غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

یادتونه وجدان درد داشتم؟ استاد2 پذیرفتن که مشاور اون دانشجو بشن. البته من دیگه نقشی تو این قضیه نداشتم ولی وقتی استاد2 بهم گفتن بهشون گفتم که من چقدر از این قضیه ناراحت بودم و خودم رو مقصر می دونستم و کاری هم از دستم بر نمی اومد. خدا رو شکر که تا اینجا قضیه ختم به خیر شد.

 

رمان "صد سال تنهایی" گابریل گارسیا مارکز رو  تا نصفش رو خوندم ولی دیگه نمی تونم جلو برم!! اصلا هم درک نمیکنم چرا شاهکاره و این همه جایزه و نوبل و ... گرفته. نقداش رو هم خوندم ولی بیشتر فیلم های فارسی 1 سبز میاد تو ذهنم تا یه اثر خاص. کسی می تونه راهنمایی، کمکی و چیزی کنه که من این کتاب و علت شاهکار بودنش رو درک کنم؟ خنثی و حداقل تا آخرش بخونم. البته به واسطه خوندن نقدها می دونم سیر داستان به چه شکله اما هیچ جاذبه ای واسم نداره.

 

برای آرام عزیزم:

نمی دونم چرا یهویی تصمیم گرفتی وبلاگت رو ببندی ولی وقتی با در بسته مواجه شدم خیلی دلم گرفت, امیدوار بودم مشکل فنی باشه ولی انگار نیست. هیچ راه ارتباطی دیگه ای هم ندارم. کاش می شد یه خبری از خودت بدینگران تازه داشتم به دوست خوبی مثل شما عادت می کردم. 

۰۶ اسفند ۹۳ ، ۱۹:۲۰
صبا ..

دختر معمولی عزیز، دعوتمان نموده به چالش کتابخوانی. گویا مد شده است در وبلاگستان، تا باشد از این مدها و قرطی بازی های کتابی و مطالعاتی باشدلبخند.

معرفی کردن کتاب به مخاطبانی که درست نمی شناسی شان کار آسانی نیست. مخصوصا که من هم از قوانین و چارچوب این مد مطلع نیستم. 

موضوعات مورد علاقه من در کتاب خوانی، تاریخ است و خواندن زندگی افرادی که هنجارشکنی کرده اند و معمولا هم این هنجارشکنی دینی و اعتقادی است، قهرمان کتاب های مورد علاقه من آدم هایی هستند که از دیدگاه دینِ عامه پسند موجه اند، طبق عرف پیش می روند و اما همیشه در ذهنشان خلائی را حس میکنند که ساختارها و تعاریف عامه پسند پاسخگوی آن خلاء نیستند و بالاخره روزی می رسد که با یک لگد محکم نیشخند همه ی آن ساختار و تعاریف را می شکنند و زندگی جدید با سبک و دیدگاه جدیدی شروع میکنند. کتاب هایی که به زندگی یک شخصیت واقعی اینچنینی می پردازند، از محبوب ترین کتاب های  خوانده شده توسط من هستند. اگر شما هم از چنین شخصیت هایی خوشتان می آید کتاب های لیست پایین را توصیه میکنم:

1) پله پله تا ملاقات خدا. سرگذشت مولانا جلال الدین رومی. نوشته استاد زرین کوب. همه با مولانا آشنا هستند ولی جزئیات این کتاب و ادبیاتی که برای نوشتارش بکار رفته کمک میکند تصویر بهتری از مولانا در ذهن داشته باشید.

2) شعله ی طور. سرگذشت حسین بن منصور حلاج. باز هم نوشته دکتر زرین کوب. حلاج همان کسی بود که بانگ "انا الحق" می زده و به جرم الحاد کشته می شود.

3) فرار ار مدرسه. زندگی امام محمد غزالی. باز هم دکتر زرین کوب. هنوز به اخر کتاب نرسیدم.

این سه تا کتاب به شیوه رمان گونه نوشته شدند اما ادبیاتشان امروزی نیست، نه اینکه سخت باشند اما به هر حال متن ادبی هستند.

2 تا رمان با شخصیت های اینچنینی هم معرفی کنم که ادبیات امروزی بکار گرفته اند و اینکه شخصیت هایشان به هر حال واقعی نیستند و حاصل تخیل نویسنده هستند.

