موفقیت های ما حسودی میکرد و معتقد بود ناراحتی های ما زندگیش رو خراب میکنه. تمام شادی ها و اشک های ما سانسور میشد. حتی تلفن زدن ها و ... یادمه که خیلی موقع ها برادرم اصلا از خونه بیرون نمی رفت و همه امید ما به این بود که مثلا چند روز یکبار یکساعت بره حمام و ما از اون فرصت برای خیلی کارهایی که در حضورش قابل انجام نبود استفاده می کردیم. 

تا سال ۸۶ که اوضاع اینقدر بد شد که وقتی مامان خونه تنها بود برادرم دوباره وارد فاز جنونش شده بود و مامان هم چون تو خونه تنها بود از خونه رفته بود خونه دایی م. اون روز صبح که من از خونه می رفتم بیرون هیچ وقت فکر نمی کردم که دیگه تا پایان عمرم برنگردم به اون خونه. تصمیم جدید این شد که برای تامین امنیت جانی مون ما مستقل از برادرم زندگی کنیم و این اتفاق هم افتاد چون هیچ کس در خودش توانش بستری کردنش رو نمیدید و بستری کردن هم چاره موقت بود. اون روزها اون داشت دارو مصرف میکرد. درمانهایی مثل ECT رو هم به صورت دوره ای می گرفت ولی باز هم حالش خوب نبود.

بیشتر از ۳ سال ما توی دو تا خونه جدا زندگی می کردیم که حتی از ترس اینکه بلایی سر و من خواهرم بیاد تا دوسال برادرم نمی دونست ما کجا زندگی میکنیم. بابا هر روز بهش سر میزد و براش غذا می برد. باهاش حرف میزد و اگر یه روز به هر دلیلی نمیتونست بره قبلش باید بهش اطلاع میداد. دیگه خودش هم قبول کرده بود که بیمار هست و داروهاش رو خودش می خورد. 

کم کم گویا آرومتر شده بود و مامان و بابا دوست داشتند که برگرده پیش ما. بابا خسته بود از این همه رفت و آمد و خب غریزه مادرانه مامان این کار رو تایید میکرد. من اون سال ارشد قبول شدم دانشگاه شیراز ولی از همون روز ثبت نام درخواست خوابگاه کردم و رفتم خوابگاه. هیچ کس از دوستانم در جریان نبود چرا من خوابگاهم؟!! (الان که فکر میکنم که چطور سوالای بقیه رو می پیچوندم که نخوام دروغ بگم مغزم سوت میکشه از اون همه بازی با کلماتم:) )

یکی دوسالی اوضاع خوب بود. فاصله بین مشاجرات کمتر شده بود. دیگه شکستن ها و زد و خوردها کمتر شده بود ولی صفر نشده بود و این بیماری لعنتی دست از سرمون برنمیداشت. دوره های افسردگیش بیشتر شده بود و طولانیتر که دوره های آسایش ما بود ولی دوره های شیداییش (منیک) واقعا شیدا میشد. توهم های بسیار شدید و عجیب و غریب. حتی الانم که بهش فکر میکنم به نظرم اونا همش کابوس بوده نه واقعی. ولی خب واقعی بود. باز هم کلانتری و بیمارستان و بستری و بعدش هم کلینیک های نگهداری از بیماران روانی مزمن. 

دیگه همه ی ما با همه وجودمون پذیرفته بودیم که اون بیمار هست و دیدن رنج کشیدنش اینقدر سخت بود که من به شخصه بارها دلم گور دسته جمعی میخواست که همه مون با هم بمیریم و دیگه هیچ کس اینقدر عذاب نکشه تو این زندگی. کلمه استیصال و بی چارگی رو ما زندگی کردیم. تمام پوست انداختن های اعتقادی من تو همه این دوره ها بود. 

و من خیلی جاها مامان و بابا رو مقصر میدونستم. تحقیرهاشون اینقدر شدید بود که منی که می شنیدم و مخاطبشون هم نبودم از شدت دردی که میکشیدم دلم میخواست بمیرم. خواهرم بیشترین آسیب رو از بیماری برادرم دید ولی اینقدر روح و قلبش بزرگ هست که همیشه و در همه حالی هر کمکی از دستش برمی اومد دریغ نمی کرد. دیگه جای ما با مامان و بابا عوض شده بود. ما شده بودیم موعظه گر و مامان و بابا به حرف ما بودن. 

سال ۹۶ تقریبا ۸ ماه برادرم تو کلینیک بستری بود. من داشتم زبان میخوندم برای امتحان آیلتس. تو یه اداره ای که (اونجا هم به معنای واقعی کلمه دارالمجانین بود )هم کار میکردم. حجم فشار روانی اون سال اینقدر زیاد بود که حد نداشت. انگار مثلا ما خانوادگی برادرم رو کشته بودیم و به هیچ کس هم نگفته بودیم یه حس گناه شبانه روزی داشتیم. که اون مریضه و ما بردیمش گذاشتیمش یه جایی که آسایش نداره و ما چقدر بی رحمیم. ریشه خشم من از مامان و بابا برمی گشت به خیلی قبل تر. ولی این خشم اون روزها بیشتر میشد چون انگار میخواستم بار گناه خودم رو سبک کنم. انگار میخواستم بگم من تو این جنایت نقشی ندارم و من هم تیمی شما نیستم!!

 

دوباره یه چند ماهی برادرم مرخص شد و دوباره داستان تکرار شد. این بار دو ماه قبل از اومدن من به استرالیا و عروسی خواهرم بود که همش برخلاف میل بابا بود. ولی دیگه نه بابا توان داشت اعمال قدرت کنه و نه من و خواهرم تمایلی به موندن تو اون خونه داشتیم.

 

من با یه چمدون بزرگ احساس گناه ایران رو ترک کردم. چمدونی که مامان و بابا برام اینجوری پرش کردن که اینقدر سنگین بود که خشم من تا همین چند روز پیش بهشون ادامه داشت. 

 

اون روزها دلم میخواست تو این وبلاگ یه یادداشت بنویسم و تیتر بزنم "و این یک مهاجرت نیست که یک فرار رسمی است". من فرار کردم از خونه م. از شهرم و از کشورم. از خونه ای که آدم هاش عاشقانه دوستم داشتند و من هم دوستشون داشتم و شهر و کشوری که جونم رو حاضر بودم براش بدم. ولی ناچار بودم. دقیقا این شعر حافظ که میگه "از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود" در مورد من صادق بود. هر چیزی رو که فکر کنید میشد امتحان کرد رو امتحان کردم. هر چاره ای که یک درصد احتمال موفقیت داشت و ته همه اینها استیصال و بی چارگی بود تو همه ی ابعاد زندگیم!

برادرم باز هم مرخص شد و یادمه پارسال که میخواستم برم ایران بابا از روزی که بلیط گرفتم اضطراب شدید داشت که نکنه رفتن من همزمان بشه با یه دوره منیک برادرم یا دوباره اون چرخه حسادت و ... شروع بشه! که خدا رو شکر همه چیز بخیر گذشت. تمام مناسبت هایی که خواهرم قرار باشه با شوهرش بره خونه مون (خواهرم یه شهر دیگه زندگی میکنه) دوباره همه این استرس ها وجود داره حتی برای منی که اینجا هستم. 

 

اما من درسته که میدونستم ژنتیک عامل اول بیماری برادرم هست. مامان رو مقصر می دونستم چون بارداری برادرم براش ناخواسته بود و مامان از هیچ تلاشی برای سقطش فروگذار نکرده بود. مامان رو مقصر میدونستم چون اگر من هم اون جوری تحقیر میکرد احتمالا خیلی وضعیت امروزم با برادرم فرق نداشت. 

خشمم نسبت به بابا بخاطر وضعیت برادرم و خیلی چیزهای دیگه بود. 

 

خودم رو گذاشتم جای مامان. مامان من تو سن امروز من داشته خواهرم و خانواده رو برای کنکور خواهرم آماده میکرده. یه پسر ناسازگار داشته و یه همسر سازمخالف که هیچ حمایت عاطفی از سمتش نمیشده و به قول شماها جنگ و مشکلات اقتصادی و هزار جور چیز دیگه رو پشت سر گذاشته و از دو سال قبل از تولد من مادرش رو از دست داده بوده و هیچ حمایتی از سمت خانوادش که نمیشده هیچ! حمایت هم میکرده و هیچ وقت تو وظایف مادریش نسبت به ما کوتاهی نکرد. هیچ وقت افسرده نبود. من همه ی اصول اولیه روابط اجتماعی و شروع آشنایی با غریبه ها و هزار جور چیز دیگه رو از مامانم دارم و منِ بی انصاف ازش شاکی بودم که چرا اینقدر به ما محبت میکنی خسته مون کردی :((  خفه مون کردی با محبت های بیجات :((  (من دارم با این نوشته ها اشک میریزم. اشک از خجالت و شرمندگی) چون همیشه همه تلاشم رو کرده بودم و میکنم آدمها رو درک کنم و اگر کاری از دستم برمیاد بخاطر تمام احساسات بی پناهی که خودم تجربه کردم حداقل بقیه تا اونجایی که من میتونم چنین تجربه ای نداشته باشند ولی در مورد مامان اینقدر خشمم نسبت بهش زیاد بود که نمی دیدم که اونم به یه آغوش نیاز داره بعد از این همه سال جنگیدن و سختی. که اون هم آدمه و خسته میشه. که اگر یه موقع هایی غر میزنه حق مسلمش هست. تازه چشمام باز شد که چقدر این زن بزرگ و قلبش بزرگه و من چقدر غافل بودم ازش :( 

 

خودم رو گذاشتم جای بابا. روزهایی که مودم پایین هست رو یادم آوردم و دلیل ترس و نگرانی بابا از هر چیز جدید و متفاوتی رو درک کردم. بابا نیاز به کمک داشته ولی تو شرایطی که کمک گرفتن اصلا تعریف نشده بود به هر سختی بود اوضاع رو مدیریت کرد. درست یا غلط. بابا هم نیاز به آغوش داشته ولی زندگی فقط بهش سیلی زده. بابا هم اون روزهایی که حالش خوب بوده بهترین حامی بوده و بابا هم می تونسته خیلی جاها بزنه زیر هم چیز ولی وایساده و جنگیده.  مامان و بابا هر دو مهربانی رو داشتند و دارن ولی کاش اون روزها دانایی داشتن و کسب کردن به شکل امروزی مد بود که هم اونا کمتر سختی میکشیدن هم برادرم و هم ما. 

