غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۳۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

بالاخره یه کاری رو تموم کردم! :)

مردی به نام اوه تمام شد؛ خوب بود؛ اینم قسمت هاییش که دوست داشتم:


این روزها همه چیز حول کامپیوتر می چرخد، انگار دیگر کسی نمی تواند یک خانه بسازد، مگر این یک مشاور با پیراهن خیلی تنگ اول لب تابش را باز کند. مگر کلوسئوم و اهرام مصر را هم به همین تربیت ساخته اند؟ خداوندا سال 1889 توانستند برج ایفل را بسازند ولی این وزها امکان ندارد بتوانند یک خانه سه طبقه مسخره بسازند بدون اینکه وقفه توی کارشان بیفتد و آن هم به این خاطر که یک نفر باید برود و باتری کوشی موبایلش را شارژ کند.



یک باز که از زنش پرسید چرا همیشه این قدر شاد است، زنش پاسخ داد: "یک پرتو آفتاب کافی است برای تابناکی ظلمت". .... سپس با عشوه و لبخند گفت: "عزیزم، تو منو گول می زنی." و خودش را در بازوهای عضلانی اوه رها کرد. "اوه تو توی دلت می رقصی، جایی که کسی نبینه و واسه همینه که همیشه دوستت دارم، چه بخواهی، چه نخواهی" 

خودم نوشت: دیدگاهش رو دوست داشتم؛ میشه به همه آدم ها به این دید نگاه کرد.



در زندکی هر کس لحظه ای وجود دارد که در آن لحظه تصمیم می گیرد می خواهد چه کسی باشد. کسی باشد که بگذارد دیگران بهش بدی کنند یا نگذارد. و وقتی آدم از این موضوع بی خبر باشد، اصلا آدم ها را نخواهد شناخت. 



سونیا همیشه می گفت: "دوست داشتن یه نفر مثه این می مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید می شه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شکقت زده می شه که یکهو مال خودش شده اند و مدام می ترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یک اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمی تونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چندسال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می خورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره، آدم می دونه وقتی هوا سرد می شه، باید چی کار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب می خوره وقتی آدم پا رویشان می گذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینها رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث می شن حس کنی توی خونه خودت هستی "



مرگ مساله عجیبی است. آدم ها در کل عمرشان جوری زندگی می کنند که انگار مرگ اصلا وجود ندارد، در صورتی که بیشتر وقت ها مهم ترین دلیل زندگی است. بعضی ها آن قدر زود متوجه حضور مرگ می شوند که با شور و هیجان بیشتر٬ با لج بازی یا با دیوانه بازی بیشتر زندگی می کنند. بعضی ها باید حضور مداوم مرگ را احساس کنند تا بفهمند نقطه مقابلش چیست. بعضی ها آنقدر درگیرش هستند که حتی قبل از این که اجلشان سر برسد، توی اتاق انتظار نشسته اند. ما از مرگ می ترسیم ولی ترس واقعی بیشترمان از این است که این شتر درِخانه شخص دیگری بخوابد. همیشه برزگترین ترسمان از این است که مرگ سراغمان نیاید و در این دنیا تک و تنها بمانیم. 



و زمان مسئله عجیبی است. بیشترمان فقط به خاطر زمانی زندگی میکنیم که پیش رو داریم. برای چند روز دیگر، چند هفته دیگر، چند سال دیگر. یکی از دردناک لحظه ها در زندگی احتمالا لحظه ای است که آدم می بیند سالهای پیش رویش کمتر از سالهای پشت سرش هستند و وقتی زمان زیادی برایش نمانده باشد، دنبال چیزهایی می گردد که به زندگی کردن بیرزد. شاید خاطرات. بعدازظهرای آفتابی با کسی که آدم دستش را می گرفت، بوی غنچه های تازه شکفته شده باغچه، یکشنبه های توی کافه، شاید نوه های کوچولو. آدم راهی پیدا می کند تا به خاطر آینده شخص دیگری زندگی کند.

۵ نظر ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۱۴
صبا ..

