غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

جمعه شب بعد از یادداشت قبلیم وقتی برای شام رفتم مامان آنیتا گفت ناراحتم! گفتم چرا؟ مالزی هم درگیر فسادهای بسیاری هست و نخست وزیر قبلی شون بخاطر فساد و ... مجبور به استعفا شده! بعد سلطانشون اومده یه نفر دیگه رو از همون حزب با مشخصات شبیه نفر قبلی انتخاب کرده! میگم چرا انتخابات برگزار نکردن؟ میگه کرونا رو بهانه کردن که زمان مناسبی برای برگزاری انتخابات نیست!

 

تو پرانتز بگم وضعیت کرونا تو مالزی مشابه ایران هست! مافیای واکسن و دارو! تزریق آب مقطر بجای واکسن! تست کرونا رایگان نیست! مالزی متشکل از سه نژاد مالایی و چینی و هندی هست و واکسن برای مالایی ها فقط رایگان هست. در حالت کلی همه اختلافات نژادی بسیار زیادی بین مالایی ها و بقیه هست. مالیات بیشتر و خدمات کمتر و گرونتر و ... 

و خب دولت هم کاری برای کنترل کرونا نمیکنه تا روی فسادشون سرپوش بگذاره! 

همیشه بحث به اینجاها که می رسه من ۴ تا مثال دیگه از مام وطن واسش می زنم و میگم متاسفانه داستان حداقل برای ما تکراری هست!

 

دیگه در راستای دلداری گفتم اوضاع شما که بدتر نشده! شما توقع داشتید این استعفا بده یکی بهتر بجاش بیاد! حالا دوباره همه چیز مثل قبل هست! اینو که گفتم یه کم آرومتر شد! و البته گفتم که کشور من هر روز چند قدم تنزل میکنه!

 

اینا رو اینجا نوشتم که به خودمون هم دلداری بدم که جوامع دیگه هم بدبختی دارند! ما تنها نیستیم!  

 

خلاصه شنبه که رفتم خرید از اول با این نیت رفتم که واسش گل بگیرم! و البته چک کردم شکر هم به اندازه کافی نداشتم! می خواستم یه روزی شله زرد درست کنم! 

گل ها رو بهش دادم و کلی خوشحال شد و تشکر کرد و عکس گرفت و گفت این واسه همه مون هست! 

موقعی که برگشتم از خرید ساعت ۱۲:۳۰ بود! ساعت ۳:۳۰ هم قرار بود زهرا رو ببینم! ناهار هم باید درست می کردم! یه کم فکر کردم که اگر یه روز دیگه شله زرد درست کنم فقط خودمون می تونیم بخوریم ولی اگه الان درست کنم به زهرا اینا هم می تونم بدم. ساعت ۱۲:۴۰ برنج شستم و ... .به مامان آنیتا گفتم میخوام یه دسر با برنج و ... درست کنم! اونم یه چیز سبک برای ناهار خورد و وقتی آنیتا ازش پرسید همین؟! اشاره کرد به قابلمه رو گاز که صبا داره یه چیزی درست میکنه و می خوام اونو بخورم:) و اینجوری بود که ساعت ۲ شله زرد و ناهارم آماده  سرمیز بود! اون دو تا که خوشحال شدند! منم خوشحالتر! یه ده روزی بود آشپزی دلچسب نکرده بودم! و کلی بهم چسبید! دیگه یه ظرف هم بردم برای زهرا! و قسمت اونا هم شد شله زرد فوری :) 

 

من هر موقع استرس داشته باشم و یا عصبی باشم از دوچرخه سوار شدن/ایمیل چک کردن/ کار اداری فرار میکنم! انگار یه بار روانی اضافه هست واسم! ولی امروز با کمترین چک و چونه دوچرخه سوار شدم! و این یعنی انرژیم برگشته به روال سابق :)‌

 

این هم یکی از آهنگ هایی هست که دوستای نزدیکم وقتی بشنوند یاد من می افتند.  