 

 

از دوستای ایران من فقط "ر" از بیماری برادرم خبر داره و هم اتاقی های لیسانسم هم تا حد محدودی زمانی که اولین بار برادرم بستری شده بود به دلیل همزمانیش با یه سری مشکلات اساسی که تو زندگی خواهرم پیش اومده بود در جریان قرار گرفتند. دوستان اینجام هم که هیچ کس و یه بار هم سال ۹۷ اینجا یه یادداشت خصوصی گذاشتم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود  و قبل از عروسی خواهرم و مهاجرت من بود و من فکر میکردم که همه چیز به هم ریخته!

 

چرا این یادداشت رو عمومی نوشتم:

 

۱) این بخش از زندگیم رو بپذیرم و باهاش روبرو بشم. 

 

۲) روز استرالیا که بود شب قبلش تو یه برنامه تلویزیونی ۴ نفر به عنوان استرالیای هایی سال انتخاب شدند. یکی شون یه خانم جوان بود که تو مدرسه معلمش بهش تجاوز کرده بود و داستان اون تجاوز رو همون شب تو برنامه تلویزیونی تعریف کرد در حالیکه گریه می کرد و خیلی سنگین بود. هدفش این بود که تا جایی که میشه جلوگیری کنه از چنین اتفاقی برای بقیه بچه ها.

من اون شب خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و همون شب تصمیم گرفتم که من هم اونقدر جسارت بخرج بدم که نترسم از بیان مشکلاتم. من تو زندگیم روزهای سخت کم نداشتم و دلم نمیخواد هیچ کس اون همه فشار و تنهایی رو تحمل کنه. داستان سختی هام رو گفتم برای شروع چنین زنجیره ای.  

 

۳) اگر پدر و مادر هستید و بچه تون شبیه بقیه بچه ها نیست همش بخاطر تنبلیش و کج خلقیش و ... نیست. حواس مون باشه اختلالات روانی و شخصیتی اگر از سن کم تشخیص داده بشه خیلی خیلی قابل کنترل هست و با دارو و تراپی قابل درمان هستند. سعی کنید توی تغییرات روانی بچه ها با مشاور در ارتباط باشید. 

 

۴)بیماری روانی داشتن ننگ نیست حتی اگر ژنتیکی باشه. مثل سرطان و خیلی مشکلات و بیماری های دیگه که زمینه ارثی دارن. آدم ها تو انتخاب ژن هاشون هیچ نقشی ندارند و مقصرش نیستند و اتفاقا کسی که از بیماری روانی رنج می بره دردش و مشکلاتش بیشتر از یه بیمار مثلا سرطانی هست چون از جامعه به نوعی طرد میشه  و به حمایت بیشتری نیاز داره. حتی خانواده اون فرد هم به حمایت نیاز دارند. این مساله باید فرهنگ سازی بشه تو همه جوامع و علی الخصوص ایران. 

۱۰ اکتبر روز جهانی سلامت روانی هست. افراد و خانواده های زیادی در حال تجربه و رنج کشیدن از بیماری روانی هستند و وقتی روز جهانی برای یک مساله داریم یعنی تعداد این افراد تو کل دنیا بسیار زیاد هستند و خب البته ایران هم متاسفانه جزو کشورهایی هست که در زمینه مدیریت این مساله ضعف داره. 

 

۵) دلیل درونگرایی شدید من مشکلاتی بوده که تو جامعه ایران ننگ بود که البته که شخصیت من کلا برونگرا نیست. ولی فکر میکنم مذاکره کردن رو به مرور زمان یاد گرفتم و البته که من همه ی این سالها سعی کردم ایراداتی رو که مامان و بابا تو برخورد با ما و تو برخورد با خودشون داشتند رو نداشته باشم.  شاید باید ازشون بخاطر ایرادهاشون هم تشکر کنم که باعث شدن من هدف تلاش هام رو به سمت صحیحی ببرم. 

 

۶) میگن چون میل به بقا در انسان بوده همیشه خطرات بیشتر براش اهمیت داشته تا اتفاقات مثبت. واسه همین اتفاقات منفی شاید بیشتر تو ذهن آدمها می مونه. فکر میکنم در مورد من و آدمهایی با تجربیات مشابه این پروسه از یه جایی به بعد برعکس شده! یعنی من برای بقا نیاز داشتم اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم و تمرکزم فقط روی رویدادها و خاطرات مثبت باشه و اینقدر این کار رو تکرار کردم که جزو طبیعتم شده یا شاید اینقدر زندگی با من این کار رو تکرار کرده که بشه جزو روتین هام.  از اینکه در این نقطه از زندگی هستم و دیدگاهم به زندگی به این شکل هست راضیم. همیشه گفتم از اینکه هستی رو تجربه کردم و میکنم با وجود روزهای پردردش که هنوز هم درداش تموم نشده راضیم و خواستم بهتون بگم آدمی که این حرفا رو می زنه از سر بی دردیش نیست. آدمها رو براساس خنده های همیشگی روی صورتشون قضاوت نکنیم و حسرت زندگی هیچ کس رو نخوریم. 

 

۷) هنوز هم اهداف سال ۲۰۲۱ ام رو مکتوب نکردم!! این مدت خیلی فراز و فرود روحی داشتم. برام مهم بود که بتونم بار این خشم رو زمین بگذارم. تحلیل کردن های این چنینی به شدت انرژی گیر هست. یه روزهایی شروع می کردم به تماشای فیلم یا سریالی ولی چون این موضوع تو ذهنم بود هی برمیگشتم عقب و همه چیز رو مرور میکردم یهو بخودم می اومدم که ۲ ساعته دارم فکر میکنم و اشک می ریزم.  میخواستم قبل از اینکه سال ۱۳۹۹ تموم بشه پرونده ی این موضوع رو ببندم. هر چند که تقویم الان تو زندگی من بی معنی هست! و نه به سال شمسی احساس تعلق دارم و نه میلادی ولی خب بگذارید دلم خوش باشه که من سال ۹۹ ام رو یه جور خوبی جمع کردم :)  

 

۸) قبلا همیشه از اینکه آدم ها رو با بیان مشکلاتم ناراحت کنم می ترسیدم. شاید دلیلش باورهای مذهبی و اون فرهنگ رایج ایرانی هست که تو باید تصویر زیبا و کاملی از خودت ارائه بدی تا خواستنی باشی یا مثلا تو صورت مومن نمیشه غم و شادی رو تشخیص داد!!  ولی واقعیت این هست که آدمی که مشکل نداره و خوشحال یا موفق هست تداعی کننده یه مدل دست نیافتنی و پلاستیکی :)) هست. تداعی کننده یه مرفه بی درد! ولی وقتی بفهمیم آدمها درد دارند و با این وجود دارن تمام چالشهای زندگی رو پشت سر می گذارن و تنها تفاوتشون در دیرتر خسته تر شدنشون هست و نه در باهوشی و زیبایی و خانواده خوب و موفق و مرفه شون شاید کمک کنه نترسیم از بیان مشکلات مون به آدم های امنی که تو زندگی مون داریم. 

من همچنان با درد ودل کردن برای هر کسی و در هر جایی مشکل دارم. هنوز هم معتقدم باید در جای صحیح و با فرد صحیح حرف زد. ولی خب به اندازه قبل دیگه نمی ترسم. چون درد و مشکل داشتن رو بخشی از زندگی نرمال میدونم. 

 

۹) دور شدن از مامان و بابا بهم کمک کرد که بتونم به این شکل تحلیل شون کنم. یادمه اون اوایلی که اینجا اومده بودم سربسته از خشمی که نسبت به مامان و بابا داشتم به یکی دو نفر گفتم و همه میگفتند چند وقت که بگذره همه چیز کمرنگ میشه و فقط دلتنگی شون برات می مونه! در هر صورت من معتقدم بچه ها وقتی ۱۸ سالشون شد و رفتن دانشگاه نباید برگردن به خونه والدینشون و باید مستقل بشن که خیلی از مشکلات اینجوری اصلا بوجود نیاد.  

