غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دلم برای اون لایه های درونیم تنگ شده، از بس این روزا به موضوع های مختلف فکر کردم، از بس حواس خودم رو با چیزهای مختلف پرت کردم، یادم رفته خود واقعیم چه شکلی هست، چی میخواد!! اون ور استتوس گذاشتم

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
 
دلم می خواد از حالم بنویسم که سر هزار راهی هستم، که چند تا چیزو میخوام که ظاهرا 
متناقض هستند و با هم جور در نمیان، از هیچ کدوم نمی تونم بگذرم، حتی در حد فکر. 
وقتی این شعر مولانا رو میخونم انگار وصف حالم رو میگم:
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم   گه از آن سوی کشندم گه از این سوی کشندم
ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم   قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم
مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی   به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم
به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش   نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان   ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم
نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم   نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم
نفسی همره ماهم نفسی مست الهم   نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم
نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم   نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم
بزن ای مطرب قانون هوس لیلی و مجنون   که من از سلسله جستم وتد هوش بکندم
به خدا که نگریزی قدح مهر نریزی   چه شود ای شه خوبان که کنی گوش به پندم
هله ای اول و آخر بده آن باده فاخر   که شد این بزم منور به تو ای عشق پسندم
بده آن باده جانی ز خرابات معانی   که بدان ارزد چاکر که از آن باده دهندم
بپران ناطق جان را تو از این منطق رسمی   که نمی‌یابد میدان بگو حرف سمندم

 

 

خیلی خوبه که شعرای ما زحمت زدن بعضی حرف ها رو قرن ها پیش کشیدند. 

۱۴ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۳
صبا ..

از سینما بر میگردم، شهر موشهای 2. حسم حس کسی هست که رفته همکلاسی های قدیمیش رو دیده. کپل و نارنجی با هم ازدواج کرده بودن و دو تا بچه داشتن. صورتی و کپلک. کپل رستوران داشت، نارنجی هم از این خانم تی تیش ها شده بود. دم باریک کارگرشون بود. عینکی دکتر شده بود، خواهرش مدیر مدرسه، خوش خواب آجان بودلبخند. کپل اینا موهاشون سفید شده بود، آقای معلم هم پیر شده بود.

سینما یه دونه صندلی خالی هم نداشت. آخرش هم همه دست زدن، انگار همه اومدن ببینند که دوستای قدیمی شون چی شدند و کجان. خیلی حس خوبی بود.

۱۱ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..

یکی از ویژگی های اخلاقی من که هم آزاردهنده هست هم مقرون به صرفه!! ویژگی دقیقه نودی بودن من هست. بارها تصمیم گرفته ام که یک برنامه ی ترک برای این خصلت دوگانه بچینم اما آن برنامه هم به دقیقه 90 موکول شده!! 

این روزها وضعیتم در تمام ابعاد زندگی بلاتکلیف هست، اولین تماس تلفنی امروز برای تعیین رنج این بلاتکلیفی نه تنها که بی نتیجه بود، کمی ناامیدی هم القا کرد. تصمیم گرفتم که به راه های جایگزین فکر کنم. گزینه اول که دست من نبود و تا حالا باید تکلیفش مشخص شده بود، پس رد شد. گزینه دوم ریسکش کم بود، اما ته دلم دوستش ندارم، یعنی تکرار تجربه پیشین است، کاملا اثبات شده، اما من نمی خواهم برگردم به دو پله عقب تر، حتی اگر امن ترین پله باشد. به راه سوم فکر می کنم به اینکه چقدر ریسک دارد، چقدر با روحیاتم سازگار است و... در حال زیر و زبر کردن راه سومم که موبایلم زنگ می خورد، شماره نا آشناست، معرفی که میکند معلوم می شود مربوط به گزینه اول است، همان که یک ساعت پیش فکر میکردم کاملا رد شده. خوشحال می شوم و ناخوداگاه می گویم خدایا تو هم دقیقه ی نودی هستی ها!!

۰۹ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۱
صبا ..

امروز اول ذی القعده سال 1435 هجری قمری بود و طبق برخی روایات امروز شروع چله کلیمیه هست که حضرت موسی به کوه طور می رود و ... گفته می شود که این چهل روز یعنی تا عید قربان زمان مناسبی برای چله گرفتن هست. 

ما هم تصمیم گرفتیم با نیت تقویت اراده و جهاد با نفس (نفس حماری مان شدیدا میل به تنبلی دارد) و در راستای استفاده بهینه از عمرمان ( مومنین نگران نمازهای قضا و روزه های نگرفته شان هستند، ما شدیدا نگران عمر قضا شده مان می باشیم!!) چهل روز به صورت جدی در جهت تقویت زیان انگلیسی مان بکوشیم، باشد که رستگار شویم. 

۰۶ شهریور ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..