خب فکر کنم خیلی دارم نق کاری می زنم و این انرژی خودم رو بیشتر از همه می گیره. انگار مجبورم نق بزنم، والااا :))


خب تو وبلاگ مرحومم آخرین کتابی رو که نوشته بودم کیمیا خاتون بود.


سرعت کتابخونی ام هم مثل سایر کارهام لاک پشتی هست. از عید شروع کردم سرکار کلیدر می خونم هنوز به صفحه 500 نرسیدم، البته سرکار که جای کتاب خوندن نیست ولی دقایقی پیش میاد که کاری نیست یا در حالت waiting  هستم. ان شالله با همین سرعت پیش برم کی تمومش میکنم؟؟


"کتاب خاندان فخر ملکی" رو خوندم، نویسنده محترمش رو تو اینستا فالو میکنم. اصلا خوشم نیومد از کتابش! در حد کتاب نبود، داستان های کوتاهی بود که بیشتر به نظر من مناسب چاپ شدن در مجله بود و فضای طنز داستان بعد از داستان دوم تکراری می شد و جذابیت نداشت، هر چند که طنز سخیف نبود و انتقاداتش کامل وارد بود ولی خب به هر حال برای من جذاب نبود.


"من پیش از تو" رو خوندم. اینو زود خوندم. فکر کنم یک هفته ای شد. اینم زمانش خیلی مناسب بود. کلا کتاب هایی که خوشم میاد ازشون رو هر موقع می خونم انگار مناسب ترین زمان واسش هست. رمان خوبی بود. حرف برای گفتن و فکر کردن داشت و یه جاهایی ذهنت رو به تفکر در مورد زندگی خودت وا می داشت.


بعد "ملت عشق" رو شروع کردم که به میمنت و مبارکی بعد از سه ماه امروز تمومش کردم. خوب بود، نگاهش به زندگی مولانا و رابطه ش با شمس از دید آدم های مختلف جالب بود. هر چند مستند تاریخی نبود، خیلی جاها تخیل نویسنده بود. کلا زمان خوندن این کتاب واسم مناسب بود!! نگاه فمنیستی داشت یه جورای ظریفی اون پشت مشت ها! و خیلی هم تاکید رو عشق داشت و یه جاهایی زده بود اخلاق رو نابود کرده بود ولی پیام کلی کتاب و کلا اینکه چند تا راوی داشت رو دوست داشتم. نکات یادداشت برداری شده رو ان شالله خواهم نوشت.


"ملاله" رو هم شروع کرده بودم ، ولی جذاب نبود، نمی دونم ولش میکنم یا ادامه ش میدم. چند تا کتاب نصفه دیگه هم تو فیدیبو دارم که باید اول اونا رو بخونم. 

۴ نظر ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۵۲
صبا ..

این روزها خیلی کم با لب تاپم تنها میشم و واسه همین کمتر اینجا می نویسم. کم کم دارم اوردوز آدم می کنم بس که تعداد ملاقات ها و مهمونی ها زیاد شده! دیروز با دوستای دوره لیسانسم رفته بودیم باغ جهان نما! که یه دفعه استاد1 و خانوادش رو دیدم و از اون موقعیت هایی هم بود که اصلا قابل پیچوندن نبود! استاد1 حال استاد2 رو می پرسه و میگه یه قرار بگذاریم با هم بریم بیرون! تو دلم گفتم حالا که من دارم پرونده های قرارها رو میبندم، شما هم باید از غیب برسی و درخواست قرار بدی. منم مشتــــــــــــاق  دیگه خلاصه یه چشم گفتم و جمعش کردم


--------


کتاب کیمیا خاتون رو تقریبا تموم کردم. کیمیا خاتون دختر خوانده مولانا و همسر شمس بوده. هر چقدر از دردی که این کتاب رو دلم گذاشت بگم کمه! 


