غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۹۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درد» ثبت شده است

معمولا شب ها قبل خواب پادکست گوش میکنم و الان یه مدت هست که گیر دادم به مجتبی شکوری. حس میکنم بعضی موقع ها من رو گذاشته جلوش و داره در مورد فراز و فرودهای من و تجربه های من حرف می زنه.

 

دیشب هم گیج خواب بودم گفتم بگذار تا خوابم می بره یه چیزی گوش کنم. نوبت پادکست فصل ۵ قسمت ۱۲ کتاب باز بود. "۲۱ کار مهم در میانه ی زندگی."

یعنی حرفهای دو تا پست قبل تر من و حرف هایی که آماده کرده بودم تو پست بعدیم رو بنویسم داشتم از زبان مجتبی شکوری و اون کتاب می شنیدم!!‌ خواب به معنای واقعی کلمه از سرم پرید. تعجبم بیشترم هم واسه این بود که من چند روز پیش همین حرفها رو داشتم با خودم مرور میکردم و حتی چند دقیقه قبل!! 

حس خیلی خوبی هست وقتی تو یه کارایی رو غریزی و با کلی آزمون و خطا انجام میدی و وقتی یه کتابی رو میخونی می بینی عه این که راهکارهای منه!

یه بار دیگه هم وقتی داشتم اپیزود فرضیه خوشبختی  از بی پلاس رو گوش میدادم این حس رو داشتم. اون موقع هم از خوشحالی اشک تو چشمام جمع میشد که اینا جمله های منه که! 

 

 

====================

فردا سالگرد شلیک به هواپیمای به مقصد اوکراین هست. دردش هنوز کم نشده :(  هر روز هم بیشتر میشه :( واقعا خانواده هاشون چی کشیدن تو این یکسال! من هنوز این همه وقاحت و جنایت رو نمی تونم باور کنم. 

تو تمام این یکسال هر موقع اتفاق خوب و بدی افتاد من به مسافرهای اون پرواز فکر کردم و دوباره آتیش گرفتم :( 

 

 

پ.ن: تو پست قبلی دو تا عکس جدید آپلود کردم. امیدوارم واسه همه تون باز بشه. 

۱۰ نظر ۱۸ دی ۹۹ ، ۰۲:۰۶
صبا ..

شاید باید خودم رو مجبور به نوشتن کنم که کمی سبک شوم.

 

اصلا نمی دونم باید از چی بنویسم! از سکوتی که خودم مدت ها درگیرش هستم! از حوادث اخیر ایران! از دردی که یه لحظه هم ساکت نمیشه! از چی؟

 

دلم می خواد فرار کنم! خیلی وقت بود که این حس رو نداشتم! ولی دوباره برگشته! به لطف اتفاقات اخیر همچین غریبی خورد تو صورتم که هنوز هم چشمانم خیس اشک هست! دلم می خواد فرار کنم ولی نه تنها! با همه مون! با همه هم وطنام! با همه آدمهایی که همه جوره با بقیه آدمهای دنیا فرق داریم! بریم یه جایی یکی بیاد بغلمون کنه - ازمون دلجویی کنه بخاطر این همه دردی که کشیدیم و می کشیم. بریم یه جایی که نخوایم تو یه رقابت نابرابر تمام وقت شرکت کنیم با آدم هایی که دغدغه هاشون هم حتی شبیه قصه های تخیلی ما هم نیست. با آدمهایی که درکشون از درد زمین تا آسمون از دردی که ما میکشیم فرق داره! 

 

دلم نمی خواست بنویسم چون نمی خواستم حال بدم رو با کسی شریک بشم - که حال بدم حال کسی رو بدتر کنه- که خیلی چیزهای دیگه ... 

 

ولی اینقدر سرم و چشمام و گلوم سنگین هست که فعلا فقط دنبال یه چاره ای باشم که این بغض لعنتی طولانی رو مدیریت کنم. 

 

 

۵ نظر ۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۶:۲۵
صبا ..