- یکی از بچه های دانشگاهمون بود که دوستش می داشتم، ولی رابطه ی خیلی نزدیکی با هم نداشتیم و به همین خاطر هیچ شماره و ... ای ازش نداشتم. چون که سال بالایی ما هم بود بعد از یه مدت دیگه ندیدمش تا اینکه برای مصاحبه دکترا دوباره تو دانشکده دیدمش، رتبه ش خیلی خوب شده بود و خیلی دلم می خواست بدونم در نهایت کجا قبول میشه. همون موقع شماره ش رو گرفتم و گفتم از این به بعد مسیجی باهات در ارتباطم. چند روز بعدش گوشیم متحول شد و شماره ها پاک شد و دیگه ازش هیچ نشونی نداشتم. هیچ دوست مشترکی هم نداشتیم. نگران اینجا بود که شبکه های اجتماعی بدجور عرض اندام می کردند، توی ف.ی.س بوک که جوریده نشد ، باز هم ناامید نشدم و امشب به Linkedin متوسل شدم و بالاخره یافتمش و اینقدر خوشحال شدم که تونستم ازش خبر بگیرم.

- پیش دانشگاهی که رفتیم اونا منتقل تهران شدند، چون همه مون تو خونه های سازمانی بودیم یکی دو سال بعدش، همه آدرس ها و شماره هامون تغییر کرد، بعد از چند سال دیگه هیچ کس ازش هیچ خبری نداشت. چند روز پیش توی  ف.ی.س بوک  اسمش رو زدم و پیداش کردم، بعدش خودش پیام داد که از خوشحالی داره سکته میکنه و یک ساعت بعد زنگ زد و گفت آخرین شماره هایی هم که ازمون داشته تو گوشی موبایلش بوده که کیفش رو دزد زده و بدین ترتیب بعد از 13 سال دوباره تونست با هممون در ارتباط باشه.

- تا چند وقت پیش خواهری به همون دلیلی که تو پاراگراف بالا توضیح دادم از هیچ کدوم از دوستای دبیرستانش خبر نداشت. تا اینکه یکی از افرادی پیشنهادی ف.ی.س بوک  (دبیرستان من و خواهری مشترک بود) خیلی اسمش واسم آشنا اومد، بعد که وارد پیجش شدم متوجه شدم همکلاسی خواهری هست که البته الان سیدنی زندگی میکرد. اددش کردم و فرداش دیدم کلی ذوق زده پیام داده چه خبر از خواهری من کل دنیا رو دنبالش گشتم ولی پیداش نمیکنم، منم شماره خواهری رو دادم و بواسطه واتزآپ و وایبر و ف.ی.س بوک تونستن کل گروهشون رو بعد از سال ها پیدا کنند، با اینکه هر کدومشون یه گوشه دنیا هستند ولی دوباره جمعشون شده مثل اون موقع ها و همه اینها رو مدیون شبکه های اجتماعی هستیم.

۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۳
صبا ..

هی می خوام اخبار نخونم، اخبار نبینم، اخبار نشنوم ولی نمیشه!! چشم و گوشم رو هم که ببندم ، کرکره عقلم رو نمی تونم بکشم پایین.  

تو یکی از ایالت های شیطان بزرگ پلیس یه سیاه پوست رو کشته، اون وقت اخبار کل مملکت ایران در هر وعده خبریش یه تصویر یا فیلم از شورش مردم علیه پلیس نشون میده، هدف اون کسایی که این اخبار رو هر سری پخش می کنند بر من آشکار نیست، از اون طرف ماموران سد معبر لطف کردن یه دست فروش رو تو تهران کشتند، اون وقت امروز برای اولین بار تو اخبار شبکه تهران (نه سراسری) یه گزارش از خانواده مقتول و نارضایتی شون پخش می کنند (شاید قبلا هم چیزی پخش شده باشه اما اینقدر تعداد دفعات پخشش کم بوده که من ندیدم).  اخبار اعتراض سیاهپوست های آمریکا که پخش میشه مثل پتک می مونه واسه من، که  ای مردم مسلمان و نوع دوست، غیور ایرانی یه ذره یاد بگیرید!!

این همه خدا پیامبر فرستاد تو خاورمیانه، که به مردم بفهمونه تا خودتون نخواین هیچ کس هیچ کاری واستون نمی کنه، بعد از هزاران سال مردم خاورمیانه هنوز نشستند منتظرن خداشون از تو آسمون بیاد پایین اینها رو نجات بده. از اون طرفم زمامدارشون با پول نفت این ملت بچه هاشون رو می فرستند بلاد کفر که ادبیات فارسی بخونند!

 

 

نمی خواستم پست بگذارم ولی احساس می کردم اگه هیچی ننویسم، خواهم ترکید. 

۰۲ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
صبا ..