کلا هر موقع داستان شمس و مولانا رو به هر شکلی میخونم یاد سارا می افتم! نقش سارا تو زندگی من شبیه نقش شمس تو زندگی مولانا بود (لازمه نیست که بگم قیاس مع الفارقه!! لازمه؟!). تو این کتاب از یه بُعد دیگه شمس رو بررسی کرده بود و بدقلقی هاش رو خیلی خوب به تصویر کشیده بود و بدقلقی های سارا هم دقیقا همینجوری بود! و آخرشم که کیمیا و مرگش یه جورایی باعث هجرت دوم شمس بود که بخشی از قطع ارتباط من و سارا  هم بخاطر پیشنهاد ازدواج سارا برای داداشش و انتظاراتش در این راستا بود. البته همون اولای دوستی مون من داشتم کتاب "پله پله تا ملاقات خدا" رو می خوندم و سارا می گفت این طرز فکرت تحت تاثیر اون کتاب هست ولی خب به نظرم من خیلی هم تحت تاثیر نبودم! در هر صورت حضور سارا تو زندگی من با همه بدقلقی هاش یک نقطه عطف بسیار مهم بود که باعث شد دیدگاهم به خیلی مسائل تغییر کنه و خیلی چیزها رو از زاویه بازتر و زیباتری ببینم و تا همیشه بخاطر چیزهایی که بهم یاد داد ازش ممنونم.


هر موقع یاد سارا می افتم براش آرزوی آرامش میکنم.


-------------


صبح امروز می خواستم گل بچینم ببرم اداره دستم سنگیم بود و گفتم فردا می برم! رسیدم اداره همکار میگه مطمئن بودم که امروز گل میاری! حالا هیچ حرفی هم قبلا در این مورد نزده بودیما! کلا لو رفتم!

۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۸
صبا ..

تنبل شده ام در نوشتن، نوشتنم می آید، ولی خب ترجیح می دهم ننویسم، یک حسی بین تنبلی و .... نمی دانم، کلمه کردن حس ها گاهی زیادی سخت هست.

برویم سراغ کتاب ها:

اسفار کاتبان:

2 سالی بود توی صف "کتاب هایی که باید بخوانم" بود، توی کتاب فروشی های شیراز پیدایش نکرده بودم، و بالاخره توی طاقچه پیدایش کردم. خواندمش و لذت بردم.

قصه آشنایی سعید(مسلمان) و اقلیما (یهودی) در راستای تحقیقی دانشگاهی با موضوع نقش قدیسان در ساخت جوامع، داستان در شیراز اتفاق می افتاد، یک جورایی یادآور سریال مدار صفر درجه. اسم خیابان ها و قرارهایشان توی حافظیه و... واضحاً!! خوشایند من بود. داستان 3 ادبیات متفاوت را دنبال می کرد، بخشی مربوط به کتب یهودی که اقلیما مرجع تحقیقش قرار داده، بخشی متون قدیمی که از زبان پدر سعید بود، و بخشی هم راوی داستان که امروزی ست، فهم بعضی جاهایش سخت بود،  ولی روند داستان به گونه ای جذاب بود ک سختی اش مانع پیشرفتت نمی شد. و البته قدرت قلم نویسنده اش (ابوتراب خسروی) و تصویر سازی اش  واقعا بی نظیر بود. من که واقعا لذت بردم. و تصمیم گرفتم چند اثر دیگر هم از ایشان بخوانم.

 

جانستان کابلستان:

دوست خوبمان آقای مسافر، چندی پیش این کتاب را توصیه کرده بودند. توی صف بود ولی آن ته ها، یک هویی دلم هوس سفرنامه کرد و رفتم سراغ این کتاب. لذت بردم از خوانندش، قلم رضا امیرخانی جذبم کرد و البته کسب اطلاعات در مورد افغانستان ، در قالب یک سفرنامه مهیج چیزی بود که حس کنجکاوی درونم را ارضا می کرد. اوایلش دلم خواست که من هم تا هرات بروم اما جلوتر که رفتم از تصمیمم منصرف شدم!!