یکی از دخترهای گروهشون پاکستانی هست! میگه یه جوری حرف می زنه هر کی ندونه فکر میکنه از ناف اروپا اومده اینجا!! 


و من به این فکر میکنم که مگه خود تو از کدوم کشور اومدی؟ :(



خیلی بیشتر از اینکه بشه تصور کرد این طرز نگاه آزارم میده! و قسمت بدتر ماجرا اینجاست که گاهی می تونم مچ خودم رو بخاطر این نگاه بگیرم :(



وقتی به دوستان شرقی م نگاه میکنم که تمدن 6000 ساله دارند و همه چیزهایی که ما تو فرهنگ مون داریم و بهش می نازیم رو،  معادلش و حتی بهتر و عمیق ترش رو دارند و کشورشون هر روز پیشرفته تر و آبادتر و قدرتمندتر میشه، فقط حسرت میخورم :( 


چطوری میشه جلوی این نگاه رو گرفت!؟؟ 

---------------------


شوآن واسه عید که شیرینی ایرانی خورده بود بعدش گفت شیرینی هاتون خیلی شیرین هست! البته من متوجه شدم که انگار تو ذائقه چینی شیرینی جای خاصی نداره! بیشتر تو فاز تندی هستند :)

یا مثلا سال نو چینی که بود و من گفتم ما شیرینی های خاص داریم واسه سال نو! شما چی؟ شوآن گفت ما فقط غذای سنتی داریم و بزرگترها معتقدن شیرینی و ... مال بچه هاست و ارزش غذایی نداره!! 


خلاصه من یه بار لواشک گرفتم که به شوآن نشون بدم که ما طعم های مختلفی داریم. (البته یه بار هم بهش زرشک دادم!)  بعد که بهش دادم گفت می دونم چیه! (من قبلش به جنی اینا هم داده بودم و اصلا حدس هم نمی زدن که چی باشه!) منم گفتم: نه!  نمی دونی چیه؟ :) گفت چرا؟ والدین چینی گاهی بچه هاشون رو مجبور میکنند که برای بهتر شدن وضعیت گوارششون بخورن! من: دیدی گفتم نمیدونی چیه؟

ولی بعدش یه عالمه عکس نشونم داد از انواع لواشک کاسه ای و لقمه ای و ... !! 

آقا مگه لواشک تو ایران هله هوله :) نیست؟؟! اینا چقدر مثبت بهش نگاه می کنند :)


--------------------


متوجه شدم که یه قل دوقل یه بازی بین المللی هست :) و فقط مخصوص ایران نیست حالا قراره یه بار بریم ساحل مسابقه یه قل دوقل برگزار کنیم:)

۴ نظر ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۵۸
صبا ..

ما مردمان خاورمیانه‌ایم

بعضی‌هایمان در جنگ کشته می‌شویم

بعضی در زندان

بعضی‌هایمان در جاده می‌میریم

بعضی در دریا

حتی بلندترین کوه‌ها هم

انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند

چرا که ما

شغل‌مان "مُردن" است


حمیدرضا_ابک 


وقتی از ایران خارج میشی، وقتی از خاورمیانه دور میشی یه سوال شب و روز مثل خوره به جونت می افته که چرا شغل ما "مردن" هست و شغل مردم اینجا "زندگی"؟! چرا دنیای اینها شبیه آخرت وعده داده شده به ماست؟


قلبم درد میکنه! و تنها نکته ای که این روزها خوشحالم میکنه این هست که من از اون اداره جنایتکار استعفا دادم و دیگه شریک جنایت های ابدی شون نیستم. ولی اینم هیچ سودی نداره! شغل مردم کشور من هنوز مردن است :((