 

 

پ.ن: من یه چیز رو دیروز یادم رفته بود. دو تا از دوستان من که شروع آشنایی مون مجازی بوده تو این چند سال آخر در جریان مشکلات خانواده ما بودن. من هیچ کدومشون رو از نزدیک ندیدم. یکی شون (شیرازی هم هست) هم اتفاقا اینجا رو میخونه و تو خیلی از روزهای سختم کنارم بوده و بهم امید داده. 

۹۹/۱۲/۲۳

نظرات  (۲۴)

سلام صبای نازنین، منم خواننده خاموش هستم،

واقعا کارت قابل تحسین هست اینکه جرات پیدا کردی از چنین تلخی عظیمی نوشتی..

خدارو واقعا شکر که تونستی خودت رو نجات بدی،   

  چقدر دردناک و ظالمانه بود در شرایطی که برادرتون نیاز به کمک داشته تحقیر می‌شده سرکوفت میشنیده اونم به خاطر بیماری که دست خودش نیس، اشک ریختم به خاطر بی کسی و مظلومیتش ، مظلومیت اون، تو و خواهرت...

بیماری های روان واقعا و واقعا خیلی خطرناک هستن هم برای خود بیمار هم اطرافیان شون،

مرسی که این پست رو‌ نوشتی، دمت گرم..

صبای نازنین من بی انصافی میدونم اگه بنویسم درکت میکنم  فقط میتونم بگم منم فقط مهاجرت نکردم منم فرار کردم به یه کشور دیگه خودم رو انداختم داخل یه چاه پر از آتیش و جز خدا هیچ کسی رو ندارم....همش اونه که معجزه وار دستم رو گرفته تا اینجا... خدا کنه دستم را برای همیشه بگیره..ول نکنه..

 

 

 

 

پاسخ:
سلام پرستو جان.

لطف داری عزیزم.

خواهش میکنم.

ایشالله که مهاجرتت موفقیت آمیز باشه و به همه اهدافت برسی و همیشه حس کنی که خدا دستت رو گرفته. 

تبریک میگم که تونستی این پست را بنویسی، تونستی بار سنگین خشم را زمین بگذاری، تونستی با پدر و مادرت همدلی کنی... عمیقا خوشحالم برات..

خدا را شکر که اون لحظاتی که به مرگ خانوادگی فکر می کردی تموم شده... چه رنجی کشیدین همگی... کاش زندگی و شرایط با شما مهربان تر بود

چقدر مادرت پرتوان بوده که تونسته این سالها را بگذرونه....

نمیدونم چی بگم... کامنت گذاشتن خیلی سخته...

پاسخ:
واقعا نوشتن این پست واسم تبریک داشت و مرسی که فهمیدی چقدر سخت بود نوشتنش!!

خوشحالم که خاطراتم از اون روزها هر روز داره کمرنگتر هم میشه. فقط کاش درس هایی که گرفتم هیچ وقت کمرنگ نشه!

مامانم واقعا مظهر قدرت هست، الان می تونم قدرتش رو درک کنم. روحش خیلی بزرگه🥰

آره. مرسی که با وجود سختی بازم واسم کامنت گذاشتی😍

ممنونم ازت

میدونی من وقتی برای مشاور گفتم شرایط رو مثل شما که خودتو کشوندی بالا؛بهم گفت تو خیلی زیادی موفقی . اما گفتم برای من کافی نیست چون میدونم بیشتراز اینها توان دارم.اما گاهی شرایط زندگی،خانواده و حتی جامعه محکم جلومو گرفته .حتی نذاشته دست وپا بزنم.

اما این دوتاپست شما مفیدبود.متشکرم.ومطمئنم افراد زیادی از دهه شصتی ها مثل ماهستند چه بیان کنند وچه نکنند.شرایط اکثرا یکسان باپستی ها وبلندی ها بود.اما چون گاهی مثل زخم جوش نخورده سرباز میکرد باعث گوشه گیری و یا افسردگی میشد.

وخب خدارو شکر وقتی کنار هم قرار میگیریم و میبینیم توانمند تر از ما هم هست و حتی قوی تر از ما بلند شدن و ادامه دادن ؛به خودمون میگیم خب پس شدنیه ومیشه😘😍😉😉😉

توخیلی مهربون و قوی وبا اراده هستی و حتما رفتار خانواده به هر نوعی سبب این ماجراست.

من گاهی میگم اگه اینجوری نبود ایا بهترمیشد یابدتر!!! بعدبه خودم میگم الان برو جلو میشه اگرچه شایدچندسالی دیرتر یا زودتر😘😘😘

 

چه کامنت بلندبالایی😀😂😂

 

 

بنظرم وبلاگتون شده غار تنهایی همه خواننده ها😂😂 اجازه واردشدن میدین یا بریم برا خودمون غار پیدا کنیم😜

پاسخ:
من خوشحال میشم که شماها هم از تجربیاتتون میگید.

اصلا هدفم همین بود که مجلس بی ریا بشه😃

هر چند که ناراحت میشم از اینکه خیلی ها تجربیات خوبی نداشتند ولی خب ترجیح میدم واقعیت رو بپذیریم و در موردش حرف بزنیم و واسش راه حل پیدا کنیم. تا اینکه انکارش کنیم.

عزیزم تو همیشه به من محبت داری.امیدوارم کسایی که منو از نزدیک می شناسند هم نظراتشون با شما یکی باشه و من یه تصویر واقعی از خودم اینجا ارائه داده باشم.

زمان مهم نیست برای من. دیر و زودی وجود نداره. زندگی یه پروسه گرد هست نه یه خط صاف.

غار همه مون باشه که خوبه😃

نمی تونستم پست رو کامل بخونم چون انتظار خوندنش رو نداشتم و نمی دونم چی بگم ولی اولش باید بوسید دست همچین پدر و مادری رو با این حجم تلخی و دوم اینکه آفرین انقدر شجاعی که تونستی تمام خاطرات تلخت رو از پستوی ذهنت بیرون بکشی و قبولشون کنی و مثل بقیه خاطراتت باهاش روبرو بشی .

منم یه تلخی و دردی هنوزم که هنوز ته قلبم هست که نمی تونم انقدر عادی باهاش روبرو بشم و حتی تو دفتر خودم نمی تونم بنویسم و بعد پاره اش کنم حتی تا این حد دوست ندارم جلوی چشمم باشه اما شاید خیلی خیلی غیر ارادی روزی چند بار یادش بیفتم چون مشکل خانوادگی بود و همه درگیر بودیم و سعی می کردیم بسوزیم و بسازیم و بروز ندیم و حتی دوستان نزدیک من هیچی نمی دونستند چند بار جسته گریخته تو وبلاگم چند مورد نوشتم بعد رمزی کردم و بعد حذفش کردم و اول اینکه دوست ندارم کسی بدونه تا این حد سختی کشیدم و دوم اینکه ترکش های اون دوران هنوز روم مونده یک اعصاب ضعیف و روحیه متمایل به افسردگی و دوم  یکی دو تا بیماری نمی گم بزرگ اما پانزده ساله درگیرم و نیاز به درمان داشت و شاید ظاهر هیچ چی معلوم نیست ولی محکم سر جاش هست .

مشکل ما خدادادی نبود و خدا رو شکر اعتیاد و اینا هم نبود ولی عزیزترینم باعثش بود و خیلی خیلی راحت می تونست شرایط رو عوض کنه ولی نه دلش به حال خودش سوخت و نه ما ...

نمی دونم روزی می رسه که منم بتونم بنویسم یا حتی فقط به یک نفر بگم ؟؟ دومی که محاله اما اگر روزی بتونم بنویسم یعنی هر روز و هر روز افکار تلخ بهم حمله نمی کنند و آروم می شم.

پاسخ:
مرسی رویا جان :) 

خب الان تو هم یه گام رو به جلو برداشتی در جهت گفتن مشکلی که داشتی.

این رو درک میکنم که دوست نداری بقیه بفهمند اینقدر سختی کشیدی. من همونقدری که از شنیدن <خوش به حالت> احساس بدی بهم دست میده از اینکه کسی بخواد بهم ترحم یا دلسوزی داشته باشه هم حس بدی میگیرم.

ولی واقعیتش شاید این باشه که اکثر آدم ها یه سری مشکلات مگو تو زندگی شون دارند و اینجوری که هیچی نمیگیم و ادای آدم های بی مشکل رو در میاریم باعث میشه از هم دورتر بشیم.

دقیقا من یه مدتی هیچی حتی برای خودمم هم نمی نوشتم یعنی کاملا همه چیز رو گذاشته بودم تو یه صندوقچه و حتی از اینکه نزدیکش هم برم می ترسیدم. 

شاید زمان بهت کمک کنه تو پذیرش مشکلت و تو بیانش.  به خودت سخت نگیر که  به این زودی ها به کسی بگی. این چیزا واقعا تمرین میخواد!

سلام صباجانم

میدونی نوعی تبعیض روانی از پنج سالگی به من وارد شد تا الان بخاطر وجود فرزندبعدی.

با اولین نوشته خشمت به پدرومادرت،درست زمانی که من هم همان شده بودم بارها وبارها شکستم.خیلی تلاش کردم خودمو جمع کنم وبه قول تو بزارمش زمین.