 

سه شنبه ها با موری:

خیلی تعریف این کتاب رو شنیده بودم، از خیلی وقت پیش ها دلم می خواست بخوانمش. کتاب خوبی بود، ترجمه خوب و روان. ولی زمان مناسبی برای خواندنش نبود، به حرف هایی از این جنس نه تنها نیاز نداشتم، شاید دلم هم نمی خواست بشنوم. شاید هم خیلی قوی نبود که نتوانست من را تحت تاثیر قرار دهد. یک جورهایی کلیشه بود،کلیشه ای که خودم درگیرش هستم، کلیشه ای که گاهی به ذهنم می گویم، هیس!!! بس است دیگر. 

۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۸:۱۹
صبا ..

خیلی وقت پیش، زری جانقلب بهم توصیه کرده بود کتاب "حدیث بندگی و دلبردگی" را بخوانم که مجموعه سخنرانی های دکتر سروش در تفسیر دعای ابوحمزه ثمالی هست. من هم گذاشتم و همزمان با ماه رمضان شروعش کردم، کل کتاب 132 صفحه بود و من دیروز موفق شدم به پایان برسانمش!! البته به طور موازی دو تا کتاب دیگر هم در این فاصله خواندم ولی خب سرعت پایینم ربطی به مطالعه آن دو کتاب دیگر نداشت. نیاز به تامل بسیار داشت این کتاب و باید در مود خاصی می بودم تا از پسش بربیایم و البته گذشته و آینده ام را نیز باید تحلیل میکردم.

نکات برجسته کتاب از دید من (البته کل کتاب برجسته و قابل هایلایت بود):

 شکرگزار کسی است که قدرت شناخت نعمت و به کارگیری آن را در بهترین راه دارد. بهره برداری درست از نعمت، خود نعمت بزرگی است.

 

ما اصلا نبودیم و قبلا کاری نکرده بودیم تا مستحق این نعمت ها بشویم. از او طلبکار نبودیم و با کارهایی که میکنیم، طلبکار نیز نخواهیم بود. برای اینکه او خود، سرمایه و سود را به ما داده است.

    

أنَّ الرّاحِلَ إلِیکِ قَرِیبُ المَسافَه : کسی که به سوی تو راه می پیماید راهش کوتاه هست. (به زودی به مقصد خواهد رسید) 

خودم نوشت: قضیه کوتاه ترین مسیر و زاویه قائمه

نکته: مسافر راهش را کوتاه کرده است. یعنی آنکه براه افتاده، نه آنکه هنوز ایستاده است. پس شما تا راه نیافتاده اید مسافتی طولانی در پیش رو دارید. ولی همین که قدم در راه می گذارید، راه کوتاه می شود. گویی مسیر به نحوی است که شما را می دواند.

 

 چون که قبضی آیدت ای راه رو         آن صلاح توست آتش دل مشو 

چونک قبض آید تو در وی بسط بین  تازه باش و چین میفکن در جبین

(خودم نوشت: برای همه قبض رخ می دهد، همان موج سینوسی است)

 

 به قول مولوی، ما در این عالم تنها وظیفه مان همین کوبیدن امیدوارانه در است.

 

 اصولا زمان حکمی از خود ندارد. حکم زمان برگرفته از موجوداتی است که ظرف زمان را پر می کنند. یعنی فضیلت شب ها و روزها به خود آدمیان بر می گردد. مولوی در این باره تعبیر قابل تأملی دارد:

هر که بی روزیست روزش دیر شد

یعنی روزی که در آن «روزی» به دست نیاید، آن روز واقعا روز نیست. تعریف روز را باید از روی روزی کرد. اگر «روزی» داشتیم، روز است و مبارک و گرنه روز ما دیر شده است، یعنی هنوز روز ما نرسیده است.

 

 باده از ما مست شد نی ما از او       قالب از ما هست شد نی ما از او

 

هر جا ما تعبیر نزول داریم ، شما بدانید صعودی در کار است.


دعا ابراز بندگی است، نه ابزار زندگی.

 

 راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این         می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم (حافظ)

 

 

ممنون زری جانقلب


۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۰
صبا ..