جمله کلیدیش هم اینه: عمر دو روزه ما ارزش غم نداره! باخته کسی که هر روز غم روی غم میذاره! 

 


 به حافظ میگم یه چیزی بهم بگو که به درد همه دغدغه هام بخوره. می فرماید:

 

بده کشتی می تا خوش برانیم    

از این دریای ناپیداکرانه


وجود ما معماییست حافظ    

که تحقیقش فسون است و فسانه
 

۱۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۰۷
صبا ..

خب از دیروز عصر باید بگم.

اول اینکه من برای واکسن ثبت نام کرده بودم و نوبتم دو ماه دیگه بود. چند روز پیش برام مسیج اومد که ظرفیت مون رو افزایش دادیم و برو تو سایت و اگر وقتی خالی شد تغییر بده. منم چند بار رفتم و فقط یه نوبت خالی بود که نمیشد. دیگه دیروز یهویی یه وقت برای امروز و سه هفته بعد خالی شد و منم درجا گرفتمش. 

بعد رفتم به آنیتا اینا گفتم فردا میخوام برم واکسن بزنم و تولدمم هست و من این رو به عنوان هدیه روز تولدم می دونم و بابتش خوشحالم و ... :)) 

بعد با مامانم اینا حرف زدم و خواهرم هم تازه رسیده بود خونه مامان اینا. یه کم باهاش حرف زدم و گفت برای تولدت میخوایی چیکار کنی گفتم هیچی. هم قرنطینه ایم و هم می خوام واکسن بزنم و هم وسط هفته س. اونم بی هیچ ذوقی گفت خب باشه. حتی نگفت تولدت مبارک!

ولی خودم تو ذهنم بود بعد از واکسن برم چیزکیک (سلطان شیرینی ندوستی هستم من) و شمع بگیرم بیام با آنیتا اینا تولد بازی کنیم:)  

بعدش کلی با زهرا حرف زدم و اولین سوالش ازم این بود که چه حسی داری؟ گفتم استرس ندارم برخلاف پارسال و از ۱۰۰ به اندازه ۶۰-۷۰ تا خوشحالم :) 

 

شب تر که شد مامان آنیتا اومد گفت چون فردا تولدت هست آنیتا میخواد واست کیک درست کنه گفته ازت بپرسم چه کیکی دوست داری؟ من گفتم فکر کنم چیزکیک دوست داره!!  گفتم وایییییییی مرسی آره چیزکیک دوست دارم. خودم میخواستم فردا شب برم بخرم تولدمو با هم جشن بگیریم. دیگه بغلش کردم ازش تشکر کردم. 

 

بعد که میخواستم بخوابم به رفتار خواهرم فکر کردم و حس کردم چقدر براش بی اهمیت شدم! :( 

 

صبح ساعت ۶ بیدار شدم (من معمولا ۷ بیدار میشم) و گفتم گوشیم رو چک کنم. رفتم تو واتزاپ دیدم خواهرم تو گروه دخترعموهام تولدمو با یه عکس خوشکل تبریک گفته و بقیه هم تبریک گفتن و بعد گفتن برو گروه تلگرام رو چک کن اونجا واست سورپرایز داریم.

دیدم یه ویدیو با حجم بالا گذاشتن! دانلودش کردم. خواهرم خاطره دنیا اومدنم رو تعریف کرده بود. بعدش مامان و بابام تبریک گفته بودن و بعد دختر دایی هام و دوستم 'ر' و دخترعموها و دخترعمه هام!! واییییییییییی از حسم نگم براتون! اصلا قابل توصیف نیست. ۴ دقیقه ویدیو بود منو برد تا آسمون هفتم. چشام پر اشک و لبریز از حس خوب بودم. بعد همه یه عالمه جمله های خوب برام نوشتن و کلی با ذوقم ذوق کردن 3>

 