اما پسرم ورفتارپدرش منو دوباره به قعر برد.من هم کسی رو میشناسم که از تحقیرها وسرکوفت ها با تمام هوش وذکاوتش بازهم کم میاورد.اگرچه الان زن وبچه داره ولی معتادشد وبرای درمانش فهمیدن کمی دچار دوقطبی شده که به خودش اسیب میزنه.

درحالی که فرزند دوم اینقدررررد حمایت شد درحالی که نبوغ اولی رو نداشت اما موفق تره.چون حمایت شده.

 

اما باز درست زمانی که در حال پوست انداختن بودم ،پست پراز قشنگی و درد زیادبرای خودت وخانواده ات(ازنظر اینکه هرکدوم خودتونو ساختین) وهروقت درد داشتین گذاشتین زمین وشادی کردین وشادی بخشیدین رسید.

من بارها پستت رو خوندم واشک ریختم.

به همسرم نشون دادم ناشناس. اما گفتم نگاه کن عاقبت تحقیر وسرکوفت پسرنابغه ات کجاست خدای نکرده.وعاقبت بعدی کجاست.پس ادامه نده

وگویا کمی تاثیر داشت.

ازت ممنونم

درپوست اندازی من تاثیرزیادی داشتی

بهتره بگم تولدت مبارک زیباترین😍😘😍😘

دوستت دارم نادیده من.بهترین 😍😘

 

پاسخ:
سلام نفس خانم گل.

کامنتت رو که می خوندم موهای تنم سیخ شد!! ایستاده بودم نتونستم ادامه بدم و نشستم! 
خیلی برام جالب بود که یادداشتم رو به همسرت نشون دادی.
چقدر خوشحال شدم که گفتی کمی تاثیر داشته. این یعنی من کار درستی کردم که نوشتم😊😊😊

مواظب خودت و خانوادت باش عزیزم.
یه مامان با روحیه مثبت و آگاه خیلی کارا می تونه بکنه.

مرسی که بهم عیدی دادی نفس🥰🥰🥰🥰🥰🥰

باعرض سلام،من خواننده خاموش شما هستم.

اما در این مطلب وپاسخ هایی که به نظرات دادید و(بقیه خوانندگان دادند)آنقدر صحیح ومنطقی برخورد شد،که حقیقتا تحسین برانگیز بود.ولازم دیدم ازتون تشکرکنم.

در سال جدید آرامش ،آسایش وبهترین ها رو برای شما وخانواده محترمتان آرزو میکنم. 

پاسخ:
سلام.
خوشحالم کردین که از خاموشی در اومدید🙂

ممنون از حسن نظرتون. امیدوارم در واقعیت هم همینطور باشه!

خیلی متشکرم از آرزوی خوبتون. همچنین برای شما و خانواده.

درسته صبای عزیزم،

این خشم تضاد داره با راه و روش زندگی تو و زندگی من.

باید یه پامو از یه طرف جوی بردارم، یجا میرسه که جو انقدر پهن میشه که دیکه نمیشه ادامه داد. این خشم فقط آسیب میرسونه و سودی نداره.

مرسی صبای مهربون که با حوصله به کامنتم جواب دادی.

پاسخ:
می دونم که به زودی از پسش برمیایی.

به قول خودت فقط "خواستن" میخواد. وقتی بخوایی می بینی که میشه.

فدات عزیزم. مواظب خودت باش.

سلام . به هر حال من چیزی که می خواستم بگم یعنی این که پدر و مادرت از خودگذشتگی داشتن برادرت رو پذیرفتن و تا جابی که ازش جدا بودین هم بهش رسیدگی کردن . فصدم این بود بگم نگران پدر و مادرت و سلامتیشون باش . با طرح سوال اینا رو گفتم مستقیم نگفتم چون از حالت دستوری صحبت کردن خوشم نمیاد اعتقاد دارم ادم خودش باید به نتیجه گیری برسه من فقط اونو ب سمت نتیجه گیری هول بدم .

 

بیماری سادیسم و دو قطبی هر دو بیماری روانی هستن پذیرش برای اون یکی داری و این یکی نه . من روان شناس و پزشک نیستم تشخیصی که از این متن دیدم دادم بیماری دوقطبی نمی تونه باشه چون دو قطبی ها ب دیگران آسیب نمی رسونن  . الان البته اصرازی روی این قضیه ندارم .

 

امیدوارم موفق باشی پدر و مادرت در سلامتی کامل باشن 

 

خدانگهدار 

پاسخ:
سلام.

ممنون زینب جان.

شما هم موفق و شاد و سلامت باشید‌. 

به زینب عزیز:

من هم تجربیاتی مشابه صبا جان رو داشتم و به همین دلیل میتونم پاسخ بدم:

سوال: اگر با این قطعیت خانوادتون به این نتیجه رسیدین برادرت بیماره چه اصراری داشتین خونه نگهش دارین ؟ چرا فقط یکی دو بار طبق متن کلینیک نگهداریش کردین ؟

 پاسخ: از کامنت هایی که گذاشتی مشخصه که شکر خدا تجربه چنین بیماری رو در نزدیکان خودتون نداشتین. برای هر بیمار روانی زندگی در کنار خانواده بهترین حالته، اما برای خانواده بسیار سخته. این صحبت ها کمتر گفته میشه اما یکی از دلایل اینکه این بیماران پس از مدتی بستری حالشون بهتر میشه چیه؟ خود پزشک ها میگن ترس از بستری مجدده! در بیمارستان سخت میگذره و این ها دوست دارند پیش خانواده باشن. پس وقتی از بیمارستان میان بیرون تا مدتها بیشترین تلاششون رو می کنن که شرایط رو تحمل کنن تا دیگه بستری نشن مثل بیماری جسمی که مثلا چون از رفتن پیش دکتر بدش میاد تا مدتی به سختی سعی می کنه دردش رو پنهان کنه و ناله نکنه تا دیگران فکر کنن سالمه.

-----------------------------

سوال: طبق چیزایی که من از بیناری دو قطبی طبق ی مستند که یک ماه پیش دیدم و داخل گوگل جستجو کردم فرد وقتی دچار شیدایی میشه پر از انرژی میشه و این انرژی گاهی وقتا منفیه و به خودش آسیب میزنه نه داخل مستند و نه داخل گوگل چیزی از آسیب به دیگران نبود مطمئنی بیماری برادرت دو قطبی بوده ؟ شاید در کنار دو قطبی مشکل دیگه ای هم داره ؟ 

 پاسخ: بیماری های روانی پیچیده هستند، خیلی پیچیده تر از بیماری های جسمی. همین طور که در کامنت های دیگر دوستان هم هست، اکثر وقت ها مدتها طول می کشه تا نوع بیماری روانی تا حدودی مشخص بشه. نهایت هم کامل مشخص نمیشه. داروهای مختلفی با دوزهای مختلف روی بیمار تست میشه تا به صورت تجربی داروی مناسب با دوز مناسب پیدا بشه. شما یک مورد بسیار بسیار ساده مثل وسواس رو احتمالا در دیگران دیدین یا شنیدین. نه دلیلش کاملا مشخصه و نه درمانش. هر چی گفته میشه کامل نیست. هنوز بسیاری از افراد وسواسی هستند که بسیار معذبند و پزشکان نتونستند مشکلشون رو حل کنند.

در ساده ترین حالت که خودم دیدم یه دختر دوقطبی مذهبی موقع شیدایی لباس های بسیار نامناسب و بی حجاب پوشیده و از منزل خارج شده و سوار ماشین مردان دیگر شده و و و . اون لحظات اون بیمار این رو درست میدونه. میخواد و نمیشه متوقفش کرد فقط شاید بشه کمی بهش جهت داد مثلا باهاش همراه شد. این یه نمونه بسیار بسیار ساده است که همین هم کلی توضیح نیاز داره.

علاوه بر اون معمولا اختلالات دوقطبی با کمی اسکیزوفرنی همراهه. مثلا یه بیمار با اختلال روانی دوقطبی، ببخشید احساس میکرد کسی در دستشویی اون رو نگاه می کنه. شما همین یک عذاب روانی رو کمی احساس کن تا اوج فشار روانی روی فردی با این شرایط رو حس کنی.

-----------------------------

سوال: چرا پدرت انقدر رسیدگی در حق برادرت داشته ؟ می خوام بگم چرا روشتونو عوض نکردین به حال خودش نذاشتینش .

پاسخ: احساس می کنم مادر نیستین. عشق مادر و پدر به فرزندشون یه عشق عجیب و خاصه. مستخدم یک اداره یه پسر معلول داشت که روی ویلچر زندگی می کرد. باید بغلش می کردند که زمین بگذارنش. دردسرهای بحث دستشویی و غذا و و و هم که قابل حدسه. کمر پدر درد میکرد از بغل کردن این فرزند که دیگه حدود ۲۰ سال داشت و اگه مثلا به اشتباه به پشت میافتاد توانایی تغییر وضعیتش رو نداشت. تمام عشق این پدر و مادر نگهداری از این فرزند بود. موجود بی پناهی که بی گناه بیماره. وقتی فرزندش فوت کرد پدرش ناگهان به اندازه بیست سال پیرتر شد و دلمرده تر.

