غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

دو - سه هفته میشه که من تو خوابم در حال تحلیل و سرچ هستم. سوال همیشگیم هم شده چرا چیزایی که بلدم اینقدر کمه؟ اصلا میشه گفت هیچی بلد نیستم نگران همش دارم فکر میکنم که تو این سه دهه ای که گذشت دانش من هنوز به اپسیلون هم نرسیده !! پس من چی کار می کردم؟ چرا اینقدر بی سوادم؟خنثی 

بی سوادی خیلی داره بهم فشار میاره باید حتما می نوشتم تا حداقل ذهنم سبک میشد.

۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۲
صبا ..

یادتونه وجدان درد داشتم؟ استاد2 پذیرفتن که مشاور اون دانشجو بشن. البته من دیگه نقشی تو این قضیه نداشتم ولی وقتی استاد2 بهم گفتن بهشون گفتم که من چقدر از این قضیه ناراحت بودم و خودم رو مقصر می دونستم و کاری هم از دستم بر نمی اومد. خدا رو شکر که تا اینجا قضیه ختم به خیر شد.

 

رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز رو  تا نصفش رو خوندم ولی دیگه نمی تونم جلو برم!! اصلا هم درک نمیکنم چرا شاهکاره و این همه جایزه و نوبل و ... گرفته. نقداش رو هم خوندم ولی بیشتر فیلم های فارسی 1 سبز میاد تو ذهنم تا یه اثر خاص. کسی می تونه راهنمایی، کمکی و چیزی کنه که من این کتاب و علت شاهکار بودنش رو درک کنم؟ خنثی و حداقل تا آخرش بخونم. البته به واسطه خوندن نقدها می دونم سیر داستان به چه شکله اما هیچ جاذبه ای واسم نداره.

 

برای آرام عزیزم:

نمی دونم چرا یهویی تصمیم گرفتی وبلاگت رو ببندی ولی وقتی با در بسته مواجه شدم خیلی دلم گرفت, امیدوار بودم مشکل فنی باشه ولی انگار نیست. هیچ راه ارتباطی دیگه ای هم ندارم. کاش می شد یه خبری از خودت بدینگران تازه داشتم به دوست خوبی مثل شما عادت می کردم. 

۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..

روزهاست که بک گراند ذهنم شده است کارتون رابین هود، طلا و جواهراتی که شبانه جا به جا می شد، درشکه ها و ... . رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقرا می داد، وقتی که ذهنم دزدی های شبانه شان را تصویر سازی میکند، ناخودآگاه کلمه عیاران هم شبیه زیرنویس آن پایین ها حرکت میکند، در خاطرات سیاه و سفیدم سریالی با این نام وجود دارد، که یک یا چند شخصیتش مرامشان شبیه رابین هود بود، از ثروتمندان می دزدیدند و به فقرا می رسانند. وجه تسمیه این بک گراند ذهنی از آنجاست که هر روز شاهد اعمال رابین هود وار در این مرز پرگهر یا به قول صاحب وبلاگ بهشت دل شهر بی قانونم. اما تنها یک تفاوت کوچک بین مرام دزدان شهر بی قانون و رابین هود وجود دارد، فقط یک عملگر not (یا معکوس کننده) ناقابل بر سر اعمالشان قرار گرفته،رابین هودان سرزمین من از فقرا می دزدند و به ثروتمندان می دهند. 

 پی نوشت: احوال این روزهایم را که بررسی میکنم یک موج سینوسی را مشاهده میکنم با طول موج دو روز. دقیقا یک روز در قله امید، روز دیگر در دره ناامیدی، و دوباره روز از نو روزی از نو. به نوشته های اینجا در این مدت اخیر که نگاه کردم آثار موج سینوسی به صورت واضح و ناخودآگاه مشهود بود. 

۲۹ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۹
صبا ..

از موفقیت های اخیرم از خود راضی پیاده روی صبحگاهی یه تکه از مسیر سرکار رفتن هست. باشد که به تمام مسیر بیانجامد.

یک هفته ای است که صبح ها آیت الکرسی رو گاهی بلند گاهی یواش توی این مسیر پیاده روی زمزمه می کنم. به اینجا که می رسم : اللَّهُ وَلِیُّ الَّذینَ آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النّورِ ، خوشحال میشم که تو ولی من هستی، که تو سرپرست من هستی، که لازم نیست نگران خیلی چیزها باشم، که خودت حواست هست که از تاریکی ها به سمت نور بکشونیم. 