بعد دیگه دوستای اینجا بهم تبریک گفتن. تنظمیات فیسبوکم رو چند روز قبل عوض کرده بودم که تاریخ تولدم رو جار نزنه! بعد یکی از دوستام پیام داده: "کور خوندی اگه فکر کنی تولدت تو از فیسبوک پاک کنی از ما تبریک نمیگیری 😁💪🏻 "

اول کلی که به پیامش خندیدم ولی واقعا بهم چسبید تبریکش :)

 

بعدش همسایه طبقه بالایی مون که بازسازی داره شروع کردبه طرز وحشتناکی دریل کردن. یعنی اصلا نمیشد کار کرد منم نشستم سریال دیدم :) بعد رفتم ناهار خوردم و اماده شدم برم برای واکسن :) تو راه هم به شکل بسیار خجسته انواع آهنگ تولدت مبارک رو واسه خودم گذاشتم و جواب پیام های تبریک رو دادم :)) 

 دوساعت تمام تو صف بودم واسه واکسن و خانم پرستار هم تولدم رو تبریک گفت :) و له اومدم خونه :) آنیتا اینا منتظر من بودن :) با هم شام خوردیم و بعد هم چیزکیک خوشکلی رو که با کلی توت فرنگی تزیین کرده بود با یه دونه شمع آوردن و من شمع تولدم رو فوت کردم :) و بدین سان رسما وارد سال جدید زندگیم شدم.

 

حس خوشحالیم از ۱۰۰ رسید به ۹۵ با سورپرایزهایی که شدم و ذوق عزیزانم.

 

واقعا حس خوشبختی میکنم چون میدونم اگر نصف اموال دنیا رو هم داشتم نمی تونستم یک ثانیه از این محبت خالص رو باهاش بخرم ولی الان بدون هیچ هزینه ای من چیزی رو دارم که واقعا بی قیمته :) 

 

اینجا نوشته بودم که همیشه بخاطر اسمم میخواستم واسه بقیه هدیه باشم ولی خب واقعا همیشه نمیشه و من اینجوری حس گناه می کردم که گاهی هیچی واسه شون نیستم چه برسه به هدیه!! 

امسال ولی رویکردم رو عوض کردم (اعتراف میکنم من ۶ ماهه داشتم رو خودم کار میکردم که موقع تولدم استرس نداشته باشم امسال!!) بجای اینکه من هدیه باشم واسه دیگران‌, دیگران و همه زندگی رو هدیه بدونم. هدیه معمولا بر اساس قابلیت ها و توانایی های آدمها نیست فقط نشانه ای برای ابراز محبت هست. کل هستی و مافیها برای من واقعا نشان از عشق هست. وجود همه آدمها با همه کمی و کاستی هاشون هدیه هست. همه ی فرصت های این زندگی و همه لحظه هاش هدیه س! حتی وقتایی که من فکر میکنم حقم بیشتره! ولی خب کسی دندون اسب پیشکشی رو که نمیشماره!! پس بهتره که از ماهیت لحظه ها و فرصت ها و آدم ها لذت ببرم و دندوناشون رو هم نشمرم :))

 

۱۶ تیرماه ۱۴۰۰ -  ساعت ۹ شب - سیدنی. 

 

۲۶ نظر ۱۶ تیر ۰۰ ، ۱۵:۴۳
صبا ..

خبر جدید این هست که سیدنی از جمعه پیش قرنطینه شده! هر چند که خیلی قوانین سختگیرانه نیست ولی خب من یک هفته ای هست که باید از خونه کار میکردم و فعلا هم ادامه داره.

 

اما من واقعا این دفعه از قرنطینه خوشحال شدم!! (خودم میدونم مشکل دارم:)) ) جمعه شب یه جایی دعوت بودم که فقط بخاطر زهرا داشتم می رفتم (چون اگه من نمی رفتم زهرا هم نمی رفت) و یک درصد هم حس مهمونی نداشتم و وقتی معلوم شد که همه چیز کنسل شده داشتم از خوشحالی پر درمی آوردم :)) 

 

بخاطر کارهام و پیشرفت لاک پشتی استرس دارم و تحت فشار هستم چون هنوز معلوم نیست متدمون چیزی که ما میخوایم و فکر میکنیم بشه!! این کلیاتش هست ولی خب جزییاتش هم کلی داره بهم فشار میاره! 

