غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ استرالیایی» ثبت شده است

یکی از خانم های هیئت علمی مون هست که خیلی خوش روو و همیشه داره می خنده؛ من باهاش سلام علیک دارم:)

امروز صبح داشتم از این شیر کوچولوها که واسه قهوه هست می ریختم تو لیوانم، اومد که گفت من شیر یادم رفته بیارم و میخوام از اینا بردارم، منم گفتم منم همینطور!

اتاقش همون روبرو هست، رفت شیر رو ریخت تو لیوانش و برگشت دستش رو دراز کرد که بده آشغالهای تو هم ببرم بریزم تو سطل زباله!  من با تعجب نه گفتم  و تشکر کردم! میگه مطمئنی؟!! تو دلم گفتم روم سیاه :)) دیگه چی؟؟!! 


جا داره اینجا یه سلامی هم بکنیم به هیئت علمی های دماغ سربالای مملکتمون :)))

-------------------

یکشنبه قرار بود تولد جفری و اما باشه، صبح هم پسر جنی مسابقه فوتبال داشت و مامان دوستش قرار بود بیاد دنبالش که با اونا بره.  ساعت 11 نشده بود که با دستی آویزان به گردنش برگشت. درد خیلی زیادی داشت. مامانش اما خیلی با آرامش برخورد کرد. اول زنگ زد به دوستش که ارتوپد بود و مشورت کرد و قرار شد یه کم صبر کنند و اگر دردش کم نشد، برن بیمارستان. همه اینها در حالی هست که جنی به سختی می تونه رانندگی کنه. ربع ساعت نگذشته بود که درد بچه خیلی زیاد شد و رفتن بیمارستان. من گفتم به من خبر بدید که چی شده، که دو ساعت بعدش گفتند استخوان مچش شکسته و ما داریم میایم خونه. 

بیشتر از یکساعت طول کشید تا اومدن خونه! من رفتم در را براشون باز کردم؛ دیدم کلی خرید کردن و یکی که پاش مشکل داره، اونم که دستش و سخته بیان تو! خلاصه اومدن تو و برای سولی مچبند آتل دار بسته بودن و هیچ نشانه ای از اینکه اینا بیمارستان بودن دیده نمی شد و بعد هم رفته بودن فروشگاه بغل بیمارستان واسه مراسم تولد خرید کرده بودن!!

جنی هم گفت دکتر گفته این شکستگی تو بچه ها خیلی متداول هست و 6 هفته بعد خوب میشه، خود سولی با اینکه درد داشت رفت چیزای مختلف (دوچرخه، پیانو و ...)  رو امتحان کرد ببین یه دستی می تونه یا نه! 

ساعت 5 هم جاناتان اینا اومدن و انگار نه انگار طوری شده، بچه ها بازی کردن.

سر شام که دوباره بحث های سیاسی کردن (در چنین مواقعی من حس میکنم عقب مونده ذهنی هستم :| ) و البته یه بحث دیگه ی بچه ها این بود که داشتن می گفتن تا حالا آنتی بیوتیک نخوردن!! (با این لحن که مثلا ما بگیم من تا حالا شیمی درمانی نشدم!!) و من به این فکر میکردم که من از 7 سالگی تا 17 سالگی م قوت غالبم پنی سیلین و آنتی بیوتیک بود :( 

سولی قرار بود عصر سه شنبه بره دیدن اجرای یه کنسرت مانندی با دوستش و شب هم خونه دوستش بمونه و با وجود شکستن دستش هیچ کدوم از این برنامه ها تغییر نکرد!! فقط مامانش چند تا بروفن براش گذاشت و گفت در صورتی که لازم داشتی می تونی بخوری. 


من هیچوقت مامان نبودم! ولی مامانای ایرانی در چنین مواردی همینقدر راحت میگیرن آیا؟ 

-----------------

تعطیلات پاییزه مدارس این هفته شروع میشه! تقریبا 10 هفته میرن مدرسه و 2 هفته تعطیلن. یعنی اصلا از مدرسه خسته نمیشن. به عنوان یه بچه مدرسه ای! اینکه بدونی فقط قراره 10 هفته بری و بعدش تعطیلی داری حس خیلی خوشایندی هست.