۲۴ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۳
صبا ..

استاد۲  آمده اند ایران. البته وقتی که ایران نباشند در دسترس تر هستند!! برنامه های اینجا همیشه فشرده و شلوغ است. امروز  رفتیم سر یکی از کلاس هایشان. اینقدر تعریف کردند و تحویل گرفتند که از خجالت رویمان نمی شد سرمان را بالا بیاوریمخجالت امیدواریم بتوانیم سر اکثر جلسات حاضر شویم. انگیزه و اعتماد به نفسمان مجال نفس کشیدن می یابد٬ خلاقیتمان هم نیز.

از ۱.۵ سال پیش که ما معلمی را به طور رسمی تجربه کردیم سر هر کلاس درسی که به عنوان شاگرد و مستمع می رویم٬ مترمان را در می آوریم و معلمی خودمان را میگذاریم زیر ذره بین و مترش می کنیم٬ در نوع خودش مرض جدیدی شده که امیدواریم به نفع شاگردانمان باشد.

کم کمک دارد وضعیت بلاتکلیفی مان در اداره به سر می رسد٬ البته همچنان به طور موقت٬ اما همین که اندک تجربه و دانشمان کپک نزند و بکارگرفته شود و تجربه جدید حاصل کنیم جای شکر فراوان دارد.

۲۰ بهمن ۹۳ ، ۱۳:۰۲
صبا ..

چند روز پیش این جمله رو یه جایی خوندم:

Life becomes easier when you delete the negative people from it

بعد که فکر کردم دیدم بهتره CTRL + A و بعدش هم Del بزنم همه رو بریزم تو سطل زباله!! بعد برم اون چندتایی که بودنشون life رو به گند نمیکشه (easy پیشکش) از تو سطل زباله restore کنم. یعنی اینجوری سرعت بالاتر می ره عینک.

خدایا ببخشیدا ولی بنده هات دیگه خیلی یه جورین!! بیشترشون نمایندگی انحصاری خدایی باز کردن!! یه فکری به حالشون نمیکنیسوال خب لااقل بگو دکمه CTRL + A و DEL و... کجاست که خودمون علی الحساب یه فکری به حال خودمون کنیمخنثی

 

---------

این چند روز کلافه شدم بس که التماس شنیدم واسه نمره. روان و احساسات و منطق و وجدانم رو همه با هم درگیر کردنابرو

خدایا تو شاهدی که من همه تلاشم رو میکنم که بر اساس منطق خودم و وجدانم آشغال نباشم، همچنان ازت می خوام که حواست بهم باشه.

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۹
صبا ..

ره آسمان درونست، پر عشق را بجنبـــــــــــــــان

پر عشق چون قوی شد غم نردبــــــــــــــان نماند


--------

 

یه موقع هایی هست دلت می خواد حرف بزنی ولی حرف خاصی به نظرت نمیاد 

که قابل  نوشتن باشه ولی اگه هیچی هم ننویسی یه حس سنگینی داری، 

الان از اون موقع هاست. نمی خوام نق بزنم، چون دارم با چشم هام می بینم

 که حواست بهم هست،  که یه جاهایی من نیستم فقط تویی.

 نمی خوام غم نردبان رو بخورم، بهتره تمرکزم رو بگذارم رو پر عشق.

۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۷
صبا ..

خواننده های قلیل اینجا می دونند که من ارادت خاصی به استاد2 دارم و ایشون هم انسان شریفی هستند. یکی از دانشجوهای استاد1 چند وقت قبل خواسته بود روی ادامه پایان نامه من کار کنه و من یه سری اطلاعات بهش دادم و رفت و دیگه پیداش نشد. تو ایمیل های رد و بدل شده خب مسلما از جهت درد ودل یه چند تا نق هم در مورد استاد1 زد که از نظر من کاملا حق مسلم و طبیعیش بود و من نق های خیلی بدتری اون دوران به دوستام می زدم در گلایه از استاد1 چه تو چت، چه تو ایمیل و ... . چون من این بشر رو ندیده بودم ایمیل هام خیلی رسمی و خیلی خیلی مودبانه بود و تو نق ها اصلا همراهیش نکرده بودم. حالا امروز دوباره در ادامه همون ایمیل ها، ازم خواست یه درخواستی از استاد 2 داشته باشم که من درخواستش و متن خودم رو برای استاد2 فوروارد کردم و اصلا حواسم نبود که کل ایمیل های رد و بدل شده به استاد2 می رسه. چند دقیقه بعدش استاد2 جواب داد که من تو این زمینه تمایل به کار دارم اما نه با دانشجویی که اینقدر بی پرده از استادش انتقاد میکنه. من تازه اون موقع فهمیدم چه گلی کاشتم و گلی که کاشته بودم هم قابل درست کردن نبود، چون با وجود مصائبی که استاد1 به من تحمیل کرده بود من هیچوقت مستقیم بدی از استاد1 پیش استاد2 نگفته بودم و استاد2 هر چی فهمیده بودن خودشون از رفتارهای استاد1 فهمیده بودن و همیشه سعی می کردن که غیر مستقیم به من دلداری بدن. البته اواخر دیگه وخامت اوضاع در حدی بود که مستقیم این کار رو می کردن. حالا وجدانم درد گرفته که بخاطر بی دقتی من یه دانشجو از داشتن یه مشاور خوب و دلسوز محروم شد و یه فعالیت علمی مفید کلی به تاخیر می افته یا کیفیتش میاد پایین.ناراحت