امروز آخرین جلسه از کلاس این ترم بود، با اینکه دومین باری بود که داشتم این درس را تدریس می کردم و با اینکه ترم پیش جانم به لبم رسید تا ترم تمام شد (بس که برای جزوه و اسلاید و ... وسط کارهای پایان نامه ام وقت گذاشتم) اما این ترم برای آخرین جلسه لحظه شماری می کردم، گروه نچسبی بودند، هیچ ذوقی برای سر کلاس رفتن و درس دادن نداشتم. بر عکس ترم پیش که وقتی از سر کلاس بر می گشتم یه حس خوشحالی زیر پوستم بود. وقتی امروز یک سوال خیلی ابتدایی پرسیدم و هیچ جوابی نگرفتم، گفتم به جواب این سوال توجه کنید و اگر فقط این یک جمله را از کلاس من یاد بگیرید من کاملا از شما راضیم، در جوابم می گویند در امتحان می آید؟؟(میانگین سنی کلاس 30 سال است و دانش آموز هم نیستند ناراحت) رسما امروز حس کردم به چشم سوال امتحانی متحرک دیده می شوم، یعنی از اول ترم دیده می شدم و امروز تازه دوزاریم افتاد و این در حالی ست که بر همگان آشکار است که من در طراحی سوالات امتحان هیچ کاره ام. خیلی حس بدی بود، بارها شده که در نگاه افراد خودم را به شکل دلار، به شکل مقاله، به شکل سخنگو و ... دیده باشم ولی این یکی را امروز تجربه کردم و تجربه شیرینی نبود و برکناری وزیر علوم تلخ ترش کرد. 

دلم می خواهد وقتی معلم هستم ، موتور انگیزه باشم، پر از شور و شوق و بتوانم مصداقی باشم برای درس معلم ار شود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را. جمعه هم به مکتب بردم این طفلان!! گریز پا را، اما نه برای شنیدن زمزمه محبت، که برای نمره. 

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹
صبا ..

پیرو یادداشت پیشین در آخرین لحظاتی که می خواستیم برخلاف میل باطنمیان و با اکراه فراوان مقایسه کاملا غلطی را در مقاله بگذاریم، به استاد2 اعلام نمودیم که ما در پذیرش این واقعه همچنان مشکل داریم و در کتمان نمی رود که چنین کنیم و ایشان هم رخصت دادند که آن چرندیات را اضافه ننماییم و داور را با کامنت های گهربار خودمان قانع کنیم، اگر هم قانع نشد، می رویم سراغ ژرونالی دیگر.

با اینکه مساله ضروری و حیثیتی نیست ولی دعا بفرمایید که داور قانع شود که حوصله مان از این مقاله به شدت سر رفته و اجاق گاز وجودمان پر از لکه های این مقاله است!!

۲۸ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۷
صبا ..

تا آنجایی که یادم می آید به سختی زیر بار حرف زور می روم ، یا حداقل نارضایتی ام را اعلام کرده ام. حالا گیر کرده ام در موقعیتی که باید زیر بار حرف زور بروم، نتیجه اش مهم نیست، سر این مقاله یک بار حرف زور و بی ربط داور آن والا مقام ژورنال را چپاندیم در مقاله، همان موقع هم گفتم حرفش غلط است، گفتند تو بهتر میدانی یا داور آن ژورنال با خرورار خروار ایمپکت فکتور؟!! تو بهتر است بروی جلو  و بوقت را بزنی!! ما هم ساکت شدیم و نتیجه اش این شد که هر که بجز ان داور مقاله را خواند گفت این متد اینجا چه نقشی دارد!؟!  حالا دوباره همان مقاله افتاده دست یک داور مدعی دیگر و استاد2 هم اصرار دارد که جهت احترام به داور باید مقایسه بی ربطی را در مقاله بیاوریم، به هر شکلی که می توانستم از زیرش فرار کنم، دلیل بیاورم و .... عمل کردم اما کو گوش شنوا. این آخرین بار است که سر حرفی که اطمینان دارم کوتاه می آیم، اگر مقاله بدون حرف و حدیث پذیرفته شد که خوش به حال استاد2 و گرنه من دیگر سر هیچ حرفی کوتاه نمی آیم. شما هم شاهدعینک

۲۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۶
صبا ..

سراغ سایت های خبری که می روم دلم می خواهد در دنیا را ببندم،یک قفل گنده از آن قدیمی ها که زنگ زده و در خانه ی پدربزرگ های دوره کودکیمان می زدند، برنم بر درش و بدوم تا ته دشت!! بس که اخبار تاسف بار  جمع شده اند در این سایت ها ، از کشت و کشتار در خاورمیانه و دعواهای سیاسی و مزخرفاتی که هر روز  تصویب می شود که بگذریم، نمی دانم خبرهایی که در مورد تیپ جدید فلان بازیگر و مسیجی که به همسرش داده و رنگ کفش فلان فوتبالیست و ... که اتفاقا جزو پربازدید کننده ترین اخبار هستند را کجای دلم بگذارم. 

عجب صبری خدا دارد!!

 

* عنوان تحریف شده مصرع ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی بود از لسان الغیب بود که منظورش از صاحب خبر بودن نه این اخبار موجود دنیای فعلی است.


۲۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۴
صبا ..