-------------------------------

سوال: احساس می کنم این آدم از این بازی عذای اوری که باهاتون داشته لذت برده بهتر بود بهش بی محلی می کردین همون روز اول می نداختینش بیرون خونه یا شما خونه تونو جدا می کردین کم کم دست از جلب توجه بر می داشت . این ادم قصد جلب توجه داره بدترین روش رو در نظر گرفته . نهایتش بگم از نظر من شماها رو به عنوان قربانی گرفته . 

پاسخ: گفتم که شکر خدا چنین بیماری اطرافتون نداشتین.متخصصین اعصاب و روان صحبت شما رو تایید نمی کنن. بیمارن روانی از بیمار بودنشون ناراحتند. اون ها از زندگی شون لذت نمی برن.

------------------------------

پاسخ:
مرسی عزیزم.

خیلی زحمت کشیدی که تجربیاتت رو به اشتراک گذاشتی. 

خب من الان چی بگم؟؟ انتظار این پست رو نداشتم. تو دختر شجاعی هستی برای رسیدن به این جایی که الان ایستادی،برای شنا کردن تو رودخونه ی پر از خطر و به سلامت ردشدن از مشکلاتی که فقط تیتروار بیان کردی ولی هرکدومش یک غم و یک روز و یک ماه سیاه بوده و تو الان روسفید بیرون اومدی. به حرف آسونه که بگیم اگر این مشکلات نبود تو به این شخصیت نمی رسیدی ولی در عمل سال ها و لحظه های عمر یک انسان هست که تو تلاطم زندگی در لحظه های بیم و امید طی کرده. امیدوارم پدر و مادرت هم حس خوبی از تلاش در مسیر زندگی داشته باشند. مادر من میگن وقتی مادر برای بچه اش کاری می کنه شاد هست ،بهش میگم ما در آستانه ی 40سالگی هستیم باید بتونیم از پس کارهامون بربیاییم ،میگن مادر دلخوشیش به بچه هاش هست و این که ببینه در مسیر زندگی پیش میرن و اون کمک شون میکنه

پاسخ:
مرسی لیلی جان از لطف و حسن نظرت بهم. 

درسته حرف زدن از این مشکلات الان برای من آسون شده. من یادمه ۳ سال حتی هیچ یادداشتی برای خودم هم ننوشته بودم از بس همه چیز سیاه بود. 

و خب سالها طول کشید تا من روی خودم کار کنم تا به این نقطه برسم که تو یه فضای مجازی بتونم حرف بزنم. 

هنوز هم اونقدر جسارت ندارم که بخوام در جمعی آدم هاش می شناسنم از زندگیم بگم. 

دقیقا نظر مامان و بابای من هم مشابه مادر شما هست. من یک زمانی خوشحال بودم از اینکه من مهاجرت کردم و اونا قرار نیست واسم هیچ کاری کنند. ولی الان درک میکنم که یکی از بزرگترین دلخوشی هاشون رو ازشون گرفتم. 

خیلی واضح از زیر جواب دادن به من در رفتید . بازم سوالم رو مطرح می کنم اگر خانوادتون با قطعیت برادرتون رو بیمار روانی می دونستن چه اصراری داشتین خونه نگهش دارین ؟

 

ایا خونه نگه داشتن کمکمی به سلامتی اون می کرد ؟ در این متنی که نوشتی حتی به شادی های کوچیک تون حسادت می کرده خونه نگهش داشتین که حتی شادی کوچیک نتونین داشته باشین ؟

 

 

من اصلا برادرت رو بیماری روانی نمی دونم که بخوام از بیمار روانی گفتن رو برای جامعه سخت کنم .

 

از نظر من اون ی موجود زیر با هوش منفی و سادیسم و دیگر ازاریه . اخر متن هم ندشتم . نگرانیم برای پدر و مادرت بود چرا اونا با این موجود تنها باشن . البته متاسفم که راجب برادرت این جوری می نویسم

 

در ضمن خیلی زشته ادم به دیگران بگه اگه خودت این بیماری رو داشتی . و درواقع ارزوی این بیماری رو برای طرف مقابل داشته باشی .

 

من بعد ازارسال متن پشیمون شدم چون فکر کردم خانواده اینا که یک عمر تصمیم گرفتن این جور زندگی کنن حالا گفتن این که چرا این انتخاب رو داشتین اشتباهه . هر چند شما هم جواب ندادین چرا این انتخاب رو داشتین .

 

متنی که اول نوشتم برداشت من از متنت بود . حسم این بود یقربانی بود با انتخاب خودت . نگران پدر و مادرت بودم که ظاهرا شما فقط در برابر برادرت احساس تکلیف از نوع عذاب وجدان دارین . 

 

خدانگهدار

 

 

پاسخ:
ببخشید زینب جان اگر جوابتون رو نگرفتید من همچین قصدی نداشتم!

زینب جان

مراکز نگهداری بیماری مزمن اعصاب و روان در ایران حداقل امکانات رو برای زندگی دارند. بهداشت بسیار پایین. غذای بی کیفیت و طبقه بندی بین بیماران وجود نداره و با بیماران با هر سطح بیماری یه برخورد میشه و احتمال ابتلا به سایر بیماری های جسمی تو این مراکز زیاد هست. 
همه اینا در حالی هست که هزینه این مراکز ماهیانه مبلغ کمی هم نیست. 

همونطور که خودت متوجه شدی برادر من باهوش هست و همه عواطف انسانی رو داره و حتی بیشتر از یک انسان عادی احساساتی هست. خب به نظرت دور کردن همچین کسی از خانوادش و طرد کردنش چقدر میتونه بهش آسیب بزنه؟

و مساله بعد اینکه اون زمانی که ما خونه مون رو جدا کردیم تعداد و دوره های شیدایی برادرم خیلی زیاد بود. به مرور که سنش بیشتر شد آروم تر شد و دوره های شیدایش به سالی یکبار رسیده. 

من نمیدونم تحصیلاتت در چه زمینه ای هست ولی برام جالب بود با این قطعیت در مورد برادر من بر اساس چند خط نوشته من تشخیص دادی. خوشحال میشم اگر رزیدنت روانپزشکی یا سایر رشته های مرتبط هستی ما رو هم در جریان بگذاری.

من برای شما آرزوی بیماری نکردم دختر خوب. من گفتم چه خوبه که آدم خودش رو تو موقعیت های مختلف تصور کنه و بعد حکم صادر کنه. اگر جسارت شد شما ببخشید. 

راستی علاوه بر من دانشجوی عزیز هم به سوالات جواب داده. 

صبا من همچنان دارم به تجربه هات فکر میکنم.

یکی از اشتراک هامون شاید این باشه که ما "شاهد" یا "witness" بودیم. البته این برداشت من بود، اگر غلطه بهم بگو. شاهد تبعیض های خانواده و سختگیری ها ی اونها و در مواردی تحقیرهاشون نسبت به برادر یا (خواهر در کیس من) بودیم. چیزی که من خوندم و شنیدم، آسیبی که به شاهدِ ماجرا میرسه گاهی خیلی بیشتره.

برام جالبه که تو تونستی خاطرات خوب رو برای بهتر کردن حالت نگهداری. اما من متأسفانه انگار فقط بدیها رو نگه داشتم.

میخوام بهت بگم، من چند وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که دیگه نمیتونم مامان و بابا رو ببخشم. این مسئله رو زده بودم عقب توی ذهنم. گرچه بار سنگینش هنوز روم بود. اما الان که تجربت رو با ما به اشتراک گذاشتی، دوباره میخوام امتحان کنم. یبار دیگه، دردشو بکشم، تلخیشو بچشم و مادر و پدرمو همینطوری که هستن بپذیرم و هی نپرسم "چرا...چرا...چرا..."

خیلی بیشتر از همیشه از آشنایی باهات خوشحالم صبا :)

دوست داشتم که نه تو و نه من و نه هیچکس دیگه روزهای سختی رو نگذرونده باشه، اما رسم زندگی این نیست. در بهترین حالت زندگیمون یه نمودار زنگوله ای میشه به نظرم. 

پاسخ:
اگر فکر کردن به تحربیات من بهت کمک میکنه که با خشم های خودت بهتر کنار بیایی که خیلی خوبه!

بله درسته من شاهد بودم. شاهد رنج کشیدن تک تک اعضای خانواده م. زمانی که دانشجوی لیسانس بودم همزمان بود با شدیدترین دوران بیماری برادرم همون موقع هم خواهرم درگیر مشکلات سختی شده بود. مامان و بابام نمیدونستند به کی فکر کنند و من فقط اون وسط آدم بدون مشکلشون بودم که همه چیز رو از بیرون گود میدید و خب واقعا سخت بود تو همش فکر میکنی باید یه کار بکنی و هیچ کاری هم از دستت برنمیاد!

ببین غزال من میتونستم خشمم رو تا همیشه با خودم بکشم ولی چه سودی داشت؟

چه سودی برای من؟ چه سودی برای اونا؟

من تو زندگیم دارم همه تلاشم رو میکنم که هر جایی کاری از دستم برمیاد برای خوشحال کردن یه آدم دیگه دریغ نکنم بعد با این رویکرد به زندگی, مادر و پدری رو که اگر اونا نبودن من امروز اینجا نبودم رو نبخشم! حوصله شون رو نداشته باشم؟ خب این تضاد داشت خودم رو از پا در می آورد! این بخشش سودش برای من از همه بیشتر هست. 