هفته اول اردیبهشت کتاب "چراغ ها را من خاموش میکنم" اثر زویا پیرزاد را به توصیه دوست عزیزم زری جان خوندم. از خواندنش لذت بردم، خیلی ظریف و جذب کننده روند داستان پیش می رفت و در حین داستان اطلاعاتی در مورد دهه 40آبادن و سبک زندگی آن موقع می داد که برای من که علاقه مند به رویدادهای تاریخی هستم خوشایند بود. و از آن طرف هم دغدغه ای را که در زندگی هر زنی روی می دهد خیلی زیرپوستی بیان کرده بود. مرسی زری جان بابت معرفی کتاب.

بعدش با "طاقچه" آشنا شدم. و چند تا از کتاب های مورد علاقه ام که توی لیستم بود را توانستم با قیمت خیلی پایین توی طاقچه پیدا کنم.

بعد از اینکه کتاب "وقتی نیچه گریست" را خواندم. تصمیم گرفتم بقیه آثار اروین.د.یالوم را هم بخوانم. کتاب بعدی "درمان شوپنهاور" بود. از این کتاب هم واقعا لذت بردم. اصلا دوست نداشتم تمام شود. تصویر سازی نویسنده خیلی قوی بود، احساس می کردم دارم سریال می بینم. کتاب ترکیبی از روانشناسی (در واقع گروه درمانی) و فلسفه (آراء شوپنهاور) بود. بر خلاف 99% کتاب هایی که تا حالا خواندم که داستان همگی حداقل مربوط به 30-40 سال پیش الی پیش از میلاد مسیح بود، داستان این کتاب مربوط به سال 2004-5 بود و از این نظر هم کتاب واسم جذاب بود.

نکاتی از کتاب که از دید من باید هایلایت می شد را اینجا هم می آورم:

*   نیچه راجع به حسرت خوردن انسان به دوران طلایی کودکی می گفت، چون دوران کودکی روزهایی فاقد نگرانی و سنگینی آوار زمان گذشته و اندوه زمان آینده بودند نسبت به آن احساس حسرت داریم.

*    شاید قصد داست به فرزند خود محدود شدن انسان را هنگام انتخاب گزینه ها، بیاموزد که در ازای هر "بله" باید یک "نه" هم باشد. چندین سال بعد آرتور نوشت: "هر کس می خواهد همه چیز بشود، نمی تواند هیچ چیز باشد."

*    اسپینوزا علاقه زیادی به استفاده از عبارتی لاتینی با مفهوم "از منظر ابدیت" داشت و می گفت اگر از منظر ابدیت به رویدادهای عذاب آور روزانه بنگریم. آن را کمتر مختل کننده خواهیم یافت.

*    رنج های بزرگ ، احساسات مربوط به رنج های کوچکتر را از بین می برند. برعکس در غیبت رنج های بزرگ،حتی کوچکترین دردسر و مزاحمت، عذابی بزرگ به همراه دارد.

*    باید در درون انسان، آشوبی پدید آید، تا ستاره ای رقصان از او زاییده شود.

*    افلاطون نتیجه گرفته که عشق، درون فردی می شکفد که عاشق است، نه درون فردی که عاشق او می شوند.

*   باید اطمینان یابی که مبادا قضاوت های ذهنی، قضاوت های عینی را از گسترده دید تو پنهان سازند.

*    شوپنهاور، چه نتایجی از دانش درونی خود راجع به بدن به دست آورد؟ نیروی حیاتی سیری ناپذیر و پرقدرت درون انسان و همه طبیعت را، اراده نامیده و چنین نوشت: «... بر هر جای زندگی که بنگریم، جنبشی می بینیم که نماد جان و در سرشت خویش، همه پدیده ها محسوب می شود» . رنج چیست؟ «جلوگیری از این جنبش با استفاده از مانعی که میان اراده و هدف قرار می گیرد». خوشبختی چیست؟ "دستیابی به هدف". ...