۱۶ نظر ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۰۶:۱۹
صبا ..
روز کریسمس رفتیم کلیسا مراسم عشای ربانی!! خیلی شلوغ بود و هر کاری کردن ما هم باهاشون کردیم :) همون موقع مراسم تشییع زنعموم بود و من به اون فضا واقعا نیاز داشتم. یه روز دیگه هم رفتیم کوهستان آبی  بی نهایت زیبا بود و خود خدا با عظمتش اونجا بود اصلا :) یه روز هم رفتیم ولونگونگ دوستای سین اونجا هستند و البته گردشمون رو از معبد بودایی ها شروع کردیم. بزرگترین معبد نیمکره جنوبی هست و آرامشش بی نظیر بود. با دوستای سین هم کلی دوست شدم. واسه ناهار هم رفتیم مال اونجا و ما رفتیم از مغازه ترکی غذا بگیریم من اومدم سفارشم رو بگم، آقاهه گفت : آر یو پرشن؟ من: یس :)، آقاهه سلام ؛ خوبید؟ چی می خورید؟  :)  نفری دو دلار هم بخاطر ایرانی بودن بهمون تخفیف داد. 

------------------

الان اینجا کاملا تابستونه و مدارس تعطیله و فصل سفر کردنه. 
جنی اینا قرار بود از 29 دسامبر تا اوایل ژانویه برن سفر به یه کلبه خانوادگی که نزدیک کانبراست و آب و برق هم نداره. سالهاست که سال نو رو اونجا می گذرونند. 
البته پسرش قرار بود اول با خانواده دوستش برن به یکی از پارک های ملی نزدیک کانبرا برای دوچرخه سواری در کوه. که اونا امروز صبح رفتن. سین هم قرار بود از امشب بیاد پیش من.
اما دیشب که اومدم خونه متوجه شدم که جناب جفری عمل کرده و مریضه! گربه همسایه بهش حمله کرده و زیرگلوش رو زخمی کرده و عفونت داده. حالا برنامه سفر جنی اینا تغییر کرد. دیشب قرار بود دختر دوستشون (آنی) که پرستار گربه هست از فردا بیاد و کاملا اینجا بمونه و این مدت از جفری مراقبت کنه، اما مثل اینکه توی تاریخ ها اشتباه کرده بود و اون نمی تونه بیاد. خلاصه امروز صبح جنی روز سختی رو داشت چون باید جایی یا کسی رو برای مراقبت از جفری پیدا می کرد و در نهایت پس از هماهنگی ها و زنگ های بسیار قرار شد این چند روز جفری بره به پانسیون شبانه روزی دامپزشکش!! 

این وسط پسره جنی که رفت فکر می کرد آنی قراره بیاد و پیش جفری بمونه و صیح جنی می گفت خدا رو شکر که بخاطر نگهداری از جفری و بیماریش خیال پسرک راحته و استرس نداره تو سفر.

یه دور هم دختر جنی باهاش بحث کرده (دخترش نمیخواد باهاشون بره مسافرت ولی شب ها میره خونه مادربزرگش) که اگه یه بلایی سر جفری تو این مدت بیاد چی و خلاصه کلی نگرانی و عصبانیت از خودش در ور کرده که آرامش جفری داره بهم می خوره.

دیشب به سین میگم ببخشید شنبه هم نمی تونی بیایی اینجا و یه کم توضیح دادم واسش. میگه کاش منم گربه بودم :))

ولی من از صبح دارم به بچه هایی که تو کشور من تو مدرسه سوختند فکر میکنم؛ به دانشجوهایی که تو راه دانشگاه می میرن و میگم کاش همه ما گربه بودیم :| آخرش طاقت نیاوردم و وقتی جنی گفت که لی لی عصبانیه بخاطر اینکه جفری تو مریضی باید جابه جا بشه و ممکنه بمیره، گفتم هزاران بچه تو دنیا دارن از فقر می میرن و نیازمند آغوش و مهر و عطوفت هستند و این اصلا عادلانه نیست که اینجا حیوانات اینقدر بهشون خوش می گذره و اونجا اونا در حسرت امکانات اولیه زندگی هستند:| به لی لی بگو به اونا فکر کنه :| و جنی میگه بهتره بچه ها با مرگ جفری مواجه بشن و بالا و پایین زندگی رو ببیند و زندگی همینه. و من دلم آتیش می گیره برای بچه هایی که تو آتیش می سوزنند و هیچ کس هم قبلش آماده شون نکرده برای دیدن زشتی های دنیا! کِی قراره دنیای اون بچه ها خوشی داشته باشه؟ کی قراره  کودکی این همه طفل معصوم رو به شرطی که زنده بمونند بهشون برگردونه؟! 
نقش من تو این دنیا چیه؟

۷ نظر ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۲:۵۹
صبا ..