1) روی ماه خدا رو ببوس. اثر مصطفی مستور. زمان رمان همین روزهاست و شخصیت هایش هم آدم های معمولی مثل خود ما.

2) "سیذارتا (Siddhartha)" اثر هرمان هسه . شخصیت های 4 تا کتاب بالا ، همگی مسلمان بودند و هنجارشکنی اسلامی داشتند، اما داستان سیذارتا به هند برمیگردد، به بودیسم و مرتاضی گری. سیذارتا خیلی از این چارچوب ها را امتحان میکند و در نهایت بر اساس سلوک خاص خودش زندگی را ادامه میدهد.

 ----------

برویم سراغ تاریخ:

دوست داشتنی ترین کتاب تاریخی یک سال گذشته ام. کتاب "همه مردان شاه" بود. در نقد این کتاب آمده که 100% مستند تاریخی نیست. اما ارزش خواندن دارد. قضیه از کودتای 28 مرداد 1332 شروع می شود و کتاب رجوع می کند به گذشته، شخصیت اصلی داستان مصدق است، زندگی مصدق از ابتدا بررسی می شود، قضیه ملی شدن صنعت نقت و حواشی آن.نویسنده کتاب یک خبرنگار امریکائی هست که خیلی مهیج و جذاب داستان کتاب و حوادث آن روزها را به تصویر کشیده. یک جوری که همش دلت می خواهد زود کتاب را بخوانی تا بفهمی اخرش چه می شود.

 

 

امیدوارم اگر این کتاب ها را برای خواندن انتخاب می کنید، لذت ببرید. 

برای اینکه بازی هم از سمت من تمام نشود، سیلویا  و آسمان عزیز هم اگر دوست داشتند، بازی را ادامه دهند.

 

 

دیدین داشت یادم می رفت، یک کتاب روانشناسی بسیار عالی جا ماند.

"بی شعوری" اثر خاویر کرمنت. معرکه است این کتاب. راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ. فقط حیف که این کتاب را نمی توان به خیلی ها تقدیم کرد.چشمک 

 

 

پی نوشت مهم: اگر کسی اینجا را می خواند که وبلاگ دارد و علاقه مند به معرفی کتاب است، خوشحالمان می کند که در کامنت دانی اعلام کند، و اگر کسی اینجا را می خواند و وبلاگ ندارد یا به هر دلیلی دلش نمی خواد پستی در این زمینه بنویسد، خوشحالمان می کند اگر در کامنت دانی کتاب مورد علاقه اش را معرفی کند.

۲۹ آبان ۹۳ ، ۲۰:۴۶
صبا ..

کتاب هایی که مد نظرم بود که این چند روز بخونم رو نتونستم پیدا کنم و البته اون گزینه هایی هم که کاندید خوندن شدن با اون چیزی که من دنبالش بودم فاصله داشت ولی به هر حال تصمیم دارم که بخونمشون. نهایتش سرنخی میشه برای مطالعه بیشتر و کند و کاو اساسی تر.

از دیروز شروع به خوندن رمان "بادبادک باز" اثر خالد حسینی نوسنده افغان ساکن آمریکا کردم. امروز تمام شد!! داستان گیرایی داشت و البته در کنار اون، اطلاعات اضافی در مورد افغانستان رو به خواننده منتقل می کرد که برای منی که در همسایگی افغانستان زندگی میکردم و گاها با مردمش در تماس بودم این اطلاعات جدید بود. خوندن این کتاب رو توصیه میکنم. هر چند غم غریبی رو به دلم منتقل کرد. داستان بود اما واقعیت تلخی رو پرده برداری میکرد که هیچ وقت اینقدر دقیق و نزدیک بهش نشده بودم.

اون حس خبر خوش هم مربوط به تولد یه نوزاد جدید بود. نوزادی که من نمی دونستم مسافر این دنیاست و از شنیدن خبر حضورش غافلگیر و خیلی زیاد خوشحال شدم. چون که این نوزاد یا اومدنش پیام آور سلامت مادرش بود و از این بابت خیلی خوشحالم.

۱۲ آبان ۹۳ ، ۲۰:۲۶
صبا ..

