غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تدریس» ثبت شده است

عکس فرشته کوچولوی نازشان را برایم فرستاده اند.

برایشان می نویسم فرشته کوچولو دختر خوشبختی ست  که شما پدرش هستین.

 

بلافاصله ذهنم می رود به این سمت که یعنی یک روزی هم می شود که یکی به من بگوید فرشته ام خوشبخت است چون من مادرش هستم!! همان لحظه خودم به خودم می گویم!! خواسته ات ایهام دارد!! کدام جنبه اش مد نظرت است؟ مادر شدنت؟ یا آدم شدنت به گونه ای که مایه ی خوشبختی موجود دیگری شوی؟ صدای خسته ای از آن اعماق می گوید حالا که مادرشدنت دست خودت نیست لااقل به آدم شدنت بپرداز که اگر روزی مادر شدی نگویی دریغ از روزهای رفته. اگر هم مادر نشدی گناه نکرده ای که ولی اگر آدم نشوی، اهمال کرده ای! 

بعدتر به این فکر میکنم که همیشه دلم می خواسته حسرت نداشته هایم را دیگران نداشته باشند، و خودم تلاش کنم که بشوم آن نداشته ها!! یکی از بزرگترین حسرت هایم نداشتن مادربزرگ بوده، از وقتی که من بودم هیچ مادربزرگی نبودهناراحت همیشه وقتی دختردایی ها و دخترعموها و دوستانم در مورد مادربزرگ هایشان حرف می زدند، دلم می خواست من هم تجربه می کردم که چه مزه ای است مادربزرگ داشتن، حتی هنوز هم دلم می خواهد. بزرگتر که شدم به خودم دلداری می دادم که خودت می شوی مادربزرگ و جبران همه ی نبودن های آنها را برای نوه هایت می کنی!!! این روزها نه تنها دلم برای فرشته هایم تنگ است!! دلم حتی برای فرشته های فرشته هایم نیز تنگ است!! دلم تنگ است برای مادری کردن ، برای مادربزرگی کردن هم!!

باز هم فکر میکنم به نداشته هایم و حسرت هایش، همیشه یعنی از وقتی که پا به دانشگاه گذاشتم حسرت استاد خوب داشتم، نه اینکه هیچ استاد خوبی نداشتم،نه!! اما اینقدر تعدادشان کم بود که حسرتش به دلم مانده، حالا که معلمی می کنم، لحظه به لحظه به این فکر میکنم که حالا باید بشوی نداشته های خودت برای دیگران، آیا شده ای؟!! نکند مادریت هم مثل معلمیت باشد، بعد دلم می سوزد برای شاگردانم که نکند معلم خوبی نباشم برایشان. نکند من هم جزء کسانی باشم که حسرت به دلشان می گذارم. کاش اصلا از ترم بعد هیچ درسی برندارم!! مسئولیتش سنگین است، بعد می گویم یعنی چون سنگین است باید بگذاریش زمین؟ مادریت را چه؟ آن هم وقتش که شد می گذاری و فرار میکنی، اصلا به فرض که بشود، آدمیت را چه؟؟ از آن به کجا می گریزی؟

۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۲
صبا ..

دانشجوی کارشناسی که بودم، شب های امتحان یک کمیته حذف تشکیل می دادیم و هر فصل و مطلبی که خوشمان نمی آمد را حذف می کردیم، توجیه مان هم این بود که در موقع انتخاب واحد هیچ جا امضا نکردیم و تعهد ندادیم که حتما فلان فصل را بخوانیم، پس نمی خوانیم، به همین سادگی{#emotions_dlg.e1} 

حالا که گاهی معلم هستم دلم می خواهد قبل از بعضی کلاس ها همان کمیته حذف را تشکیل می دادیم و بعضی مطالب را حذف می کردیم. حقیقتا بعضی مطالب هیچ کاربردی ندارد جز برای طرح شدن در کنکور و البته خفت کردن معلمی مثل من {#emotions_dlg.e31} 

۱۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۸
صبا ..