 

اون روز به خواهرم میگم هر روزی که عصر میشه و من خودمو از این بالا پرت نمیکنم پایین خودش یه موفقیت محسوب میشه:)) 

 

این هفته از اولش هوا ابری و بارونی و یه جور خوبی بوده کلا. هی ابر سنگین میاد و بارون می باره و دوباره یک کم آفتابی میشه و رنگین کمان درمیاد و دوباره ابر و بارون.  منم که میزم بغل پنجره هست و کلا سرم هم تو آسمون هست! 

دیروز بیشترین کلافگی ممکن رو داشتم و هی آسمون رنگین کمانی  میشد یه لحظه به خودم گفتم ببین چی میخواد بهت بگه؟!! داره هی تکرارش میکنه و تو هم ظاهرا ذوقش رو میکنی ولی به پیامی که میخواد بهت بده توجه نمیکنیا! دل بده بهش :) 

بعد بیشتر فکر کردم که زندگی ما هم مثلا همین آسمون هست. یه زمان هایی با ابرهای سیاه پر میشه و بارون میاد ولی بعدش رنگین کمان میاد و قرار نیست ابرهای سیاه تا همیشه بمونند و البته تا ابرهای سیاه هم نباشند خبری از رنگین کمان نیست! دیگه به خودم مژده دادم که به زودی رنگین کمان در آسمان ریسرچ تو هم میاد فقط صبور باش و از بارون لذت ببر :) 

 

امروز صبح ولی هوا یه سورپرایز قشنگتر واسم داشت. دیشب با اینکه با خودم حرف زده بودم ولی با تنش خوابیده بودم. 

صبح که بیدار شدم همه جا رو مه غلیظ گرفته بود و من حس میکردم وسط بهشتم. 

الان که وسط روز هست حس میکنم انرژیم برای طاقت آوردن زیر یوغ! مسائل علمی بیشتر هست و دلم نمیخواد خودمو پرت کنم پایین :))

 

 رنگین کمان کامل مون تقدیم به شما :) 

 

مه صبحگاهی امروز :) 

 

۱۴ نظر ۰۹ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۴
صبا ..

فردای همون روزی که استعفای هری رسمی شد گفت بخاطر اینکه همه مون داریم پخش و پلا میشیم و هر کی داره میره یه وری دوشنبه ۷ جون بیاین خونه من. یه دو ساعتی میرم هایکینگ همین اطراف و بعد هم ناهار و البته بیشترین دلیل این مناسبت این بود که دنی داره کلا از استرالیا میره. اگر یادتون نیست دنی کی هست باید بگم که دنی دانشجوی دکتری هری بود که تقریبا ۷ ماه پیش درسش تموم شد ولی همچنان تو دانشگاه می زیست و در تمام برنامه های گروه حضور داشت. 

دنی دو تا موش به عنوان حیوان خانگی داره و کلی داستان داریم با این موش ها.

تو پرانتز بگم: اون روز داشتم یه چیزی رو سرچ می کردم رسیدم به پایان نامه دنی. تو صفحه تشکر اول از هری تو یه پارگراف تشکر کرده بود. تو پاراگراف بعدیش از دو تا موشش برای عشقی که این مدت بهش دادن! تشکر کرده بود و بعد از بچه های انستیتو. بعد ازمامانش و فامیلاش. بعد دیگه اسم ما رو هم آورده بود. یعنی من اگر اسمم رو نیاورده بود افسردگی موش زدگی می گرفتم :)) 

 

صبح یکی از بچه ها قرار بود بیاد دنبال من و دنی که با هم بریم. وقتی من سوار شدم گفتم کو دنی؟ گفتش قلی (اسم موش محبوبش یه اسم ایتالیایی شیک هست) حالش بد شده و صبح دنی مجبور شده ببرتش دامپزشک و گفته نمیام!! من : ما مثلا واسه دنی دور هم جمع شدیما!! 