۰۴ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۶
صبا ..

دوشنبه از یکی از همکارا در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم. سه شنبه سرکار که بودم حالم خیلی بد بود. شدیدا لرز داشتم. مرخصی گرفتم و اومدم خونه. مستقیم رفتم تو رختخواب و دمای بدنم مرتب بالا و بالاتر رفت. شب رفتم دکتر گفت آنفولانزای شدید گرفتی. اما به نظر من اونقدرها هم شدید نبود. گفت نباید از خونه بری بیرون و همش باید استراحت کنی. 2 روز استراحت واسم نوشت. خدائیش خیلی خوشحال شدم که دو روز نمی خواد برم سرکار. البته از اونجایی که من کلا جمع نقیضین هستم ناراحتم از اینکه چرا باید جایی کار کنم که حاضر باشم مریض بشم اما نرم سرکارناراحت. کاش زودتر این بلاتکلیفی تموم بشه. کاش حالا که در مورد مرخصی استعلاجی پرسیدم و اینقدر زود شرایط تجربه کردنش پیش اومد، شرایط برون رفت از این بلاتکلیفی هم، همین شنبه پیش بیاد.

اون گروه شاگردام که نامودب و شیطون بودن، امتحانشون رو دادن، خیلی افتضاخ بود. نصفشون پایین برگه هاشون التماس پاس شدن داشتن. یه دختره بعد از امتحان اومد گفت من دیروز امتحان داشتم، گقتم همه تون داشتین، گفت من داداشم مردهتعجب خونمون مراسمه، نتونستم درس بخونم. یعنی اگر ذره ای اثر ناراحتی و غم تو چهره اش دیده می شد!! اگر ذره ای آرایشش و تیپش نسبت به همیشه تغییر کرده بود شاید باور می کردم ولی تو اون لحظه فقط احساس خریت!! کردم. همشون ترم آخر هستن و ترم بعد خودم مجددا این درس رو ارائه میدم، اگر نمره پروژه رو به همشون کامل بدم پاس میشن، اما حقشون نیست. البته بماند که یک نمره به همشون اضافه کردم به اسم فعالیت کلاسی و برگه هاشون رو بسیار خوش بینانه تصحیح کردم .شماها بگید چی کارشون کنم؟ 

۰۲ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۵۵
صبا ..

حتی قبل از اینکه کارم رو تو اداره شروع کنم سه شنبه ها به اندازه کافی روز شلوغی بود، 5- 6 ساعت تدریس پشت سر هم، با بدو بدوهای وسطش برای رسیدن به کلاس بعدی،  پارسال همین روزها بعد از 3 ساعت سر کلاس رفتن تا یه روز بعدش توان پایین اومدن از تخت رو هم نداشتم، و حالا امروز اخرین سه شنبه این ترم بود، تقریبا نصف ترم همزمان شد با اداره ای شدن من. یعنی 14 ساعت بیرون از خونه بودن، یه سره حرف زدن، فعالیت کردن و ایستادن. خیلی می ترسیدم که نتونم، که جسمم جوابگو نباشه ولی بود و تونستم. و هذا من فضل ربی. این یعنی وضعیت جسمیم خوبه و بابتش ازت ممنونم. فقط کاش معلم خوبی بوده باشم. کاش خاطره خوبی تو ذهنشون بمونه. کاش ذره ای به سوادشون اضافه کرده باشم.

۲۳ دی ۹۳ ، ۱۲:۵۳
صبا ..