40 روز پیش مدیر گروه یکی از این دانشگاه های قارچی!! تماس گرفت که فلان ساعت فلان درس را برای ما می توانی بگویی. من هم گفتم با اندک تغییر در ساعت بله. مدیر گروه محترم در موسسه ای که تدریس میکنم همکار بنده است. گفت باید بیایی یک سری فرم پر کنی و یک روال اداری را انجام بدهی و برای این کارها بعدا تماس میگیریم من هم گفتم: منتظرم تماستان هستم. دیگر هیچ خبری نشد و من قضیه را کان لم یکن تلقی کردم (اصطلاحی که سازمان سنجش علاقه شدیدی به مصرفش داردلبخند) تا امروز ساعت 2:15 دقیقه وسط ناهار خوردن از آموزش زنگ زده اند که چرا نمی آیی سر کلاس. من حقیقتا این شکلیتعجب شدم. امروز 15 مهر هست. این دانشگاه 3 تا ساختمان دارد، دو هفته گذشته کلاس ها شروع نشده بوده به کنار من باید علم غیب می داشتم که کدام ساختمان و سر کدام کلاس بروم. در جواب تعجب من می گوید ما هیچ شماره ای از شما نداشتیم. (الان هم بر اساس علوم ماوارالطبیعه با شما تماس گرفته ایم چشمک) برای هفته آینده هم خودتان با مدیر گروه هماهنگ کنید که کجا برویدخنثی

تحلیل وضعیت آموزشی و برنامه ریزی در مملکت شریفمان به عهده خواننده محترمخنثی

۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۰۱
صبا ..

امروز آخرین جلسه از کلاس این ترم بود، با اینکه دومین باری بود که داشتم این درس را تدریس می کردم و با اینکه ترم پیش جانم به لبم رسید تا ترم تمام شد (بس که برای جزوه و اسلاید و ... وسط کارهای پایان نامه ام وقت گذاشتم) اما این ترم برای آخرین جلسه لحظه شماری می کردم، گروه نچسبی بودند، هیچ ذوقی برای سر کلاس رفتن و درس دادن نداشتم. بر عکس ترم پیش که وقتی از سر کلاس بر می گشتم یه حس خوشحالی زیر پوستم بود. وقتی امروز یک سوال خیلی ابتدایی پرسیدم و هیچ جوابی نگرفتم، گفتم به جواب این سوال توجه کنید و اگر فقط این یک جمله را از کلاس من یاد بگیرید من کاملا از شما راضیم، در جوابم می گویند در امتحان می آید؟؟(میانگین سنی کلاس 30 سال است و دانش آموز هم نیستند ناراحت) رسما امروز حس کردم به چشم سوال امتحانی متحرک دیده می شوم، یعنی از اول ترم دیده می شدم و امروز تازه دوزاریم افتاد و این در حالی ست که بر همگان آشکار است که من در طراحی سوالات امتحان هیچ کاره ام. خیلی حس بدی بود، بارها شده که در نگاه افراد خودم را به شکل دلار، به شکل مقاله، به شکل سخنگو و ... دیده باشم ولی این یکی را امروز تجربه کردم و تجربه شیرینی نبود و برکناری وزیر علوم تلخ ترش کرد. 

دلم می خواهد وقتی معلم هستم ، موتور انگیزه باشم، پر از شور و شوق و بتوانم مصداقی باشم برای درس معلم ار شود زمزمه محبتی، جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را. جمعه هم به مکتب بردم این طفلان!! گریز پا را، اما نه برای شنیدن زمزمه محبت، که برای نمره. 

۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۹
صبا ..

-از موسسه تماس می گیرند که آیا درس X را به صورت خصوصی تدریس میکنم، آن هم برای دو جلسه!! کمی فکر می کنم و قبول میکنم، در تماس مجددشان برای اعلام ساعت قطعی کلاس می خواهم که با دانشجو صحبت کنم، و از او در مورد اشکالاتش و منبع درسش بپرسم، می گویند خودش اینجا نیست و پدرش برای ثبت نام آمده، کمی تعجب میکنم و یک چیز ته ذهنم می گوید اوضاع عادی نیست.