قبل از ماه رمضان بود  که کتاب خواجه ی تاجدار را شروع کردم به گوش دادن، هنوز به گمانم 100 صفحه ای از جلد دومش باقیمانده!! شخصیت آقا محمد خان قاجار شخصیت خاصی است، گاهی آنقدر جمع نقیضین بوده است که آدم می ماند چطور ممکن است که یک آدم اینقدر چندگانگی داشته باشد. 

آمار شکنجه ها و کشتارها و کورکردن هایش آنقدر زیاد و مشمئز کننده است که بعضی از صفخات کتاب را نشنیده می گذشتم. اما یک چیز کتاب روی اعصابم است، اینکه خواجه ی تاجدار فردی مذهبی و مقید محسوب میشده، ضریح حضرت علی با طلای بسیار به سفارش او ساخته شده بوده ، نمازش هچ گاه قضا نمی شده، عزاداری هایش برای امام حسین و احترامش به عزادارن و عزاداری ها جلب توجه کننده هست. 

و همچنان تاریخ در حال تکرار است. دین ما خلاصه شده در دو نخ موی زنان و نماز خواندن در محافل عمومی و عزاداری. هنوز عید غدیر تمام نشده که بساط تکیه های عزاداری محرم به پا شده، همه جای شهر پر از اطلاعیه جلسات روضه و عزاداری. تکیه ها را که می بینم، پارچه های سیاه، پوسترها و تبلیغات خونین دلم می خواهد زار بزنم به حال خودمان، به حال جامعه مان، به حال دینمان، به حال باورهایمان، دلم رخت سیاه می خواهد نه برای حسین که برای مرگ عقل، مرگ صداقت، مرگ غیرت. در گلویم بغضی می نشیند به اندازه تمام دیگ های نذری. مغزم به مرز انفجار می رسد وقتی آمار آش ها و گوشت های خورشت های نذری شان در گینس ثبت می شود. 

دلم باران تند می خواهد، بارانی که حس کنم آسمان هم می گرید به حال من و سرزمینم.

۲۹ مهر ۹۳ ، ۲۰:۲۰
صبا ..

هر چه که تلاش می کنم که ننویسم که تمرکزم از ناهنجاری ها برداشته شود که ذهنم درگیر این همه بی قانونی و ... نشود، اما انگار نمی شود، ذهنم تقریبا به مرحله انفجار نزدیک است.

- بیش از هر چیز استاد1 حالم را در این فرآیند فارغ التحصیلی گرفته است. تا به حال انسانی تا این حد فاقد شعور ندیده بودم، جزو نمونه های نایاب موجودات هستی است که نمی دانم در واکنش به رفتارهایش بخندم یا بگریم.

- حالم به هم می خورد از جامعه ای که مردمش حریم خصوصی سرشان نمی شود و در هر جایی از زندگیت سرک می کشند، حالم به هم می خورد از قانونی که این سرک کشیدن را نه تنها قبیح نمی داند که حسن می داند، حالم به هم می خورد از قانونی که حتی ظاهرش هم یک پوسته زشت و کریه است. از قانونی که تو را مجبور به ریا می کند از قانونی که هیچ ارزشی برای افکار شخصیت که به هیچ کس و هیچ چیز آسیب نمی رساند قائل نیست.

- کتاب "امپراطوری هیتلر" را می خواندم، هیتلر بدون هیچ عقده ای در کودکی و بدون اینکه آسیب خاصی از یهودی ها ببیند دشمن سرسخت آنها شد و آن فجایع را به بار آورد، دلم می گیرد این روزها بس که قانون های هیتلری می بینم، بس که آدم های هیتلرنما می بینم.

- هیچ امیدی به بهبود اوضاع ندارم، هر روز بدتر می شود که بهتر نشود، اصلا کدام فرد و گروه و حزب و ... قادر این بازار شام را جمع کند و سامان دهد به فرض که دلسوز هم باشد (که فرض محال است) به فرض که متعصب و متحجر و فرصت طلب نباشد (که این هم فرض محال است). همه ی ادیان معتقدند که یکی یک روز میاد و این بازار شام را جمع می کند، فقط همین اعتقاد است که ذره ای امید در دلم روشن نگه می دارد.

۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۴۳
صبا ..

دیروز کتاب "استاد عشق"  که توسط پسر دکتر حسابی نوشته شده، تمام شد. یک جاهایی از کتاب دلم می خواست گریه کنم، به حال ظلم هایی که در حق دکتر حسابی شده بود، به حال کشورم که چه وضع اسفناکی داشته و به حال خودم که چقدر کم طاقت هستم و کلی هم خجالت کشیدم از اینکه توی این مدت عمری که داشتم استفاده صحیحی از زمان هام  نکردم. 

