غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

خب بریم سر معرفی جنی جان.


جنی عزیز صاحب خانه بنده هست که البته خودشون میگن هم خونه! یک خانم 47 ساله هستند که با دختر و پسرش تو یه خونه نسبتا بزرگ زندگی میکنند. خانواده جنی از یهودیانی بودند که بعد از جنگ جهانی دوم و هولوکاست به استرالیا پناهنده شدن، در واقع جنی اینا :) اصالتا! وینی هستند ولی مادر جنی هم متولد استرالیا هست و از اون به بعد کلا خانوادشون تو استرالیا گسترش یافته. 

جنی جان البته که خودشون رو اتئیست می دونند و باور دینی چندانی به گفته خودش نداره ولی خب خیلی هم به نظر من خداناباور نیست و یه چیزهایی تو تربیتش هست. و البته که زن بسیار مهربون و خوش قلب و دوست داشتنی هست.

جنی جغرافی خونده ولی تو رشته خودش کار نمیکنه و تو خونه اون هم پارت تایم برای یک خیریه کار میکنه. خیریه شون دفتر کار هم نداره و همه کارمندانش از تو خونه کار میکنند و جلسات اغلب تلفنی هست و نهایتا هر چند هفته یکبار خونه یکی جلسات برگزار میشه.

جنی 20 سال هست که یوگا کار میکنه و منم دوست دارم و قراره برم کلاس یوگاشون :)

جنی با جاناتان نامزد بودند. جاناتان هم یه مرد مسیحی مذهبی هست که به نظر من خیلی خوش برخورد و دلنشین هست، معلم موسیقی مدرسه هست و من تو برخورد باهاش فکر میکنم مثلا دارم با پسرعمه م حرف میزنم. یه جورایی برخوردش و نگاهش حالت همون معلم های خودمون رو داره و برخوردش حمایتی هست.


جاناتان 3 تا بچه داره که با خودش زندگی میکنند و استفانی دختر 13 ساله ش که یه جورایی نابغه، کودن و شیرین و دوست داشتنی هست دختر اولش هست که همیشه پیش خودش می مونه (یعنی اصلا پیش مادرش نمیره)


جاناتان و جنی امروز ازدواج کردند. و مراسم ازدواجشون فقط شامل ثبت رسمی ازدواج بود و بعد هم یه مهمونی کوچیک تو خونه جنی.


مهمونی رو من فقط نیم ساعتش رو شرکت کردم و شامل خوردن بود فقط، بدون هیچ موزیکی و در نهایت برادر جنی و خواهر جاناتان و دوستان هر دوشون و جنی و جاناتان یه سخنرانی کوتاه کردن و از خصوصیات خوب هم گفتند و ورود فرد مقابل به خانوادشون رو تبریک گفتن. بعد هم خوردن کیک و شیرینی و فشفه بازی و ساعت 7 همه رفتن خونه شون.


بخاطر اینکه 5 تا بچه این وسط هستند و به اشتراک گذاشتن زندگی و تربیت شون سخته، قرار نیست کسی از خونه خودش جابه جا بشه! فقط وقتایی که بچه های جنی میرن پیش پدرشون، جنی میره خونه جاناتان و با اونا زندگی می کنه! یه جورایی ازدواج پارت تایمه!! و البته واسه من جالبه که اصلا چرا ازدواجشون رو رسمی کردن اینا؟!!


مراسم به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. کلا تو زندگی جنی هیچ اثری از تجملات نمیبینی. لباس بسیار بسیار ساده! بدون هیچ آرایشی حتی یک رژلب و فقط یه حلقه دستش بود و یه دستنبد مهره ای! حتی گردن بندی هم تو گردنش نبود. مهموناشون هم همگی در ساده ترین وجه ممکن بودند. 


قبلا در مورد کادو هم پرسیدم که جنی گفت من گفتم چیزی نیارن چون اینجا مرسومه که وسایل خونه میارن که من چیزی لازم ندارم. و به برادرش هم گفته هر کادویی که قراره بده بفرسته واسه زلزله زده های اندونزیایی :)

۹ نظر ۱۴ مهر ۹۷ ، ۱۶:۱۰
صبا ..

امروز صبح روز 15 ام هست که من اینجام! دیگه قصد شمردن ندارم!!


پنج شنبه شب قشنگ نبود!

جمعه جنی اینا رفتن مسافرت و من از جمعه تنها بودم و فقط با خانواده ام حرف زدم. 