۱۳ نظر ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۴۵
صبا ..

یک روز ساعت 5:30 رفتم تو آشپزخونه، شوآن گفت میخوام شام بخورم. الانم که اینجا تابستون هست و آفتاب وسط آسمونه تو اون ساعت :)  منم کلی متعجب شدم. همیشه میدیدم بچه های چینی شام هم دانشگاه می خورن ولی خب 5:30 خیلی زود بود!!

 دیگه من شروع کردم سوال پرسیدن و شوان هم جواب داد:)


تو چین معمولا ساعت 12 ظهر ناهار میخورن و ساعت 6 عصر شام. صبحانه رو هم بلافاصله بعد از اینکه از خواب بیدار شدن میخورن که معمولا میشه ساعت 6 تا 8. و بعد از 6 عصر هم دیگه چیزی نمیخورن مگر مثلا یه لیوان شیر. شب ها هم معمولا ساعت 11 -12 میخوابند و پیرهاشون ساعت 10.


بعد من رفتم سراغ ساعت کاری:

اداره ها و شرکت ها از ساعت 8 تا 5 هستند ولی کسی معمولا زودتر از رئیسش نمیره خونه و بخاطر همین اغلب شرکت ها تا ساعت 9-10 سرکار هستند و اضافه کار هم بهشون تعلق نمیگیره و فقط اگر روزهای تعطیل برن سرکار اون روز پول بیشتری میگیرن. 


مدرسه ها از ساعت 7 یا 7:30 و قبل از شروع اداره ها شروع میشن، چون بچه ها باید زودتر از والدین مشغول بشند. 

مدارس در چین سه مقطع هست. 6 سال ابتدایی، 3 سال راهنمایی و 3 سال دبیرستان. مدارس ابتدائی تا ساعت 4 و 5 هستند. دبیرستانها بخاطر اینکه برای کنکور آماده میشن معمولا کلاس اضافی دارند و تا حتی بعد از شام هم برمی گردن مدرسه و تا ساعت 9-10 شب کلاس دارند و خیلی اوقات روزهای تعطیل و کلا تعطیلی زمستانی و تابستانی هم بچه ها کلاس می روند. والدین چینی خیلی روی مسائل درسی بچه ها حساس هستند و کلاس های فوق برنامه و ... زیاد می فرستنشون. توی محوطه و زمین های بازی این روزها کمتر بچه ای بازی میکنه، چون بچه ها فقط کلاس می روند و درس می خونند. 

مدرسه ها یک ماه برای سال نو چینی که میشه اواخر ژانویه یا اوایل فوریه تعطیل هستند و اسمش تعطیلات زمستانه هست و برای این مدت هم یه تکلیف مختصر دارند (شبیه پیک نوروزی) که والدین خیلی تاکید دارن که حتما بچه ها انجامش بدن و اصولا با تذکر دادن تکلیفت رو نوشتی تعطیلات رو بهشون کوفت می کنند :))) تعطیلات تابستان هم دو ماه هست که بچه های دبیرستانی اون موقع هم کلاس می رن و درس میخونند. برای قبولی در دانشگاه هم در امتحانی مشابه کنکور ایران شرکت می کنند و بر اساس نمره اون امتحان سطح دانشگاه و رشته ای که می تونند بروند تعیین میشه و نمرات دبیرستان هیچ نقشی تو اون امتحان ندارد.