دیگه ما رفتیم و یه کم منتظر شدیم همه جمع بشیم و بعدش رفتیم هایکینگ! دیگه یه کم بعدتر دنی مسیج داد من تا یک ساعت دیگه میام. قلی به بغل اومد و گفت صبح داشتم سکته می کردم که حالا همین هفته آخری نکنه قلی بمیره! و دامپزشکه گفته قلبش خوبه و یه آمپول تقویتی زده و الان خوبه!! نزدیک ۲۰۰۰ دلار داره هزینه میکنه این دو تا موش رو با خودش ببره تا ایتالیا!! همین قلی هم پاش لب گوره!! 

دیگه بعد از برگشت هم ناهار به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد. حرف زدیم و حرف زدیم.  

بعد هم کم کم خداحافظی کردیم و برگشتیم. 

با همین دوستمون رفتیم دنی رو رسوندیم و گفت بیاید تو گلدونام رو ببیند اگر خواستید بردارید. من دو تا گلدون برداشتم. اون دوستمون ۴ تا. 

یکی دیگه از بچه های تیم مون هم قاب عکس خرگوشش رو بهم داده که احساس تنهایی نکنم تو دانشگاه :)) 

 

من هنوزم باورم نمیشه این آخرین دورهمی بود و اینقدر الکی الکی گروه دوست داشتنی مون پکید! هر چند هری گفت شاید برای کریسمس دوباره دور هم جمع بشیم ولی من همچنان حیفم میاد!!

دنی می گفت تو این تقریبا ۵ سالی که اینجا بودم بیشتر از ۹۰٪ آدمهای دور و برم خوب بودن و نباید انتظار داشته باشم در آینده باز هم این همه آدم خوبم اطرافم ببینم و خب این رفتن از استرالیا رو واسم خیلی سخت میکنه که این همه چیز خوب رو بگذارم پشت سرم و برم.

پرانتز باز: دنی تو یه خونه ۴ خوابه زندگی میکرد که خودش مستاجر اصلی بود و بقیه اتاق ها رو اجاره میداد. ۳ سال آخر تو همین خونه بوده و گفت ۶۰ تا همخونه داشتم تو این مدت و فقط ۳ تاشون مشکل داشتند!!

پرانتز بسته.

 

بعد از ناهار ما دخترا نشسته بودیم حرف می زدیم نمی دونم چی شد بحث رفت سمت مامانا. یکی از بچه ها گفت من سالی سه بار با مامانم تلفنی حرف می زنم. تولدم - تولدش و سال نو. هر وقت هم که بهم میگه مثلا چاق شدی یا ... میگم پرسیدن این چیزا تو استرالیا غیرقانونیه!!:)) این چند وقت هم که داشت کارم عوض میشد دو هفته یه بار بهش زنگ می زدم شاکی شده بود که چرا اینقدر زنگ می زنی و وقت منو میگیری!!!  منم گفتم من هر روز با مامانم حرف می زنم. هفته پیش زنگ زدم جواب نداد و خودش هم زنگ نزد. فرداش فهمیدم خورده زمین دستش شکسته رفته اتاق عمل پین گذاشته اومده!! و به این نتیجه رسیدم من باید هر روز زنگ رو بزنم!

 

خیلی به این فکر میکنم که من چرا جدیدا تغییرات واسم سخته! از خونه جنی هم میخواستم بیام شدیدا مقاومت داشتم! دلیل اصلیش این هست که من قبلا همیشه ناراضی بودم از شرایطم و با سر می رفتم به استقبال تغییرات چون می خواستم اوضاع بهتر بشه ولی الان وقتی راضیم و تغییرات تصمیم خودم نیست بلکه یه جور تحمیل هست خب مقاومت میکنم از نظر روانی! 