*    یکی  از روش های کاربردی توسط تعدادی از افراد روان درمانگر در گروه درمانی یا گروه های رشد فردی ، تمرینی است به نام من کیستم. اعضای گروه هفت پاسخ جداگانه به پرسش «من کیستم« را روی هفت کارت می نویسند و سپس آنها را به ترتیب اهمیت ردیف میکنند. آنگاه از آنها می خواهند هر بار یک بار کارت را برگردانند، از پاسخ فرعی آغاز و بر این امر تمرکز کنند که اگرآن پاسخ از آنها دور شود، یعنی در آن زمینه هویتی نداشته باشند، چه خواهد شد. این روند تا زمانی که به ویژگی های اصلی یا محوری برسند ادامه خواهد داشت. شوپنهاور نیز از روش مشابهی استفاده می کرد و ویژگی ها متنوع نسبت داده به خود را به نوبت و به ترتیب، دور می افکند تا به آنچه خویشتن محوری نام داشت برسد. "گاهی به این دلیل ناراحت می شدم که خود را غیر از آن میپنداشتم که بودم و آنگاه برای رنج وبدبختی موجود، متاسف می شدم و گاهی خود را خطیب یا مدرسی می پنداشتم که هنوز به مقام استادی دانشگاه نرسیده و بنابراین فاقد شنونده است. یا خود را فردی فرض می کردم که عده ای از افراد بی خرد، راجع به او سخنانی ناشایست می گویند یا عده ای از افراد شایعه ساز در مورد او وراجی میکنند. گاهی خود را عاشقی می دیدم که دختر محبوب، اعتنایی به او ندارد. گاهی خود را بیماری خانه نشین می یافتم. گاهی نیز خود را فردی با بدبختی های مشابه، به حساب می آوردم. در واقع هیچکدام از آنها نبودم. این پارچه ها را به عنوان تن پوش، مدتی کوتاه مورد استفاده قرار داده ام و سپس به دور انداخته ام و پارچه دیگری پوشیده ام. پس من کیستم؟ ..."

۱۸ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۵
صبا ..

فروردین 3 سال پیش خیلی دنبال کتاب "قلندر و قلعه" گشتم که روایتی از زندگی سهروردی است، ولی خب نتوانستم کتاب را پیدا کنم و بجایش یک کتاب کوچک از افکار و عقاید سهرودی (+) را خواندم. فروردین امسال اما موفق شدم که کتاب قلندر و قلعه را بخوانم و چقدر بهم چسبید این کتاب. از آدم هایی که زبان سرخشان سر سبزشان را بر باد می دهد خوشم می آید، از آدم هایی که مثل بقیه آدم های زمانشان زندگی نمی کنند و اصلا هم برایشان اهمیتی ندارد که دیگران چه فکری درباره شان می کنند خوشم می آید. اگر شما هم کمی از فلسفه و عرفان خوشتان می آید خواندن این کتاب را توصیه می کنم. خواندن این قیبل کتاب ها توقعم را از کتابخوانی بالا می برد و به راحتی نمی توانم با کتاب های دیگر ارتباط برقرار کنم!!

-----

قبل از عید کتاب "تنهایی پر هیاهو" را خواندم. کتاب خوبی بود اما آخرش خیلی دردناک تمام شد، مطلقا حدس نمی زدم چنین پایانی در انتظار شخصیت اول داستان باشد. از کتاب های مونولوگ وار هم خوشم می آید.

----

یک روز داشتم حساب می کردم که اگر هر ماه بتوانم یک کتاب بخوانم می شود سالی 12 کتاب و اگر در خوش بینانه ترین حالت 50 سال دیگر زندگی کنم می شود 600 کتاب. و این یعنی فاجعه. بعد کلی با خودم چانه زدم که ماهی دو کتاب می خوانم و بعدتر ها وقتم آزاد می شود و بیشتر می توانم کارهایی که دلم می خواهد را انجام دهم و آخرش در محاسباتم رسیدم به نهایتا 1500 کتاب. چقدر کم وقت دارم و چقدر کار برای انجام دادن!! یعنی سهم من از این همه نویسنده و اثر ادبی و ... فقط همین قدر استناراحت

۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۳۶
صبا ..