- در موسسه حضور دارم، که خانمی می آید و خودش را مادر پسرکی معرفی میکند که قرار است به او درس X تدریس شود، پسرک کمی عقب تر است، سعی میکنم در یک نگاه براندازش کنم و اگر مشکلی دارد بدون اشاره ای به آن حال مادر را بفهمم. اما پسرک خوش تیپ تر و رعناتر از آن است که مشکلش در نگاه اول به چشمم آید. 

- اندکی بعد مادرش خارج از موسسه صدایم می زند، می گوید پسرش مشکل گفتاری دارد و تکلمش کند است، و بلافاصله در ادامه می گوید که رشته ما به گفتار نیاز ندارد و اما پسرک در فراگیری هم کمی کند است، که مراعاتش را کنم و صبوری به خرج دهم. دلش را قرص میکنم و خداحافظی میکنم.

- ذهنم اما آرام نیست، چرا پسرک را اینقدر اذیت می کنند، چرا یک رشته فنی؟! با تمام قوایم سعی میکنم خودم را جای آن مادر و پدر بگذارم، اما همش فکرم می رود به سمت هنر، به سمت کار با چوب، به سمت کار با دست، اگر پسرک یک نجار موفق بود، پدر و مادرش نمی توانستند به او و خودشان و تلاششان برای تربیتش افتخار کنند، اگر او یک خاتم کار یا نقاش یا خطاط زیردست بود، چه؟ 

- خیلی از دوستان فنی خوان خودم تحصیلاتشان را در مقطع ارشد به یک رشته انسانی تغییر داده اند و صد البته موفق اند، خیلی ها قید کارکردن را زده اند، خیلی ها کارشان ذره ای ارتباط به رشته مان ندارد، چه کسی باید آدم ها را استعدادیابی کند؟ چه کسی باید استعدادهای نهان و بالقوه آدم ها را به بالفعل برساند؟ چه کسی باید آدم ها را هدایت کند که خود واقعی شان باشند، نه آن خودی که پدر و مادر و آرزوهایشان انتظار دارد؟

۲۵ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۴
صبا ..

امروز از آن روزهای پر از احساسات متفاوت بود، از آن روزها که اگر خسته نبودم یه طومار نقد سیستم اداری (بخوانید دانشگاه) مزخرفمان را می نوشتم و از آدم های دسته ی یک پست قبلم مثال می آوردم، از آنها که باید ادب را از ایشان بیاموزی. اما خوشبختانه خسته ام و منتقد درونم زودتر از من خوابیده لبخند

اما آن قسمتی از درونم که بیدار است می خواهد بگوید گاهی اوقات که ماژیک در دست، سر کلاس و رو به تخته توضیح می دهم و مثال می زنم، دلم می خواهد از خودم جدا شوم و بروم ته کلاس بنشینم و از مثال هایم و توضیحاتم لذت ببرم. خودشیفته نیستم ها!! می خواهم چیز دیگری بگویم، فی البداهه کنفرانس دادن هایم دیگر برایم عادی شده، اما این فی البداهه درس دادن را که وسط جملاتم خودم به یک مفهوم جدید پی می برم، که وسط توضیحاتم انگار یکی جهت می دهد مثال هایم را، انگار یک نوار با برنامه ریزی ضبط شده حالا پخش می شود، اصلا برایم عادی نیست، یک جور خاص است، انگار یکی از غیب دستت رو می کشد به یک راه صحیح، کلمات را دهانت می گذارد، یک جور که نتیجه اش خوب می شود، یک جور که نتیجه اش برای خودت هم مکاشفه است، هیچ وقت فکر نمی کردم شاید به این دلایل هم معلمی را شغل انبیا گویند، همیشه به آن طرفش فکر می کردم که یاد می دهی و هدایت می کنی، اما امروز لذت هدایت شدن را با تمام وجود حس کردم. 

و من تو را شاکرم بایت این تجربه شیرین، مهربان مربی عالمیان.

۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۴۱
صبا ..