 

تو هفته های گذشته به صورت فشرده مهمونی ایرانی طور دعوت شده بودم. این آخر هفته احساس می کردم اگر کسی بهم نزدیک بشه مثل خارپشت بهش تیغ پرت میکنم!!‌ امروز که رفتم خونه هری و زندگی بی تکلفش رو دیدم و سادگی برگزاری مهمونی رو, حس کردم واقعا حق دارم خارپشت باشم. من آدم هر هفته مهمونی رفتن اونم به سبک ایرانی که باید فقط بخوری و حرف بزنی نیستم. نه اینکه این مهمونی ها بد باشه خیلی هم خوش می گذره ولی خب نه با فواصل نزدیک! به مامانم همینا رو میگم میگه ایرانم بودی همین بودی :)) 

۱۴ نظر ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۴۳
صبا ..

من از تعطیلات که برگشتم تو اولین جلسه ای که داشتیم با هری و میتو (با زوم بود) هری گفت من اول باید یه خبری رو بهت بدم که ادامه مکالمات ما رو تحت تاثیر قرار میده. 

خلاصه حرفاش:‌بخاطر کمپانی که هری از موسسانش هست و الان در مرحله ای هست که قراره کاملا به بهره وری و تجاری سازی برسه و بخاطر خیلی چیزهای دیگه نوع استخدامش از حالت آکادمیک تغییر میکنه حداقل به مدت یکسال و دیگه از هفته بعد نمی تونه سوپروایزر من باشه!!

حجم این شوک اینقدر برای من زیاد بود که همونجا اشکام جاری شد! و تا آخر اون شب هم هر کاری میکردم نمی تونستم جلوی اشکام رو بگیرم.

۳ روز طول کشید تا از شوک اولیه دربیام. 

من بخاطر سال اولم که دانشکده عوض کرده بودم و ... همین الانشم مشکل اسکالرشیپ داشتم و نبودن هری همه چیز رو بهم می ریخت. غیر از اون دیگه فکر میکنم لازم نباشه بگم من چقدر این بشر رو دوست دارم و البته من همیشه به اینکه متدمون (که ایده اولیه ش مال هری هست ) ممکنه اون جوری که فکر میکنیم و می خواهیم جواب نده فکر میکردم و همیشه جوابم به این نگرانی این بود که هری هست و نمی گذاره به شکست کامل برسیم و تنها چیزی که به مخلیه م خطور نکرده بود این بود که هری نباشه. 

 

جمعه ی پیش یه جلسه دیگه داشتیم و قرار شد تیم سوپروایزری جدید رو مشخص کنیم. متیو الان میشه سوپروایزر اصلی من و من گفتم نمیخوام کسی از انستیتو بشه کوسوپروایزرم و هری هم باید و حتما به عنوان سوپروایزر خارجی بمونه تو این تیم. یه گروه دیگه تو یه دانشگاه دیگه هستند که قرار بود ما وقتی متدمون جواب داد باهاشون همکاری کنیم بخاطر یه سری مسائل تکنیکی. من گفتم حالا که اینجوری شده ریچارد (سرپرست اون تیم) بشه کوسوپروایزرم.

همه چیز ولی در هاله ای از ابهام بود و تو دانشگاه با دوستامم نمیتونستم حرف بزنم (بجز تیم خودمون) چون قضیه هنوز راز بود و البته دانشگاه به عنوان یکی شرکای اون شرکت با استعفای هری مبنی بر یه سری شروط قرار بود موافقت کنه! و البته دانشگاه یه جورایی خودش هری رو مجبور به استعفا هم کرده بود!! 

دیروز استعفا انجام شد. نصف تیم مون هم با هری میرن تو اون کمپانی. اون دو نفری که تو پارتیشن ما بودن (کلا سه نفر بودیم اینجا :) ) هم جزو همون نصف تیم هستند!   البته مکان اون کمپانی فعلا همین دانشکده هست. از تیم مون فقط یه دانشجوی دکتری دیگه میمونه (کارش خیلی به من مرتبط نبود) که اونم میره با یکی دیگه و یکی از پست داک هامون (قراردادش تا آخر ۲۰۲۱ هست) می مونه. بقیه هم که درس و پروژه شون تموم شده کلا تو این چند ماه اخیر!