شنبه رفتم باغ وحش و بالاخره کوالا و کانگورو دیدم و برگشتن هم با فری (ferry) برگشتم. 

یکشنبه رفتم محله چینی ها! چیز خاصی نبود! البته پودر فلفل سیاه و دارچین خریدم.  بعدشم پیاده رفتم hyde پارک و بعد هم کلیسایی که همون پشت بود. تو کلیسا مراسم بود، منم عین خوشحالا رفتم همون جلو نشستم. مراسمشون واسم جالب و دیدنی بود و یه حالت روحانی داشت. بعدشم اومدم اون طرف شمع روشن کردم و برای همه دعا کردم و برای محبوب عزیزم ویژه تر دعا کردم! 


دوشنبه (اینجا تعطیل عمومی بود) رفتم ساحل و اولین دیدارم با اقیانوس بود و تجربه بی نظیری بود. فوق العاده زیبا بوووووووود. دلم میخواست جییییییییغ بزنم از شدت زیبایی. 


دوشنبه هم فقط چند کلمه با جنی حرف زدم. و اصلا درست ندیدمش.


سه شنبه ظهر جنی بهم پیام داد که شب دوستام واسه شام اینجان، تو هم میایی پیش ما؟ منم گفتم بلــــــــــــــــه. سه شنبه ها ساعت 4-5 کافه دانشجوهای بین المللی هست؛ ساعت 4:30 رفتم. با یه دختر هندی شروع کردیم به حرف زدن و بعدش هم شوآن و دوستش اومدن وایسادیم یه کم حرف زدیم. بعدش رفتم خرید (خرید کردنام کلی طول میکشه؛ نصفش در حال مطالعه هستم :)  ) بعدش رفتم خونه و یه کم صبر کردم بعد رفتم اون سمت! پرسیدم کمک نمی خوان! و شام چی دارن؟ که گفتند یه غذای هندی. دوست جنی آشپزی می کرد. برنج بود و یه چیزی شبیه عدسی و سالاد و لبو و لوبیا سبز پخته! یعنی کاملا گیاهی بود غذاها! خیالم راحت شد. 

شام خوردیم و خیلی خوووب بود. بعدشم یه کم با هم حرف زدیم؛ اصلا اینکه تو جمعشون بودم سختم نبود؛ یه جمع خانوادگی و دوستانه خووب. 


بعدشم زنگ زدم و یه دو ساعتی با دوست حرف زدم. شایدم بیشتر!! کلا سه شنبه رو میشه بعد از 4 روز سکوت روز حرف نامگذاری کرد، بس که حرف زدم. 


آهان راستی با س هم حرف زدم، البته به صورت پیام صوتی. س جمعه صبح میرسه سیدنی از ایران و اونم دانشجوی دانشگاه ماست!


خدایااااااااا شکرت.


احتیاج دارم به مسیر صحیح هدایت بشم. دغدغه این روزهای من اصلا شبیه آدم های تازه مهاجرت کرده نیست. فقط خودم می دونم چه هدایتی لازم دارم. مددی. 

۸ نظر ۱۱ مهر ۹۷ ، ۰۴:۰۱
صبا ..

من اصولا آدم تجملاتی و مصرف گرایی نیستم، واقعیتش هم اینکه کسی که خیلی مصرف گرا باشه، اهل کلاس گذاشتن و پز دادن باشه، و کلا دماغش رو بگیره و پیف پیف کنه رو اصلا نمی تونم تحمل کنم یعنی هر چقدر اون ادم خودش رو باکلاس تر بدونه متاسفانه به چشم من خوارتر میشه! حالا این ویژگی مثبتی هست یا منفی رو نمی دونم ولی خب من اینجوری راحتم و با آدمهای با این سبک زندگی راحتم و می تونم به راحتی ارتباط برقرار کنم. کلا هم من آدم دیرجوش و سخت رابطه ای نیستم. ولی دیشب متوجه شدم در ارتباط با این آدم های مصرف گرا چقدر معذبم!

باید بگم تو 24 ساعت گذشته دوستان محترم ایرانی برخوردهایی داشتند که خیلی احساسات بدی بهم دست داد.