این هفته وسط کارهایم رمان "کافه پیانو" را خواندم. اصلا اصلا خوشم نیامد. خیلی سطحش پایین بود. هیچ حرفی برای گفتن نداشت، فقط توصیف کرده بود و اینقدر در مورد برندهای مختلف از سیگار گرفته تا جاروبرقی حرف زده بود که آدم یه جوریش می شد، انگار رفته بودی مغازه لوازم خانگی!! شخصیت داستان از این آدم هایی بود که ادعای روشنفکری داشت یه جوری چندش آوری بودسبز

نمی دونم چرا اکثر کتاب هایی که بارها تجدید چاپ شده و یه جورایی شهرت داره، واسه من جذاب نیست!! 

۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۱۶
صبا ..

امروز صبح  خواندن کتاب وقتی نیچه گریست تمام شد. خیلی راضی ام از خواندنش، در مناسب ترین زمان ممکن شروع به خواندنش کردم، زمانی که خودم شدیدا به چنین مباحثی نیاز داشتم. معمولا قبل از شروع کتاب چند تا نقد از کتاب را میخوانم و بعد شروع میکنم ولی این کتاب فقط جزو لیست کتاب هایی بود که باید می خواندم بدون هیچ پیش زمینه ای از آن.  زمانی که رفتم نمایشگاه کتاب و عملا داشتم دست خالی بر می گشتم، خریدمش و بسیار لذت بردم از خواندنش.


برخی از جملات کتاب را هایلایت کردم که اینجا هم می نویسم:


* آه، وقت زیادی را صرف توضیح دادن سرخی غیر ارادی و زودگذر چهره ام کردم. فکر میکنم ما تنها حیواناتی به حساب می آییم که سرخ می شویم، درست است؟


* بیماری عشق مربوط به علم پزشکی نمی شود.


* آنگاه اشاره به شقیقه کرد و افزود: اینجا باردار است. باردار کتاب، کتاب هایی که شکل گرفته اند. کتاب هایی که می توانم به زودی بزایم. گاهی تصور میکنم که سردردهایم، ناشی از زاییدن مغزی است.


* حقیقت مقدس نیست. مقدس، جستجو برای یافتن حقیقت است.


* من انتخابی را تحسین میکنم که انسان را به بیشتر از آنچه باید باشد، تبدیل کند.


* مردن سخت است. همواره اعتقاد داشته ام که پاداش انتهایی مرده، این است که دیگر نخواهد مرد.


* ولی نمی دانیم درایت مجنون است یا جنون هوشمند.


* نا امیدی هزینه ای است که هر فرد به منظور خودآگاهی باید بپردازد.


* چگونه به او بفهمانم که مشکلات، تنها به این دلیل ظاهر می شوند که آنچه را که نمی خواهد ببیند، از نظرش پنهان میکنند.


* آیا بهتر نیست پیش از تولید مثل، خلق کنیم و شایسته باشیم؟ وظیفه ما در زندگی، آفرینش موجودی برتر است و نه تولید موجودی پست. 


* اگر کسی نتواند بر خود فرمان بدهد، فرد دیگری به او فرمان خواهد داد. البته اطاعت از دیگری، بسیار آسانتر از اطاعت از خویشتن است.


* شما رشد را پاداش رنج می دانید ...نتیچه حرف او را قطع کرد: نه، تنها رشد نه،  قدرت را هم به آن بیافزایید. درخت برای بالیدن به ارتفاع خود، نیاز به هوای طوفانی دارد. خلاقیت و اکتشاف هم تنها با تحمل رنج بدست می آید.


* شهوت هرگز نمی اندیشد، بلکه تنها طلب میکند و به یاد می آورد.


* به اهدافم دست یافته ام، ولی احساس رضایت نمیکنم فردریش. هیجان نخستین موفقیت را چندین ماه با خود داشتم، ولی در موفقیت های بعدی، این دوران به تدریج کوتاه شد و به چند هفته، چند روز، و حتی چند ساعت رسید.


* گاهی فکر میکنم تنهاترین فرد جهان هستی به حساب می آیم و این احساس، همانند احساس تو، هیچ ارتباطی به حضور و غیبت سایرین ندارد. در واقع از افرادی که تنهایی مرا به سرقت می برند، ولی در عین حال همراهی و مصاحبتی برایم ندارند، نفرت دارم. 