عزیزم منم خوشحالم که یه دوست دیگه به دوستام اضافه شده دوستی که اون سر دنیاست و تو یه سرزمین خیلی سرد ولی من گرمای محبتش رو اینجا عمیقا حس میکنم.

شاید ما باید این روزهای سخت رو میگذروندیم تا یاد بگیریم و یاد بدیم که بقیه مدیریت کنند و در دراز مدت چند نسل بعد شاید هزار سال بعد دیگه چنین مشکلاتی وجود نداشته باشه. 


این دم غنیمت شمردنو متاسفانه ما نداریم با وجودی که حجم غم و فشار عصبی خانواده شما به مراتب بیشتر از ما بوده و اصلا فشار روانیش قابل مقایسه نیست ولی به دلیل افسرده خویی مادرم ماها بیشتر تو فاز غم هستیم 

میدونین که افسرده خویی با بیماری افسردگی متفاوته البته مادر من به نوعی عقل کل فامیله و همه حتی دوستای تحصیل کرده ش هم باهاش مشورت میکنن ولی خب اصلا ادم شادی نیست. واقعا دست مریزاد به مامان که فضای محبت و شادی رو فراهم میکردن...امیدوارم با کامنت های مکررمون از طرح این مطلب پشیمون نشده باشی 😁

پاسخ:
دقیقا به نکته خوبی اشاره کردین. 

مامان من شاید حرفهای قشنگ و مثبت نزنه ولی روحیه ش ماشالله خیلی خوبه و من این روحیه خجسته طورم :)  رو مدیون مامانم هستم. چون دقیقا دیدم که تو هر خانواده ای که مادر خانواده روحیه به قول شما افسرده خو داشته فضای خونه یه جورایی سرد یا رسمی هست. 

خانواده ما با اینکه مردسالار و پدرسالار بود ولی بعد از اینکه من و خواهرم به استقلال مالی رسیدیم تونستیم تغییرات عمده اینجا کنیم تو سبک زندگی مون و روحیه خوب مامان و اینکه ما خیلی کارها رو بخاطر خوشحالی مامانم انجام میدادیم واقعا تو شکل گیری خیلی از عادت ها تاثیر داشت. بماند که بابا خیلی شاکی بود از این انتقال قدرت!! 

کار خیلی خوبی می کنید کامنت می گذارید. آدم که همش نباید مواقع خوشحالی و موفقیت حرف بزنه. 
من اینجا می نویسم که با هم تمرین کنیم چیزهای غلطی رو که ریشه در فرهنگ و سنت و ... داره رو پیدا کنیم و سعی کنیم تو زندگی هامون کمرنگ شون کنیم. 

و از کامنت های اینجا خیلی چیزها یاد گرفتم. از حس اینکه دوستای خوب و امنی دارم که اکثرشون رو حتی ندیدم ولی برای هم مهم هستیم هم که دیگه نگم براتون :) 

میخواستم خصوصی بنویسم...منصرف شدم شاید برای کسی مفید باشه 

مادر من ناخواسته مقصر معلولیت جسمی و ذهنی خواهرم بود موقع بارداری جسم سنگینی رو به دلیل غرولند مادرشوهرش جابجا کرده بود و فرداش خواهر من دو ماه زودتر متولد میشه ولی مقصر واقعی نبود چون ۱۶ سالش بود .من از کودکی همیشه نگران اینده ش بودم و موقع خواستگاری  شرط کردم که باید از خواهرم نگهداری کنم و با وجودی که اون فرد چندان دلچسب نبود دلم به موافقتش گرم بود البته خودم ۲۱ ساله بودم و کم تجربه بگذریم که بعد از عقد متوجه فاصله نجومی افکارمون شدم و جدا شدم 

اینو نوشتم که بدونیم وجود یک بیمار توی هر خونه چقدر مشکلات داره ما به دلیل معلولیتش بسیاری جاها که پله داشتن نمیتونستیم بریم توی خواستگاریهامون نگرانی خانواده طرف مقابل بابت ارثی بودن معلولیت .حمام و انجام کارهای شخصیش و غم مفرطی که تو خونه بود از مادر من یه ادم سرسخت و کمی لجباز ساخته بود   که هنوزم بابت لجاجت و دیکتاتوری هاش ازش ناراحت بودم که ...

بگذریم 

خدا رو شکر که ارامش مهمونتون شده 

  

پاسخ:
مرسی که مشارکت کردین در بحث مهتاب خانم و با اینکه واسه تون سخت بود از تجربه خودتون هم نوشتید.

متاسفم بخاطر شرایط خواهرتون و متاسفم بخاطر همه سختی ها و ناراحتی های که کشیدید. البته که فرزند معلول و مراقبت های فیزیکی که لازم داره اصلا آسون نیست و چون یه پروسه دراز مدت هست واقعا طاقت فرسات. همین چند روز پیش یکی از دوستامون خواهرش رو که اون هم معلول جسمی و ذهنی بود از دست داد. من هم از نزدیک شاهد شرایط خاص زندگی اونا بودم و می تونم درک کنم چه شرایطی داشتید. 

بله ما هم مشکلات بسیار مشابه و زیادی داشتیم.

دو سال و نیم پیش که نوشتم همون جور که زری عزیز هم اشاره کرد جزییات بیشتری رو باز کرده بودم در مورد مشکلات اینچنینی. 

امیدوارم آرامش مهمون خونه همه مون باشه و به این زودی ها هم نره. 


صبای عزیز،

با خوندن این نوشتت، انقدر توی مغزم شلوغ شد و پر از فکر که نمیدونم از کجا شروع کنم برات بگم. موردی می نویسم که قاطی نشه.

1) روزهای خیلی سختی رو داشتین تو و خانوادت و من ازینکه این روزها تو رو شکُفته خیلی خوشحالم. خیلی از ما ها توی همچین شرایطی می شکنیم. تو خیلی قوی هستی.

2) شجاعتت. اینکه بتونی به مرحله ای برسی که سختی ها و دردهایی رو که تجربه کردی و ازشون گذشتی رو به اشتراک بگذاری خیلی شجاعت میخواد. میدونم همونطور هم که گفتی انرژی زیادی می طلبه. برای من خیلی با ارزشه. من خودم آدم ترسویی هستم. خیلی خیلی سحت راجع به مشکلاتم میتونم حرف بزنم. مخصوصا کودکی. این نوشته هات رو با تحسین خوندم.

3) از این بخش از فرهنگمون که حرف زدن راجع به مشکلات، به خصوص بیماری های روانی، ممنوع یا بد بود، بیزارم. شاید اگر راجع بهش صحبت میشد، آدمها میرفتن دنبال کسب آگاهی. ما خیلی ازین رازهای مگو داشتیم توی خانواده. هنوز هم اگر یکم راجع به سابقه ی روانی اطرافیان بپرسم از مامان، شروع به طفره رفتن میکنه.

4) بخشش پدر و مادرت. خوشحالم که تونستی ببخشیشون و بپذیری همه ی واقعیت رو. از ته قلبم برات خوشحالم. بخشی ازین تونستن اینه که "خواستی" ببخشی. من هنوز انگار نمیخوام، هنوز درگیرم. هنوز میرم توی فکر و هنوز خشمگینم. متأسفانه اگر کسی هم بهم میگفت بهشون حق بده با ببخششون، میگفتم درکم نمیکنین. اما خب با خوندنِ تو، دیگه انگار بهونه ای نمونده. باید بیشتر با خودم حرف بزنم.

5) در آخر خوشحالم که حالت خوبه صبا و اینا رو در حالِ خوبت نوشتی. 

 

پاسخ:
غزال عزیزم :)

مرسی از لطفی که بهم داری.

می دونی الان که خیلی دور شدم از همه اون روزها میتونم کلان تر به مساله نگاه کنم و از بالا. شکی نیست در همه آسیب هایی که دیدیم ولی وقتی می بینم خروجی اون همه سختی احساس رضایت و شادی درونی من هست که با هیچ رفاه و پول و هیچ چیز دیگه ای قابل بدست آوردن نیست احساس رضایتم مضاعف میشه. 

من آرزو دارم روزی رو ببینم که هر کس اگر مشکلی داره بتونه خیلی راحت با بقیه درمیون بگذاره. تو ایران خیلی راحت وقتی یکی از اعضای خانوادش سرطان یا یک بیماری خاص جسمی داره در موردش حرف میزنه و مثلا همکارش هم میاد از تجربه ش میگه. یا دکتر معرفی میکنه و خیلی چیزهای دیگه ولی به محضی که مشکل از بیماری جسمی سوییچ میکنه رو بیماری روانی یهو میشه ننگ و همه معادله ها عوض میشه!!


من قبل تر ها هم خیلی تلاش کرده بودم بابا رو ببخشم. یعنی تو تمرین های روانشناسی من همیشه بابا بود که باید به ویژگی های مثبتش دقت می کردم و ... ولی بازم نمیشد. فرداش یه چیزی پیش می اومد که همه رشته هام دود میشد می رفت هوا.
دور بودن بهترین راهکار بود و بعدش هم خواستن. الان وقتش بود برای من. تو هم شاید باید به خودت زمان بدی و البته بپذیری که بخشیدن درد داره! و معنیش این نیست که دردات بعدش خوب میشند. فقط بعدش سبک میشی. خشم وزن زیادی داره. 