تو این چند روز من واسه این احساس راحتی می کردم چون جنی دقیقا خاکی و متواضعانه باهام برخورد کرد. انگار نه انگار که من یه آدم غریبه ام که از یه سرزمین دور اومدم و سبک زندگی ش بود که بهم احساس راحتی می داد. همین طور آقای لی و برخورد چینی وارش که خیلی غیر رسمی بود ولی صمیمانه بود و تلاشش برای اینکه تو روزهای اول با من ارتباط برقرار کنه ... ولی خب ترسم در مورد دوستان محترم ایرانی درسته؛ برای اینکه اثرات جملات مخربشون پاک بشه زمان لازمه. جالبه که ساوا بدون اینکه چیزی از من بدونه میگه از حالا می دونم که کارت خوب پیش میره ولی پسرک ایرانی بدون اینکه من ازش نظر بخوام آیه یأس برام می خونه ... 

۱۳ نظر ۰۶ مهر ۹۷ ، ۱۷:۱۲
صبا ..
سلام دوست جوونا.

هفته پیش چهارشنبه صبح بود که رسیدم و امروز صبح حواسم بود که یک هفته شده!! خب من قبل از اومدنم اینقدر سرم شلوغ بود که تجسمی از روزها و ساعات اول نداشتم و حالا که مرور میکنم روزهای گذشته رو؛ راضیم و خوشحال.
جنی و خانواده ش دوست داشتنی و بی حاشیه هستند. حرف برای گفتن و آموختن از هم بسیار داریم. حتی به جفری هم عادت کردم؛ دیروز اصلا ندیده بودمش و دیشب قبل از خواب یادم اومد که امروز جفری رو اصلا ندیدمش😀 ۱۷ ساله ش هست؛ قیافه اش که پیر است. جنی می گه آتروز و ناراحتی کلیه دارد و بخاطر همین نمی تونه بدوه!! خواهر دوقلویش هم چند ماه پیش مرده!  بله جفری همان گربه ای هست که تنها نگرانی من قبل از آمدن بود.
کمی در شهر هم گشتم؛ جمعه پیش ولکام لانچ کنسل شد؛ چون جلسه ای ضروری پیش اومده بود. منم از خونه پیاده رفتم تا اپراهاوس و هر جایی که سر راهم دیدنی بود. خیلی قشنگ بود و دوست داشتنی. 
شنبه خیلی سرد بود؛ اصلا از خونه بیرون نرفتم. یکشنبه رفتم باغ گیاه شناسی خیلی قشنگ بود.
دوشنبه ولکام لانچ برگزار شد‌. البته کسی به کسی معرفی نشد!! فقط ساوا رو شناختم و شوآن هم که از چهارشنبه قبل دیده بودمش ویه جورایی راه انداز من بود. اون روز یه فستیوال چینی بود  ناهار تو یه رستوران  چینی برگزار شد. البته ناهار من و ساوا فرق داشت. واسم عجیب بودن!! خیلی.
بعدش اومدیم دانشگاه با آقای لی حرف زدم و چون لب تاپ نداشتم رفتم خونه.
از سه شنبه رسما کارم رو شروع کردم؛ شوآن همه تلاشش رو کرد بهم کمک کنه؛ بقیه بچه ها هم وقتی منو دیدند گفتند هی😃 ؛ موقع ناهار هم گفتند شوآن اونجاست؛ برو پیشش. یعنی عاشق روابط عمومی شون شدم!! من و شوآن تنها دخترای گروهیم. همون روز دو تا دختر ایرانی دیدم و یه کم حرف زدیم.
امروز آقای لی یه پیشنهاد جدید داد؛. ۳  تا ایرانی دیگه هم دیدم. یکی شون گفت آقای لی بهش گفته بوده دانشجوی ایرانی گرفته، پس من همونم که در موردش حرف زده :)
همون دیروز نماز خونه دانشگاه رو هم پیدا کردم؛ یه جورایی راه افتادم.
لب تاپم هم احتمالا فردا برسه. 
زندگی عادی و روتینه؛ انگار من سالهاست که اینجا بودم انگار نه انگار یه قاره دیگه و یه نیمکره دیگه س. آرومم و دغدغه خاصی ندارم.

پ.ن: لب تاپ خودمو گذاشتم دانشگاه و با موبایل و بی تمرکز و خوابالود هستم واسه همین اینقدر بی سر و ته نوشتم‌.
 
۷ نظر ۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۶:۴۵
صبا ..