خواندن این کتاب دقیقا مناسب شرایط روحی این روزهای من بود، توی پست قبل اولین جمله تفسیری که نوشته بودم این بود " یعنى ما راه خیر و شر را با الهامى از خود به او تعلیم دادیم"، کتاب استاد عشق هم به عنوان یک راهنمای ضمنی تو شرایط فعلیم نقش خیلی موثری داشت. خواندن این کتاب رو اکیدا توصیه می کنم.

پی نوشت: قبلا یه سری اخبار و ... در مورد اسطوره سازی از دکتر حسابی خوانده بودم. بعد از اینکه کتاب تمام شد. سرچ کردم که صحت حرف های کتاب و اخبار قبلی را بررسی کنم. ماحصل حرف های گروه مخالف این بود که دکتر حسابی یک فیزیکدان معمولی بوده و شاگرد انیشتن نبوده و خدمات محدودتری نسبت به آنچه گفته می شود، انجام داده، اما برای من اصلا مهم نبود که دکتر حسابی شاگرد انیشتن بوده یا نه، که بجای بنیان گذاری 30 پروژه مهم 10 پروژه مهم و اصلی را برای این کشور راه اندازی کرده، مهم این بود در برابر سختی ها وا نداد، دست از تلاش برنداشت تا به مرادش رسید، اخلاق داشت و اخلاق محور زندگی کرد و آخرش هم وطنش را نفروخت.

۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۳۶
صبا ..

گوش دادن به نمایشنامه صوتی "ادیپوس شهریار" امروز تمام شد. حقیقتش لذت نبردم. نقد و بررسیش را هم خواندم و نمادها برایم واضح تر شد اما باز هم افسانه مشهوری تقریبا 500 سال قبل از میلاد در یونان روایت شده جذبم نکرد.

پیش تر هم که نمایشنامه "هملت" و "شاه لیر" را گوش دادم همین حس را داشتم بدون هیچ لذتی و فقط به دنبال علت شهرت این آثار ادبی بودم. ادبیاتی که برای ترجمه این آثار استفاده شده بسیار عالیست، اما انگار مفاهیم عرفانی مشرق زمین چیزی است که روح من در کتاب خوانی به دنبالش می گردد و مسلما از این آثار نمی توان چنین انتظاری داشت.

کتاب "زن زیادی" جلال آل احمد هم قبل از ادیپوس شهریار به اتمام رسید، این کتاب هم گیرایی دو کتاب قبلی یعنی "مدیر مدرسه" و "خسی در میقات" را نداشت.  "سه تار" را هم شروع کردم اما خیلی زود از ادامه دادنش انصراف دادم- برایم جذاب نبود- "غرب زدگی" را هم گوش دادم اما موضوعش چیزی نبود که تا پایان کتاب نگهم دارد و بدین ترتیب پرونده آثار آل احمد بسته شد. 

کلا به این نتیجه رسیدم که یا باید تاریخ بخوانم یا کتابی با مضمون عرفانی تا پس از اتمام کتاب به درجه رضایت نائل شوم و اگر قصد رمان و افسانه خواندن دارم لابه لای کتاب هایم بخوانم که زنگ تفریح محسوب شود. مثل زمان "ماتیلدا" که قبل از تعطیلات شنیدم و مشعوف شدم.

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۱۵:۳۹
صبا ..

کتاب "خسی در میقات" و "مدیر مدرسه" از جلال آل احمد گوش دادنشان به اتمام رسید. خسی در میقات سفرنامه ی آل احمد است در سفر به حج. سفرنامه دقیقا برای 50 سال پیش است، نگاهش را دوست داشتم لحنش را بیشتر, یعنی اول لحنش برایم غریبه بود اما جلوتر که رفتم شیرین شد. دید نقادانه اش را به یک سفر حج نیاز داشتم آن هم کسی که سال ها قبل توده ای بوده!! 