* مونتنی در مقاله ای راجع به مرگ، توصیه میکند باید در اتاقی زندگی کرد که پنجره ای مشرف بر گورستان داشته باشد. باور دارد که چنین منظره ای، ذهن انسان را روشن و اولویت های زندگی را تعیین میکند.


* تا زمانی که زنده هستی، زندگی کن! اگر زندگی را در حد کمال درک کنی، وحشت مرگ از بین می رود. اگر کسی در زمان مناسب زندگی نکند، در زمان مناسب هم نمی میرد. 


* منظور من این بود که برای ایجاد تداوم ارتباط واقعی با فردی دیگر، نخست باید با خویشتن ارتباط برقرار کرد. اگر نتوانیم تنهایی را در آغوش بگیریم، از فرد دیگر به عنوان سپری در مقابل انزوا بهره خواهیم برد. هرگاه فردی بتواند بی نیاز از حضور دیگری، همچون شاهین زندگی کند، توانایی مهرورزی خواهد یافت. تنها در چنین وضعیتی، بزرگ شدن طرف مقابل برای او اهمیت می یابد. 


 


پی نوشت: چقدر اینقدر کتاب مرا به یاد سارا می انداخت، گفتگوهای دکتر بروئر و نیچه و شکل ارتباطشان، شبیه روزهای اول ارتباطم با سارا بود. می دانم که این روزها او هم به من فکر میکند. خدایا هر کجا هست به سلامت دارش.


۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۲
صبا ..

*- تاریخ سیستمم را می کشم عقب، گوگل قهر می کند و هیچ سرویسی ارائه نمی دهد نمی دانستم که گوگل عزیزم اینقدر حساس به زمان و وقت شناس است!

*- زندگی در حال گذر است و خوشبختانه تلاطم هایش این روزها اذیت کننده نیست.

*- استاد2 آمده اند ایران، دفعه پیش از بس که سرشان شلوغ بود من که هیچ استفاده ای نبردم، این دفعه وعده داده اند که جبران میکنند!! آورده اند که "هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند" باشد که استاد2 مثال نقضی شوند بر این مصراع.

*- شاگردان این ترمم را می دوستم، شوق دارند برای حضور در کلاس، شوق دارم برای حضور در کلاسشان، وقتی سوال می پرسم حداقل 4- 5 دست بالا می رود که جوابم را بدهند. یکی شان نابیناست، درک نمی کنم که چرا به رشته ای هدایت شده که کاملا به بینایی نیاز دارد!! فقط می فهمم که به شدت باهوش است و خیلی دلم میخواهد بدانم که چطور از پس درس هایی که تماما با شکل و تخته و ... توضیح داده می شود بر می آید.

  *- از اتفاقات سیاسی اخیر هم بازدید خادم ملت از شهرمان بود که ما نفهمیدیم اصلا برای چه بود! انگار بیشتر جنبه توریستی داشت تا خدمت به ملت!!  

  *-  بعد از اینکه کتاب 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را تمام کردم (اینجا (+) گفته بودم که نمی توانم با کتاب ارتباط برقرار کنم اما از نیمه اش به بعد توانستم و هنوز هم آثار کتاب در ذهنم تداعی می شود، این کتاب یک جور سنت شکنی بود برایم، بستر فرهنگی متفاوت داستان، تخیل و کلا مضمون داستان و روالش که اصلا طبق انتظار پیش نمی رفت جذاب بود) ، کتاب عطر سنبل عطر کاج اثر فیروزه جزایری دوما را خواندم که در قالب داستان زندگی افرادی که تاره به آمریکا مهاجرت کرده اند را بررسی می کرد نثر کتاب قوی نبود اما دوستش داشتم. بلافاصله کتاب هزاران خورشید تابان خالد حسینی را خواندم. احساساتم را خیلی درگیر کرد و دیدگاهم را به زنان افغان تغییر داد. خواندن این کتاب خیلی درد داشت. حالا هم در حال خواندن کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد اثر اوریانا فالاچی هستم . 

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۳
صبا ..