صبح هنوز ساعت 7 به وقت سیدنی نشده بود که پروازم نشست. از قبل قرار بود دوست بیاد دنبالم. دو هفته پیش یه جا نوشته بودم دو هفته دیگه میام سیدنی و همین شده بود شروع آشنایی. نه دیده بودمش و نه می شناختمش فقط اعتماد کرده بودم و اعتماد کرده بود. 

تو ماجرای خونه پیدا کردن هم کلی کمک کرده بود، اومد خونه رو دید و با صاحبخونه م حرف زده بود و اعتمادش رو جلب کرده بود و البته محیط و ... رو تایید کرده بود.


از گیت که خارج شدم با یه دسته گل اومد جلو و سلام کرد. اصلا انتظار همچین خوشامدگویی رو نداشتم. جنی (Jenny) صاحب خونه م بهش پیام داده بود که صبح اگر میشه یه کم دیرتر بریم و بخاطر همین رفتیم یه جایی صبحونه خوردیم و بعدش اومدیم سمت خونه. مطلقاً احساس غریبی یا گیجی نداشتم، انگار که دارم تو خیابون های شیراز می چرخم، اومدیم داخل و جنی با آغوش باز ازم استقبال کرد؛ اتاقم و بقیه جاهای خونه رو نشونم داد و بعد از اینکه تایید کردم رفتیم وسایل رو آوردیم. تو سایت دانشگاه نوشته بود که یه مبلغی به عنوان پول پیش و قرارداد می نویسیم ولی حالا گفت که پول پیش نمیخواد و کافیه هر دو هفته اجاره ش رو بدم و قرارداد هم نمیخواد بنویسیم. اول فکر کردم دو هفته رو پیشاپیش باید بدم چیزی که تو استرالیا مرسومه ولی بعد که جنی شماره حساب ش رو به ایمیلم فرستاده بود معلوم شد حتی نخواسته بود اجاره هفته اول رو بهش بدم و تاریخ دو هفته دیگه رو برای اولین پرداخت ست کرده بود!


دوست از قبل بهم گفته بود که روز اول باهام همه جا میاد، رفتیم سیم کارت خریدیم و بانک حساب باز کردم، دانشگاه رفتم و استادم رو دیدم، قرار شد برم ناهار بخورم و بعد برم سراغ ثبت نام. با دوست رفتیم ناهار خوردیم و بعد قرار شد اون بره بگرده و منم برم ثبت نام کنم. یه بخشی از ثبت نامم موند، آقای لی (استادم) گفته بود پنج شنبه رو بمون خونه و استراحت کن؛ جمعه هم به مناسبت ورودم ناهار خوشامدگویی با بچه های گروهش داشته باشیم. 


دوباره دوست اومد دنبالم و رفتیم کارت حمل و نقل (اتوبوس و...) گرفتیم و مایحتاج ضروری رو خرید کردیم و بعدش هم اومدیم خونه. جنی بچه هاش رو فرستاده بود خونه پدرشون و خودش هم میخواست شب بره خونه نامزدش بمونه. دو هفته دیگه عروسی شون هست تو همین خونه. برادرش هم میاد و وقتی جنی بهش گفته من شیرازی هستم؛ برادرش گفته که تو سفر ماه عسلش به ایران شیراز هم اومده و می دونه من از کجا هستم. 

اولش فکر می کردم ممکنه بترسم از اینکه شب اول تو این کشور تنها بخوابم ولی ... همه چیز خیلی عادی پیش رفت؛ چمدونم رو باز کردم ؛ لباسام رو چیدم و تخت رو مرتب کردم؛ قاعدتاً باید جت لگ می شدم ولی از ساعت 9 به زور چشمام رو باز نگه داشتم و مثل هر شب خوابیدم. 


شب چند بار بیدار شدم بخاطر صدای هواپیماها که خیلی نزدیک پرواز میکنند، صبح که بیدار شدم بارون اومده بود و هوا یه کم سرد شده بود. تمیزکاری کردم. چند تا از لباسام رو اتو کردم و انگار نه انگار که من 12500 کیلومتر از خونه م دور شدم. 


دوست زنگ زد و از اینکه برام نذری نیاورده بود عذرخواهی کرد، با استاد2 حرف زدم و توصیه های ایمنی علمی کرد، با خواهری و مامان تصویری حرف زدیم و بعد هم رفتم coles و خرید کردم دوباره.


واقعا من اومدم یک کشور دیگه؟! 


یعنی واقعا اون هدف بزرگه من تیک خورده؟!


۶ نظر ۲۹ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۴۱
صبا ..