مدرسه تو استرالیا دو مقطع داره ابتدائی و دبیرستان که هر کدوم 6 سال هست. مدارس ابتدائی از ساعت 9 شروع میشن تا ساعت 3. کل دوره ابتدائی هیچ امتحانی نداره. ولی برای ورود به دبیرستانهای خوب باید آزمون ورودی شرکت کنند و مصاحبه داره. اینجا تو دبیرستان رشته خاصی ندارند و 4 سال اول دبیرستان مدرسه براشون انتخاب واحد میکنه و کلاس 11 و 12 دانش آموزان می تونند براساس علایق شون و رشته ای که میخوان تو دانشگاه ادامه بدن درس هاشون رو انتخاب کنند. یعنی همه لازم نیست شیمی و فیزیک و ریاضی بخونند. اینجا مدارس 4 ترم دارند و تقریبا هر سه ماه یکبار دو هفته تعطیلات دارند. که تعطیلات بهاره و پاییزه و ... هست. تعطیلات تابستان هم 6 هفته هست که اینجا میشه از اواسط دسامبر تا  آخر ژانویه. توی ایالت ما سال تحصیلی مدارس 30 ژانویه شروع شد. که چهارشنبه هم بود. یعنی صبر نمیکنند که اول هفته یا ماه فصل بشه که سال تحصیلی رو شروع کنند و طبق تقویم آموزشی پیش میرن. توی تعطیلات مدارس کلیه کلاس های متفرقه تعطیله! یعنی اگر بچه مثلا بعد از مدرسه ش می ره کلاس پیانو تو تعطیلات بین ترم و تعطیلات تابستانه کلاس پیانوش هم تعطیل هست و اون زمان فقط مخصوص بازی کردن و سفر رفتن هست.اینجا خیلی پیش میاد که بچه ها برن خونه دوستاشون شب بخوابند! 


برای قبولی در دانشگاه هم نمره های سال آخر دبیرستان که شبیه امتحان نهایی هست اهمیت داره. و هر دانشگاهی با توجه به رنکش فقط از یه حدی بالاتر رو قبول میکنه.

در حالی که بچه های دبیرستانی تو چین تا ساعت 9-10 شب مدرسه هستند اینجا بچه های دبیرستانی ساعت 9 می خوابند!


و من یادمه خودم وقتی دبیرستان بودم چون تا ساعت 4-5 مدرسه بودم و روزی 2-3 تا امتحان داشتم. گاهی ساعت 2 نصفه شب بیدار میشدم  که تمرین فیزیک و شیمی بنویسم:|


یه دوستی هم از نروژ وسط این بحث آموزشی وارد شد و اطلاعات دقیقی نداد، فقط گفت که وقتی من دبیرستان بودم نصف بچه های کلاسمون اصلا نمیخواستند برن دانشگاه و میخواستند برن یه جا کارآموزی و بعد برن سرکار. گفت برای وارد شدن به دانشگاه تو رشته های مهندسی کافیه که نمرات دبیرستانت کمی از متوسط بیشتر باشه ولی برای رشته های پزشکی باید نمرات خیلی خیلی بالایی داشته باشی که به همین علت اغلب نروژی ها میرن یه کشور دیگه پزشکی میخونند و بعد بر میگردن چون قبولی تو رشته های پزشکی خیلی سخته. فارغ التحصیل شدن از دانشگاه اونجا خیلی سخته و مثلا ورودی ایشون 100 نفر بودن که تا سال دوم شده بودن 50 نفر و تا فارغ التحصیلی بازم کمتر شده بودن. 


------------------------------------

دیروز با شوآن و یه دوست دیگه ش رفتیم میتاپ :) و کلی در مورد مسائل فرهنگی و ... حرف زدیم. 

در مورد ایران و مدرسه هامون که جدا هستند و مدل ازدواج کردنمون و حجاب اجباری و ... که میگم کم مونده شاخ در بیاره :))

ولی خب خوبی ش این هست که تونستم واسش جذابیت ایجاد کنم و هر سری میره سرچ میکنه و یه چیزایی میخونه.

از نظرش دخترای ایرانی خیلی خوشکلن :)


دیروز تو قطار که بودیم شوآن گفت خیلی پیش میاد که دانش آموزا و دانشجوهای چینی خودشون رو پرت کنند روی ریل قطار و خودکشی کنند بخاطر فشار بیش از حدی که روشون هست :|



منبع: سخنان شوآن :)

۱۳ نظر ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۴۰
صبا ..