مرسی غزال عزیزم. ممنونم که برام می نویسی. 

عزیزم به قدری ناراحت شدم که نتونستم تا اخرشو بخونم داشتن یه بیمار توی خانواده همه رو تحت تاثیر قرار میده متاسفانه  برای بیماری دو قطبی کار زیادی نمیشه کرد فقط کنترل با دارو و رفتار درمانی .این بیماران بشدت روی ارامش خانواده اثر منفی میزارن و طبیعیه که مامان گاهی سرکوفت بزنه احساس گناه نکن.پدر و مادر ایثارگری داری که ایشونو توی اسایشگاه بستری نکردن و سالها رنج میکشن این واقعا قابل تقدیره وبگم بسیار خوب تربیتت کردن که توی نوشته هات اصلا این غم بزرگ به چشم نمیخورد و من همیشه نگرانیهاتو از بعد اجتماعی و سیاسی و فرهنگی میدیدم .چون خودم یه خواهر معلول داشتم که چند سالیست فوت شده میدونم چقدر سخته یادمه خواهرم اگه میخندید نمیتونست کنترل ادرار داشته باشه به همین دلیل ما هیچوقت نمیتونستیم تو جمع خانوادگی از ته دل بخندیم همیشه فید بک بسه نخند باهامون بود و همین افسرده مون میکرد البته شدت غم و ناراحتی شما بسیار وسیعتر بوده

بمیرم برای خودتو خانواده ت اشکمو دراوردی دختر! سعی کن که حتما اینکارو میکنی تو تماسهات با مامان و بابا بیشتر شادشون کنی بقیه پستت رو میخونم و به خدای بزرگ میسپارمت دختر نکته سنج و دقیق 🌹

پاسخ:
ممنونم از ابراز لطف تون مهتاب خانم.

فکر میکنم یکی از درست ترین تصمیم هایی که گرفتیم همون چند سالی بود که خونه مون رو جدا کردیم. قبل از اون تعداد حمله های عصبیش شاید ماهی یکبار یا دوبار بود که بعدش هم عملا حکومت نظامی برقرار میشد ولی از سال ۹۱ به این ور خیلی کمتر شده. خودش وقتی حالش داره بد میشه و بی قرار میشه بیشتر موقع ها میگه. 
و خب البته مامان و بابا هم رویه شون رو تغییر دادن و پذیرفتن که بیمار هست.


یکی از راههای مدیریت کردن مشکلات تمرکز زدایی هست. شاید واسه همین ما خیلی مهمون داشتیم! یعنی به محض اینکه از یه بحران در می اومدیم مهمون داشتیم. 
یا مثلا من یادمه تولدم رو سال ۹۶  درحالی گرفتم که برادرم دو سه هفته بود بیمارستان بستری شده بود!! و من فامیل رو دعوت کردم و زدیم رقصیدیم خوش گذروندیم. می دونید میخوام بگم ما ننشستیم یکی بیاد بهمون بگی آخی گناه دارید. خودمون یاد گرفتیم حال خودمون رو خوب کنیم و درکنارش حتی حال بقیه رو هم خوب کردیم.

 وقتی من اینجا می نویسم <دریاب دمی که با طرب می گذرد>  این دریاب رو زندگی کردم. لحظه های سخت و استرس زا کم نداشتیم ولی خدا رو شکر من کنتورم رو تنظیم کرده بودم روی شمردن لحظه های شیرین و مثبت و زیبا. که اون لحظه ها هم کم نبودند و نیستند. 

یکی دیگه از دلایل درونگرایی من در سطح خانواده همین هست که هیچ مشکلی تا اونقدر بغرنج نمیشده از سطح من و خواهرم به خانواده منتقل نمیشده.
اونا به اندازه خودشون بخاطر برادرم نگرانی و استرس دارند. من از ۱۸ سالگیم همه تلاشم رو کردم که دیگه من باری براشون نباشم. واسه همین هست که وقتی بقیه می فهمند من بچه آخر هستم ارور میدن :)) 

یکبار دیگه هم قبلا اینجا گفتم مثلا من مریض میشدم نگرانیم مریضی نبود نگرانیم مامان و بابا بود که حالا چقدر میخوان ناراحت بشن. در این حد خودمو سانسور میکردم.

متاسفم که ناراحت شدید. 
ممنون از محبتتون. 


سلام عزیزم . ی سوال ازت دارم اگر با این قطعیت خانوادتون به این نتیجه رسیدین برادرت بیماره چه اصراری داشتین خونه نگهش دارین ؟ چرا فقط یکی دو بار طبق متن کلینیک نگهداریش کردین ؟

 

طبق چیزایی که من از بیناری دو قطبی طبق ی مستند که یک ماه پیش دیدم و داخل گوگل جستجو کردم فرد وقتی دچار شیدایی میشه پر از انرژی میشه و این انرژی گاهی وقتا منفیه و به خودش آسیب میزنه نه داخل مستند و نه داخل گوگل چیزی از آسیب به دیگران نبود مطمئنی بیماری برادرت دو قطبی بوده ؟ شاید در کنار دو قطبی مشکل دیگه ای هم داره ؟ 

 

سوالم در رابطه با این موضوعه چرا پدر و مادرت اللن بعد از این همه درگیری باید کنار همچین فردی باشن بهتر نیست این حجم زیاد از عذابی که برای بردارت کشیدی برای پدر و مادرت هم بکشی ؟ پدرت بر خودش واجب دونسته وقتی جدا بودین از برادرت غذاشو براش ببره . چرا پدرت انقدر رسیدگی در حق برادرت داشته ؟ می خوام بگم چرا روشتونو عوض نکردین به حال خودش نذاشتینش . احساس می کنم این آدم از این بازی عذای اوری که باهاتون داشته لذت برده بهتر بود بهش بی محلی می کردین همون روز اول می نداختینش بیرون خونه یا شما خونه تونو جدا می کردین کم کم دست از جلب توجه بر می داشت . این ادم قصد جلب توجه داره بدترین روش رو در نظر گرفته . نهایتش بگم از نظر من شماها رو به عنوان قربانی گرفته . 

پاسخ:
سلام زینب جان.

نه من و نه خانوادم هیچ کدوم روانپزشک نیستیم ولی برادرم توسط بهترین اساتید روانپزشکی ایران ویزیت شده و تشخیص همگی بیماری دوقطبی هست.

بله بیمار در دوره شیدایی پرانرژی میشه و مثلا ۳ شبانه روز حتی یک ساعت هم نمی خوابه. تمایل به رفتارهای پرخطر داره و وقتی کسی بخواد ممانعت کنه از رفتارهای پرخطرش احتمالا بهش آسیب می زنه. 

زینب جان من اینجا نوشتم از پدر و مادرم خشمگین هستم ولی مفهمومش این نیست که من در جنگ بودم باهاشون. قبلا هم نوشتم این خشم در پستوهای ته ذهن من بود و نه در ظاهر! بله من با مامان و بابام بحث میکنم ولی همه چیز طبق اصول و مودبانه هست و احترامشون در همه حالت حفظ شده هر جا در هر میزانی در توان من و خواهرم بوده همدلی و همراهی و کمک کردیم و خیلی از کارهایی که در نرم جامعه وظیفه فرزند نیست رو انجام دادیم و من از این موضوع هم کاملا خوشحالم که اینقدر توانایی داشتیم. 

ببین دقیقا این طرز فکر شما همون چیزی هست که باعث میشه تو جامعه ایران صحبت از بیماری روانی تابو و ننگ باشه.

آیا شما میری به یه بیمار سرطانی که درد داره و بخاطر عوارض شیمی درمانی موهاش رو از دست داده بگی داری همه ما رو بازی میدی؟
میری به خانواده اون بیمار آسمی که حمله های شدید آسم بهش دست میده میگی بی محلش کنید تا دست از جلب توجه برداره؟
به این فکر کردید که اگر خودتون دچار یک چنین بیماری های بودید آیا دوست داشتید که خانواده تون از خونه می انداختنتون بیرون؟

و این رو هم در نظر داشته باشید من یه کلیاتی رو اینجا بیان کردم. اینکه چه کارهایی رو چه کسانی کردند تو این سالها تا به امروز برسیم و ... رو نه من قصد داشتم بگم و نه حوصله جمع اجازه میده.

باز هم تاکید میکنم هدف من از نوشتن این یادداشت شروع یک زنجیره آگاه سازی بود و تابوشکنی در مورد صحبت از بیماری روانی و البته کار کردن روی جسارت خودم در بیان واقعیات تلخ. 

بیماری با بیماری هیچ فرقی نداره. وظیفه انسان سالم این هست که به شکرانه سلامتیش به همنوعش کمک کنه. 

سلام صبامن برخلاف دوستان که براشون درک همچین شرایطی سخته، دقیقا حالتو درک میکنم چون منم برادری دارم که دوقطبی هست البته که به این شدت و حدت نیست ولی اون استرس و اضطراب و ترس خودکشی یا کشتن دیگران برام کاملا ملموسه....حالا تو این بیماری ها مراجعه به پزشک و متخصص یه بخشه، تشخیص یه بخش دیگه...ما بارها پیش مشاور رفتیم و نتونستن تشخیص درست بدن، نهایت میگفتن بیش فعالی هست که خودشونو مطمین نبودن و فقط وقتی شرایط بحرانی شد تونستن تشخیص بدن که دیگه خیلی دیر بود... خلاصه اون ناامیدی ها و استرس ها و ترس از آبرو و عذاب وجدان و... رو میفهمم ..خیلی سخته ...خدا به پدر و مادرت صبر و توان جسمی و روحی مضاعف بده

 

پاسخ:
سلام زهرا جان.