کتاب مدیر مدرسه هم 55 سال پیش نوشته شده بود، مدت ها بود رمان آن زمانی!! نخوانده (نشنیده) بودم، لحنش اینجا هم تند بود ولی دلم خنک می شد وقتی به این کتاب ها گوش می دادم. نقدهایش یا همان نق هایش انگار برای همین امروز بود فقط تنها تفاوت ما با 50 سال بیش تجملاتی است که به زندگیمان اضافه شده و گرنه طرز فکر افراد شاید اپسیلونی تغییر کرده باشد، دلم خنک می شد چون حرف دل آدم را میزد آن هم با زبانی تیز و صریح. انگار که یکی صدای تو گلویت را با فریاد هوار بزند. 

کتاب های دیگرش هم در برنامه ام قرار دارد، مسکنی خوبی است برای این روزها. البته بعد از قرص پروپرانول!!

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۲
صبا ..

چندمین بار است که این صفحه را باز میکنم هر بار بهانه ای آوردم که ننویسم اما انگار نمی شود نوشتنم می آید!!

دیروز کتاب "پدربزرگ من بازرگان" تمام شد. شخصیت مهندس بازرگان خیلی ذهنم را درگیر کرده و مهمتر از آن جریان فکری که روزی شعار مرگ بر او را سر داده!! کتاب تا سال 1330 را بیشتر روایت نکرده و نویسنده وعده داده است که بقیه زندگی او را در جلد دوم مطرح میکند, اما روند زندگی او در ادمه خوشایند خیلی ها نیست و جلد دومی اگر در کار باشد احتمالا توقیف شود!! کاش کتاب دیگری در رابطه با زندگی او به دستم رسد. 

این خبر را امروز دیدم .

 

چند روز پیش داشتیم با خواهری حرف می زدیم (صبح) که بحث به سمت کلمه پارسا رفت و من گفتم چقدر این کلمه نام مناسبی برای پسرهاست یک نام همه چیز تمام,  شب که شد خبر رسید دوقلوهایی که منتظرشان بودیم متولد شده اند و پویا و پارسا نام گرفته اند!!

 

کلاس خیاطی دانشگاه را ثبت نام کرده ام و قرار است در 4 هفته استعداد خیاطیم شکوفا شود!! برای ثبت در تاریخ اینجا نوشتم که یک اسفند 1392 مصادف با 20 فوریه 2014 جهان آبستن خیاط بزرگی شده است.مژهنیشخند

 

استاد2 امروز باز شمه ای دیگر از شخصیتش را نشان داد که دلم به انسانیت و اخلاق امیدوار شد.

۰۱ اسفند ۹۲ ، ۱۸:۱۱
صبا ..

در حال نیوشیدن کتاب شعله ی طور، هستم که زندگی حسین بن منصور حلاج توسط استاد عبدالحسین زرین کوب را روایت می کند.

اواخر عمر حلاج، زمانی که بی پروا بانگ انا الحق را می گوید وقتی از مجلسی بیرون می آید که بزرگان علم با بی ادبی و کم محلی با او برخورد کرده اند به یکی از اصحابش این گونه می گوید:

"غرور علم انسان را از نیل به معرفت باز می دارد, برای درک حقایق قلب گرم لازم است،عقل سرد بدانجا راه ندارد."

شبی که کنکور کارشناسی داده بودم تفالی به دیوان حافظ زدم که بیت زیر که هیچوقت از ذهنم ّپاک نمی شود، شاه بیت آن غزل بود:

بشوی اوراق اگر همدرس مایی   که علم عشق در دفتر نباشد

در 40 روز گذشته هر کتابی که خواندم همین پیام را در قالب و اشکال مختلف بیان می کند، وقتی سیزارتا بهترین معلمش را رودخانه می دانست و با گوش دادن به صدای آن درس می گرفت، وقتی که آن راننده تاکسی در کتاب "روی ماه خدا را ببوس" صدای سوسک ها را می شنید، وقتی پایان نامه سایه مکالمات خداوند با موسی بود، و ... وقتی حلاج خودش را همچون شعله ای می داند که خداوند از طریق آن با موسی در کوه طور سخن گفت و...

اصلا بگذریم از این مساله، مدت هاست که موسی ذهنم را به خود مشغول کرده است، هر بار که قرآن را می گشایم موسی و قومش هم حاضرند، چه پیامی است در حضور مستمر موسی در قرآن وسایر کتب؟؟؟ 

۰۹ آذر ۹۲ ، ۲۱:۰۸
صبا ..