مادر جنی یه ویلا جنوب سیدنی داره و جنی چند بار بهم گفته بود یه بار بهت میگم که بیایی اونجا :) جمعه من دانشگاه بودم که مسیج داد ما خونه بوندینا هستیم و تو و سین هم می تونید بیاین پیش ما و شنبه شب هم بمونید :) منم با سین هماهنگ کردم و البته دوتا میتاپ هم قرار بود برم و اونا رو هم کنسل کردم و قرار شد بعداز ظهر شنبه تا صبح یکشنبه بریم ویلای مامان جون ؛) 

با قطار به اندازه ۴۰ دقیقه باید می رفتیم به سمت جنوب و بعدش هم با فری می رفتیم بوندینا. فری ش شبیه مینی بوس قدیمی ها بود که می رفت دهات😀 و یکی هم می اومد تو کرایه ها رو جمع می کرد! ولی همه چیز واسه ما جدید بود.

خلاصه رسیدیم ویلای مامان جون و عجب ویلایی بود قشنگ ۲۰ متر با اقیانوس فاصله داشت و ویوی پنجره ش محشر بود و تو خونه هم بسیار چیدمان زیبا و لاکچری داشت و همه دیوارها از نزدیک زمین تا نزدیک سقف پر بود از تابلوی نقاشی. 

ویلا دو تا ساختمون مجزا بود و اتاق من و سین ساختمون پایین بود! ساختمون پایین دو اتاق خواب و سرویس بهداشتی بود که تو هر کدام ۴ تا تخت به صورت دو طبقه و چراغ مطالعه و آینه دیواری خوشکل و کلی مخلفات دیگه بود! 

جنی و جاناتان و بچه هاشون و دوست لی لی که کلا میشدن ۶ تا بچه ۱۰ تا ۱۶ سال بودند. یه کم که نشستیم گفتن خب بریم شنا! هوا ابری و بادی بود😐 و یه نم بارون هم گاهی می اومد. ما هم گفتیم خب الان که یخ میزنیم ! دیگه کار داشت به شرط بستن میرسید که قبول کردیم و رفتیم و البته اولش از شدت سرما جیغ زدیم ولی خب زود عادی شد. 

دو _سه تا کایاک کوچیک داشتن که سوار شدیم  و موج زد و تا مرز غرق شدن رفتیم 😀🙄  و خودشون هی شنا کردن و شنا کردن و شنا کردن! یه توپ داشتن تو آب باهاش بازی میکردن بعد موج میزد میرفت اون وسطای آب؛ اینا شنا می کردن میرفتن می آوردن یه جا که استفانی اندازه ۲۰۰۰ متر شنا کرد!  

جاناتان هم منو آماده می کرد که با سگش روبرو بشم😕 آخه من فوبیای حیوانات دارم و پیشرفتم تا الان این بوده که چند بار به جفری دست زدم.

دیگه کم کم بارون زیاد شد و برگشتیم خونه.

ما شام با خودمون برده بودیم و اونا هم شام درست کردن و شام خوردیم. بچه های جاناتان بحث رو کشوندن به فمنیزیم و بازار کار و ... فقط باید میدیدن که پسر ۱۲ سالش چطوری بحث و استدلال میکرد و ما دهانمون از تعجب باز مونده بود. وقتی جاناتان باشه کلا یه کم بحث مذهبی هم داریم همیشه.

بعد هم رفتیم سراغ بازی های بچه ها؛ کلی کارت داشتن و آشا (پسر جاناتان) یه بازی رو سعی کرد برامون توضیح بده من که میخواستم گریه کنم بس که نمی فهمیدم چی میگه :| 

دیگه نمی دونم چی شد که رفتیم اون ور نشستیم؛ تو ویلا پیانو بود و جاناتان هم شروع کرد به گیتار زدن و بچه ها هم چند تا ترانه رو همخوانی کردن خیلی قشنگ بود خیلی زیاد.

طبق قانون ساعت ۹ کم کم بچه ها خوابیدن.

تمام شب بارون شدید بود و وقتی هم صدای بارون قطع میشد صدای موج ها می اومد و من فکر می کردم چطوری باید از خدا بخاطر این همه عشق و محبت و احساس امنیت و زیبایی تشکر کنم. آدم هایی که غریبه هستند ولی همه تلاششون رو میکنند که بهت عشق و محبت و امنیت بدن.