مرسی از اینکه واسم کامنت می گذاری. 

کامنت های دفعه پیشت خیلی بهم کمک کرد.

متاسفم که شما هم چنین تجربه هایی رو دارید.

بله درسته تشخیص اختلالات روانی کار ساده ای نیست. به نظر من پدر و مادر باید خودشون آگاه باشند و یه اطلاعات کلی از انواع مختلف بیماری های جسمی و روحی رو داشته باشند تا بتونند به مشاور تو تشخیصش کمک کنند. 

یکی از اهداف من از نوشتن این پست این بود که بگم اگر پدر و مادرید یا نه تو اطرافیانتون بچه ای دارید که یه سری اختلال تو یادگیریش داره یا ناسازگار و پرخاشگر هست حواستون باشه که ممکنه اون بچه داره از بیماری رنج می بره که از کنترل خودش خارج هست. 

مرسی عزیزم. منم برای شما و خانوادتون آرزوی سلامتی و شادی دارم. 

خوب کردی نوشتی. بعضی وقتها آدم نیاز داره، حرف های دلش رو بزنه حتی اگه اون آدم خیلی هم درون گرا باشه. و کجا بهتر از وبلاگی که آدم بتونه به صورت ناشناس خودش رو برون ریزی کنه. 

یادمه یکبار خاله م به مامانم می گفت، ماها ازدواج کردیم اما علاوه بر مسایل زندگی خودمون (زندگی متاهلی) هنوز درگیر مسایل زندگی پدرمادرهامون و خواهر برادرهامون هستیم. یعنی مشکلات رو با خودمون آوردیم تو زندگی جدید و مسایل زتدگی جدید هم بهش اصافه شد. 

 

الان فکر می کنم می بینم روی دوش پدر مادرهای ما، انتظارات زیادی بوده، خانواده های سنتی تری داشتند و بار مسایل اونها بیشتر روی دوششون بوده، و خانواده های خودشون هم مسایل خودشون رو داشتند.

نسل بعد که ماها باشیم، باز انگار شرایط بهتر شده. پدر مادرها انتظارات کمتری از بچه ها دارند و آگاه تر شده اند، و بچه ها هم بهتر می تونند زندگی خودشون رو از زندگی پدرمادرها شون تفکیک کنند. 

 

پاسخ:
من از سال ۸۸ مدام با مشاور در ارتباط بودم ولی واقعیت این هست که مسایل خانواده ما اینقدر بغرنج بود که مشاور هم می موند که چی بگه و خیلی هاشون اصلا درکی از این همه پیچیدگی نداشتند!

می دونی سمانه جان سنت و ناآگاهی عامل خیلی از مشکلات هست از دید من. 

و خب خانواده های ما قربانی همین تفکرات بودند و البته خب گریزی هم ازش نبوده اونا هم طبق روتین زمان خودشون پیش می رفتند!

امیدوارم که ما واقعا حرکت رو به جلویی داشته باشیم. 

آفرین به تو. آفرین به تو که این حقایق رو نوشتی... حالا فهمیدم چرا یه کششی در من نسبت به تو وجود داره....  ما درد مشترکی رو تجربه کردیم. خصوصی برات مینویسم.

پاسخ:
مرسی عزیزم از محبتت.

خب من از نوشته هات می فهمیدم درد مشترکی داریم و البته واقعا متاسفم که تو این مورد هم بهم شبیهیم هر چند خوشحالم از اینکه می تونیم کامل بفهمیم همدیگرو!

صبا جون اون دفعه هم که تا حدودی اینها را نوشتی، من با پستت گریه کردم. 

این دفعه هم گریه کردم.

ببین صبا اون پستت تا حدودی در شرح ماوقع حتی از این پست هم مفصل تر بود (یادمه  .... (چند تا چیز را اینجا تایپ کردم اما بعد فکر کردم چون اون پست خصوصیه بهتره من پاک کنم، اما میخواستم بدونی تو اینقدر برام ارزش داری که با همه ی وجود و ذهنم تو را میخونم و حتی چیزهای ریزی از گفته هات مخصوصا جایی که در خصوص روح و روان و مشکلات ذهنی ات است، یادم میمونه)) ، با اینکه اونجا هم خیلی چیزها را گفتی اما نهایتش نشد و نتونستی اون نتیجه ای که الان گرفتی را بگیری، میدونی فکر میکنم صرفا گفتن از مشکلات و حرف زدن نمیتونه ماها را نجات بده، بلکه فقط پیش نیازی هست برای اینکه بتونیم خودمون به جمع بندی برسیم. کاری که الان تو کردی، همین بود که یکبار دو سال پیش اومدی طی یک پست خصوصی مسایلت را گفتی میدونم برای همون پست خصوصی خیلی با خودت کلنجار رفتی، از اون روز تا الان یعنی طی دوسال تو باز هم داشتی سعی میکردی که بفهمی چی ها بر تو گذشته و این احساسات خشم و نبخشیدن از کجا نشأت میگیره و در تلاش بودی برای آرام شدن روح و روان خودت کاری بکنی. 

و البته این پستت یک انگیزه ی دیگری هم داشت، علاوه بر آرامش خودت، کمک به ادامه ی زنجیره ی آگاهی بخشی به کسانی که امکان داره مشکلات این مدلی داشته باشند. 

عزیزم برای خودت و خانواده ات روزهایی پر از آرامش و شادی ارزو میکنم.

پاسخ:
مرسی زری مهربونم از همه لطف و محبتی که همیشه بهم داری.

جزییات و اتفاقات عجیب و غریبی که همزمان اتفاق می افتاد که تا دلت بخواد هست و میشه ساعت ها در موردشون نوشت. 

اون پست دو سال و نیم پیش دردودل بود فقط چون زیر بار فشار داشتم له میشدم. 

الان من قصد دردودل نداشتم. دقیقا گذاشتم زمانی این یادداشت رو بنویسم که حالم از نظر روحی کاملا خوب باشه و البته یه آخر هفته ای باشه که من کاملا خونه ام و نخوام کار دیگه ای انجام بدم. چون احتیاج به تمرکز داشتم و همین نوشتن بدون جزییات هم خرجش ۴ تا مسکن بود از شدت سردرد!

همه انگیزه این پست اطلاع رسانی و تابوشکنی بود. من تا شنبه هم که شروع کردم به نوشتن هی به خودم گفتم حالا اونا رو که بخشیدی و لازم نیست روضه بخونی ولی دیدم این روضه خوندن شاید برای یک نفر دیگه مفید باشه و بهش کمک کنه و من نمیخوام این کمک دریغ بشه از کسی. 

ممنون زری عزیزم :*


۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۲۳ ربولی حسن کور

سلام

این پستو چند ساعت پیش خوندم. پیش از این که کامنتی براش گذاشته بشه اما هرچقدر تلاش کردم نتونستم کامنتی بگذارم

نمیگم که میفهمم چه حالی دارین چون نمیدونم. اما میدونم که دوره سختی را گذروندین خیلی سخت. و خوشحالم که حالا به هر دلیلی حالتون بهتره.

به خاطر شجاعتتون تحسینتون میکنم و امیدوارم همیشه موفق باشید.

پاسخ:
سلام.

شاید شما پزشک ها بهتر بتونید شرایط خانواده های اینچنینی رو تجسم کنید.

ممنونم از لطف تون. محبت دارید.

قطعن این تمام داستان نبست اما متحیر کننده بود. همین اتفاق ها گرچه بهت زخم زده اما باعث شده همچنین انسان از نظر روحی قدرتمندی هم بشی. چقدر خوبه که با پدد و مادرت آشتی کردی. انگار که با خودت آشتی کردی چون اونها و خاطره روابطی که باهاشون داشتی و داری جزیی از تو هستند. 

قلم شیوا داری باید کتاب بنویسی

 

پاسخ:
بعضی موقع ها خودمم باورم نمیشه که من این زندگی رو زندگی کردم! 

اگر دردی که برادرم از شرایطش میکشه نبود و دیدن اینکه چقدر سختی کشیده و میکشه، شاید بیماریش رو جزو آیتم هایی که باید براش شکرگزاری کنم می گذاشتم. خیلی از ابعاد شخصیت من حاصل همین مشکلات هست.

این خشم ته ذهنم بود و بار سنگین گناه داشت و وصلم کرده بود به زمین، حالا حس میکنم مثل یه بالن می تونم رها باشم و پرواز کنم.

ممنون. محبت دارید.
شاید دلیل اینکه از رمان خوندن بدم میاد اینه که زندگی خودم شبیه قصه هاست.

عزیزم...

راستش نمیدونم چی بگم.

فقط میتونم بگم این پستت عالی بود.

هزاران بار ازت ممنونم که نوشتی این چیزها رو...

پاسخ:
خواهش می کنم ریحانه جان.

احساس می کردم مسئولیت و وظیفه دارم که بنویسم حتما.