از کرامات جناب معاون این هست که هر کاری که به ما مربوط هست رو وقتایی که شأن نزول فرمودند در دفترشون، طوری دستور میدن که انجام نشه و کارهایی که اصلا به ما مربوط نیست و انجام شدنش خلاف قانون هست براحتی انجام میشه.


یکی از شاهکارهاشون تو هفته گذشته این بوده: 

یک سری پرونده داریم که یه سری فرم ثابت روشون قرار می گیره و ما این فرم های ثابت رو خودمون پر میکنیم بر اساس محتویات پرونده و جناب معاون امضا می کنند. یه روز من سرمای زشتی خورده بودم و خیلی بی اطلاع صبح سرکار نرفتم، یکی از همکارا هم همون روز صبح اطلاع داده بودن که دو ساعت دیر میان؛ جناب معاون هم اصولا شبیه شهاب سنگ هستند و یهو تو آسمان اداره بارش میکنند! بعد همکار آقا اون روز صبح خودش تنها بوده و 30 تا از همون پرونده هایی که روشون فرم قرار داره رو میز همکار بوده و! فرم ها هم خالی! بودند، خودش تنها هم خیلی کاری از دستش بر نمی اومده که میگه بگذار لااقل امضای این پرونده ها رو بگیرم تا کارا یه کم جلو بره (طبق شناختی که از رئیسش داره :)))  ). بعد 30 تا پرونده رو با فرم خالی شون می فرسته اتاق جناب معاون و 10 دقیقه بعد پرونده ها با فرم های امضا شده برمیگرده !!! بعد از نیم ساعت یک پرونده دیگه رو جناب معاون می فرسته اتاق ما و میگه این یکی رو یادتون رفته فرمش رو پرکنید :|  پرش کنید تا امضاش کنم!! 


بعد ملت شریف ایران دنبال 9 میلیارد دلار و دکل و خود خلیج فارس و دریای خزر می گردن!  نمی دونند که آقایون اصلا نمی دونند چی رو  چرا امضا میکنند!؟


البته طبق اون چیزی که ما از جناب معاون می بینیم گاهی اوقات خوب میدونه چی رو باید امضا کنه و  البته که مشت نمونه خروار هست :(



۱ نظر ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۴
صبا ..
أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ 

وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ 

الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ 

وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ 

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا 

إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا

فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ

وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ 

خدایا من منتظر روزی هستم که که بتونم بگم بار گرانم را از پشتم برداشتی ؛ باری که داشت پشت من را می شکست، منتظر روزی هستم که با افتخار به اینکه به حرف تو ایمان داشتم به هر کسی که در شرایط سخت قرار داره نه دو بار که ده بار و صد بار بگم با هر سختی آسانی است.



۵ نظر ۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۴:۴۸
صبا ..

سالیان دراز است که لبه پرتگاه زندگی میکنم و عمق خوشی هایم یک سانت و عمق غم هایم فرسنگ هاست و حالا که همان چرخه نفرت انگیز و شوم همیشگی دوباره فعال شده؛ هیچ حسی ندارم؛ فقط آرزویم این است که صبح های این زندگی کمتر از انگشتان یکدست باشد. خسته ام از امید ساختن؛ خسته ام از عذاب وجدانی که برای ساختن امیدهایم یک لحظه هم دست سنگینش را از ذهن من برنمی دارد. خسته ام از اینکه بجای خوشی و لذت از شادی هایم و تلاش هایم باید حواسم به پرتگاه باشد و دلم میخواهد تمام شود همه چیز؛ حتی حالا که دقیقا وقت برداشت محصول هست.

۳ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۹
صبا ..