صبح من و سین پا شدیم رفتیم یکساعت پیاده روی و از زیبایی ها لذت بردیم. وقتی برگشتیم همه بچه ها بیدار بودن و داشتن بازی می کردن و استف هم داشت صبحونه درست می کرد واسشون؛ تست فرانسوی؛ برای ما هم درست کرد. از شب قبل هم قرار بود جاناتان صبحانه بهمون پنکیک بده که وقتی بیدار شد اونم رفت سراغ پن کیک درست کردن و با شربت (شیره) افرا !! خوردیم که خیلی عالی بود. 

پیشنهاد دادن که بریم صخره های اطراف رو ببینیم و جاناتان گفت که ما رو تا ورودی پارک ملی می رسونه موقعی که میخواست سوار ماشین بشه به من میگه به بابات نگو که سوار ماشین یه مرد استرالیایی که پیژامه تنش بود شدی !!😀 گفتم بابام در جریانه و باید آماده باشه که وقتی رفتم ایران خودمم با پیژامه برم بیرون!! بعدش یه نگاه بهش کردم میگم بدون کفش؟؟؟!! میگه من فقط میخوام رانندگی کنم کفش لازم نیست😀 و اینجوری بود که اوج استرالیایی بودن رو به نمایش گذاشت.

از ورودی پارک ملی ۳ کیلومتر راه بود تا صخره ای به نام "کیک عروسی" که یه صخره سفید مستطیل شکل خیلی بزرگ لب اقیانوس بود ولی مسیر ۳ کیلومتری تا رسیدن به اون صخره بسیار زیبا و چشم نوازتر بود از دید من. این پیاده روی و دیدن صخره ها پایان خیلی قشنگی بود برای آخر هفته ای که جنی و خانوادش برامون ساختند.

و من واقعا ناتوانم در شکرگزاری بخاطر این همه زیبایی و عشق و محبت در کنار هم.

۱۱ نظر ۱۷ دی ۹۷ ، ۱۶:۲۳
صبا ..

اولین جشن کریسمس امسال مربوط به دانشکده مون بود که 30 نوامبر  تو کافه ساختمان خودمون برگزار شد و جشن شون ساعت 3 تا 5 بود و برای این جشن  ایمیل اومده و ثبت نام کردیم. ساعت 3 کم کم وارد کافه شدیم و یه سری نوشیدنی رو میزای اون ته بود و طبق معمول همیشه که هر ملیتی میره سراغ دوستای خودش، بچه های ایرانی هم رفتن سراغ خودشون و خب جمعیت ایرانی دانشکده ما هم کم نیست و من با کلی چهره جدید آشنا شدم. بعد همینجوری که وایساده بودیم و حرف میزدیم یه سری فینگر فود رو با همون سینی فِر می اومدن می گذاشتن رو میزها. بعدش هم یکی اومد گفت من مسئول ریسرچ کل دانشکده هستم و می خوام از چند تا پروژه برتر تقدیر کنم و چند تا اسم خوند و یه جایزه هایی بهشون دادن و باز ما با هم حرف زدیم و بعدش برگشتیم سر کار و زندگی مون :)


دومین جشن که خیلی قرار بود رسمی برگزار بشه و شونصد بار برامون ایمیل دعوتنامه ش اومده و بعدش هم شونصد بار ایمیل یادآوری ش اومده بود، 12 دسامبر تو یه هتل نزدیک دانشگاه برگزار شد. میزبان تحصیلات تکمیلی کل دانشگاه بود. ساعت 6 تا 8:30 مراسم بود. ما از ساعت 6 خیلی شیک و مرتب رفتیم. این سری نوشیدنی الکلی هم قرار بود سرو بشه و بخاطر همین ووچر نوشیدنی داشتیم و بعد از ورود هر کی میخواست می رفت سمت کانتر نوشیدنی و بعد وارد سالن هتل می شدیم. یک سالن خالی بود ، با میزهای کوچیکی در نقاط مختلفش. یه سری کلم و هویج و خیار خرد شده گذاشته بودن رو یه میز که می تونستی بری واسه خودت بکشی و بعدش هم دوباره با فینگرفود (که شامل یه ساندویج 2*2 سانت برگر و  سمبوسه 2*2 گیاهی ) پذیرایی کردن و پذیرایی شون هم به این شکل هست که دستمال می گیرن جلوت و اون فینگرفود رو می گذاری تو دستمال و می خوری. ما هم هی واسه خودمون رفتیم تو بالکن و برگشتیم و دوباره با بچه های ایرانی حرف زدیم و ... . وسطش هم یکی اومد یه سخنرانی 10 دقیقه ای کرد و تشکر کرد و رفت. یه ووچر دیگه هم داده بودن که اولش بچه ها می گفتن اون واسه شام هست ولی بعدش کاشف بعمل اومد که جهت مفرح سازی فضا قرعه کشی می کردن و به شماره ووچر جایزه میدادن. خلاصه که همون فینگرفود ها هم شام بود و کریسمس پارتی رسمی شون هم به همین شیوه تموم شد. در مورد تزئینات سالن هم فقط یه درخت کریسمس زشت گوشه سالن بود که اینقدر نور اطرافش بد بود که عکساش هم خوب نمیشد.


سومین جشن مربوط به اسکول (اسکول رو چی بگم به فارسی؟ تو دانشگاه شیراز ما می گفتیم بخش) ما بود. قبلا واسه هالوین هم جشن گرفته بودن. ساعت 2:30 تا 3 روز 14 دسامبر بود. آشپرخونه تزیین کریسمسی مختصری شده بود (البته از اول دسامبر تزئینات بود) و روی میزها رو با چند شیرینی و شیرینی زنجبیلی مدل کریسمسی پر کرده بودن و رفتیم از خودمون پذیرایی کردیم و اومدیم.


چهارمین جشن که من اصلا ازش خبر نداشتم مربوط به سنتر ما بود اونم همون 14 دسامبر بود ساعت 4:30 اینا بود، آقای لی گفت پاشو بریم کریسمس پارتی ! گفتم من ایمیلی نگرفتم واسه این که! گفت رجیستر نمیخواد و سوپروایزرت الان دعوتت کرد دیگه. منم دلم نمی خواست واقعا دیگه به این مراسم های پرشور!! برم و همون موقع نرفتم. بعد شوآن اومد گفت بیا بریم. منم وسوسه شدم و رفتم. این تو یه کافه یکی از ساختمون های دیگه دانشگاه بود. ووچر نمیخواست، نوشیدنی الکلی و غیرالکلی تا هر چی دلت میخواست سرو می شد، و با پیتزا هم پذیرایی کردن. (با همون سینی فِر :) ) یکی از استادا هم دو دقیقه حرف زد و آرزوی موفقیت کرد. سنتر ما ایرانی نداره و دیگه نشستم با شوآن حرف زدن و تازه یادم اومد که همه دوستان چینی تک فرزند هستند و هیچ خواهر و برادری ندارن. دلم براشون سوخت :| البته شوآن گفت یکی دوتا از بچه ها داداش دارن. دیگه یکی از بچه ها هست خیلی فسقلی و کم سن می زنه، شوآن گفت خودش دوقلو داره، اصلا باورم نمیشد!! ازش پرسیدم مگه خودت چند سالت هست، گفت من 28 ساله م هست، دوقلوهام 7 ماهه ن. یه دختر و یه پسر :) مثل اینکه مرسوم هست بین شون که آقاهه یا خانمه بره درس بخونه و دوباره برگرده چین و این همکلاسی هم الان خانمش و بچه هاش چین بودن. 

شوان هم گفت دوست پسرش چین هست و بعدا که برگرده احتمالا ازدواج میکنند و کلی هم شاکی بود که مادر پسره خیلی کنترلش میکنه و پسره خیلی گوش به حرف مامانش هست :) بهش گفتم تو اکثر فرهنگ ها همچین چیزی هست و خیلی خوشحال شد که فقط خودش این مشکل رو نداره. دیگه در مورد روش های ازدواج کردن و ... هم حرف زدیم و کلا بحث فرهنگی کردیم و خیلی هم منو تشویق کرد که یه دوست پسر خارجی بگیرم :)))))  این قسمت حرف زدن با شوان خیلی خوب بود و راضی بودم که رفتم کریسمس پارتی.