اعوذ بالله من شر جمهوریه الاسلامیه الایران😣


تو تمام بحران های این یکسال اخیر مدام این جمله رو تکرار کردم:

Every things come to you at the right moment, be pateint and trust the process.

و خیلی چیزهای مثبت دیگه ولی الان واقعا هیچ امیدی به هیچ اتفاق مثبتی نیست.

۵ نظر ۰۴ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۰
صبا ..

اول خبر خوش رو بدم:) 

جناب معاون داره جا به جا میشه و من اینقدر خوشحالم که نگو. یه شهر به آسایش می رسند  به شرطی که قضیه دیو چو بیرون رود فرشته درآید نشود ;) البته جناب معاون از نظر برخوردی و اخلاقی دیو نبودند ولی از نظر عملکرد از نظر من فراتر از دیو بودند! به نحوی که معادل الهه گان وجدان و مسئولیت پذیری و سواد و دقت در اساطیر ایرانی، یونانی و حتی مصری قلمداد می شدند :))  


------------------

امروز خیلی شلوغ بود؛ خیلی ها! از اون روزهایی که من ظهر فکر میکردم از جنگ تن به تن برگشتم بس که فشار زیاد بود. دو ساعت اول هم اون یکی همکار نبود و دیگه واویلا.


-همون اول صبح یکی از ارباب رجوع های ثابتمون که ( جایگاه ویژه ای در مسابقات پاتیناژ کردن روی اعصاب ما دارند ) حاضری شون رو زدند و جلوس کردن، این بنده خدا می دونه که من از خودش و خانوادش خوشم نمیاد!! هیچ حرف خاصی نزد! بعد یک نفر دیگه اومد و به احترام همکارآقا نشست و این دو تا شروع کردند به صحبت و ما هم رو دور تند سر و کله زدن با ملت شریف! دیگه همکار آقا شروع کرد ریز ریز غر زدن که سرمون رفت، وای چقدر حرف میزنند و ... منم یه نیم ساعت دیگه تحمل کردم دیدم نه کوتاه بیا نیستند! دیگه گفتم بهتره جلسه تون رو همین جا تموم کنید و میدون رو بدین دست ما! بعد طرف پررو پررو برگشته میگه یه کم دیگه مونده من مشاورم از ایشون تموم بشه مراعات کنید تا تموم بشه!!!!!!!!! 



- یه خانمه دیگه که باز خودش و خانوادش ارباب رجوع مون هستند و فکر میکنند طاق آسمون باز شده اینها افتادن زمین! 100 بار رفت و اومد گفت کار من چی شد؟ دیگه من بعد از 100 بار گفتن چشم! کارتون تموم شد خودمون صداتون می کنید! صدام در اومد گفتم خانوم شما یه نونوایی ساده که میرید این همه غر می زنیدف خب اندازه یه نون گرفتن حداقل صبر کن!  یه پشت چشمی نازک کرد و رفت! چند دقیقه بعدش همکارآقا رفته بیرون به اونم گفته بود چی شد چی شد؟! همکار آقا باز قضیه نونوایی رو گفته بود! بعد خانمه میگه از صبح تا حالا یه لیوان آب خنک بهمون ندادید چطور صبر کنیم؟

یعنی اینو که گفت ما دیگه حرفمون نیومد!  آخرش همکار آقا میگفت برم بهش بگم ببخشید با نسکافه و آب میوه ازتون پذیرایی نکردیم!! 


-  نزدیک ساعت 12 بود و من دیگه علائم له شدگی درونم پدیدار شده بود! نه تنها من، اون یکی همکار هم که تازه ساعت 10 اومده بود کلافه و خسته شده بود! بعد یکی اومده تو رو به ایشون میگه چقدر صبر کنم خسته شدم! همکار بهش میگه همه مون خسته شدیم! بیرون باشید کارتون که تموم شد صداتون میکنیم! میگه شما هر روز این همه کار میکنید ما عادت نداریم یه روز که میاییم اینجا بیشتر خسته میشیم وصبر نداریم!! کار ما رو زودتر راه بندازین!


- و 30 تا مورد مشابه دیگه.



۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۶
صبا ..