فردای مهمونی 12 دسامبر من به جنی گفتم که دیشب تو هتل فلان کریسمس پارتی دانشگاه بود و چقدر بیخود بود :)) چرا واقعا؟  که خودش تک تک پرسید، اینجوری بود و اونجوری بود؟ و... گفتم دقیقا همینجوری که میگی بود! گفت خب مدل مهمونی های استرالیا همینه، میری یه جا وایمیستی، نوشیدنی ت رو میخوری و حرف می زنی و شام هم فینگرفود میدن :|  دیگه براش گفتم ما تو مهمونی اینجوری مون گروه موسیقی دعوت میکنیم. کلی مسابقه و تئاتر خنده دار داریم. میشینیم سرمیز غذا میخوریم و خیلی شادی میکنیم. دیگه بحث فرهنگی کردیم که فرهنگ استرالیا کلا غیر رسمی هست و درسته برگرفته از فرهنگ انگلیسی هست ولی اون رسمیت که تو فرهنگ انگلیسی هست اینجا نیست ولی آروم بودن و بی هیجان بودنش هست. 

یه جا ازم پرسید گفت مثلا تو فرهنگ شما مهمونی که میرید خیلی شادی میکنید و خیلی مثلا می رقصید تا حد زیاد رو یه اصطلاح واسش دارید؟ من هر چی فکر کردم فقط یادم اومد که می گیم بریم "بترکونیم" و همین رو براش توضیح دادم و گفتم نسل جدید میگن البته (همچین کلمه ای تو ادبیات فارسی داریم؟؟)  گفت ما هیچ وقت به همچین کلمه ای نیاز نداریم چون اصلا چنین چیزی نداریم. استرالیایی ها خیلی الکل مصرف میکنند؛ دلم می خواست بگم والا ما بدون الکل هم از شما خوشحالتریم :)) خوو اون الکل ها رو پس واسه چی می خورین؟! :) 

در مورد فرهنگ لباس پوشیدن هم حرف زدیم. اینجا کلا لباس رسمی تن آدم ها کم می بینی، ما یه اصطلاح خانوادگی داریم با عنوان تاپ و تومون :) اینجا کلا در همه مجامع به شدت غیررسمی می پوشند و با همون تاپ و تومون هستند :)) و اکثرا دمپایی انگشتی پاشون هست، حتی من خودم دیدم که پابرهنه هم میان مثلا فروشگاه یا پشت فرمون می شینند و آدم های بدبخت و کلاس پایینی هم نیستند این پاپتی ها :)) کلا هر جور عشق کنند میان تو خیابون و مثلا جنی می گفت مثلا کنسرت هم که بری تو اپرا هاوس انتظار میره که همه با لباس رسمی باشند ولی تو 20 سال گذشته فقط 50% با لباس رسمی هستند و بقیه هر جور راحتن. گفتم که ما هم زن هامون تا سر کوچه هم که میرن بدون آرایش نمیرن !! و واسه همین اینجا واسه مون عجیبه گاهی :| و البته همیشه واسه لباس پوشیدن معظل داریم و نمی دونیم چه لباسی مناسبه. 

البته من فهمیدم جدای از لباس، کفش دیگه اصلا واسشون مهم نیست. یعنی اگر خیلی هم شیک لباس بپوشند ولی در نهایت یک کفش کهنه و خاکی و بی ربط می پوشند و کاملا هم اوکی هست. کلا تو زندگیت یه جفت کفش داشته باشی کافیه.

تو پرانتز بگم: چند روز پیش جنی یه کفشی نشون دادم، کفش زنانه مشکی مدل عروسکی که روش یه بند میخوره و دو سانت پاشنه داشت. گفت این کفش رو 27 سال هست که دارم !!!!!!! و الان بند روش کنده شد بود :|  پرانتز بسته.


در مورد فرهنگ کاری هم استرالیا ادعا داره که محیط های کاری هم غیررسمی هستند، یعنی تو کارگاههای که من میرم خیلی میگن مثلا با مدیر بالادستی تون روابط دوستانه باید داشته باشید و ... ویه جورایی رو اینکه سلسله مراتب تو 2-3 تا سطح بالاتر و پایین تر خیلی مفهوم نداره مانور میدن ولی جنی گفت بیشتر نظری هست تا عملی! 

۱۶ نظر ۲۵ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۸
صبا ..