اون دو تا پست داکی هم که متیو گرفته بود اونی که بزرگتر و قوی تر بود رو تازه من الان فهمیدم که یک ماه پیش انصراف داده و گفته این پروژه خیلی برای من جدید و سخت هست (ایشون بک گراند تحصیلیش شبیه من بود) ولی پست داک کوچیکه هنوز مونده! 

امروز من در ادامه ارزیابیم باید ارائه می دادم. من دوست داشتم ریچارد هم باشه. ولی هیچ کس منو بهش معرفی نکرده بود تا حالا! (ارائه با زوم بود) فقط متیو چهارشنبه که ازش پرسیدم کی کِی منو به ریچارد معرفی میکنه گفته بود هری در مورد تو باهاش حرف زده و اون هم مشتاق بوده. ۱۰ دقیقه قبل از ارائه متیو اومد گفت خوبی؟ همه چی خوبه؟ اگر میخوایی بیا تو اتاق من ارائه بده گفتم همین جا خوبم. گفت استرس نگیر ولی ریچارد هم گفته میاد. خوشحال شدم. رفتم ارائه دادم و ریچارد بعدش کلی سوال پرسید و بعدش ایمیل زد که چقدر از کارتون خوشم اومد و با تیمم حرف زدم و اون چیزی که میخواین رو ما احتمالا میتونیم انجام بدیم و قراره من و متیو هم لینک بشیم به تیم شون. 

 

اینقدر همه چیز این ۱۰ روز رو دور تند و سریع بوده که اصلا نمی فهمم دقیقا چی شده!! 

 

فقط میدونم که از نظر احساسی کلی بهم فشار اومد. یه بار فکر کنم تو جواب غزال نوشته بودم امیدوارم حالا که اینقدر عاشق کارم هستم توش شکست عشقی نخورم! اون موقع منظورم به متدمون بود ولی خب رفتن هری برای من کم از شکست عشقی نداشت! :) 

 

عدم قطعیت زندگیم یه جهش اساسی کرده تو دو ماه گذشته!! دیگه نه می خوام و نه میتونم اون آدم سابق بشم (از فردای همون روز شروع کردم یه سری مطالعات خودشناسی به توصیه یکی از دوستانم که نتایجش رو بعدا باهاتون به اشتراک می گذارم. )

 

البته که این شوک مختص من تنها هم نبود. حتی متیو هم شوک شده بود. بچه هایی هم که دارن میرن همگی حسابی استرس دارند و دارن میرن سراغ آینده ای شدیدا نامعلوم. برای هری ولی خوشحالم. داره یکی از رویاهاش رو محقق میکنه. امیدوارم بتونه هر از گاهی تو جلساتمون شرکت کنه :) 

 

اینجا از احساساتم تو اولین هفته هایی که اومده بودم اینجا نوشتم. 

خیلی طول کشید تا من بتونم خودم رو متعلق به این گروه بدونم اون روزها و حتی تا ۶ ماه بعدش من به شدت تحت فشار ارتباطی بودم. هری خوب بود همیشه ولی برای من طول کشید تا باورش کنم. همش فکر می کردم خوب بودنش قلابی هست! از افتخارات و خوشبختی هام هست که تونستم باهاش کار کنم. طرز نگاهم به دنیا رو چندین پله کشوند بالا و البته سطح توقعم رو !! وقتی اینا رو داشتم به خودش میگفتم گوشش رو گرفت و گفت شنیدن این چیزا برای وجدان من خوب نیست!! 

و اینکه این ترانه از کیتی پری به عنوان سرود ملی دوره دکتری من نامگذاری شده :) 

۱۴ نظر ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۴
صبا ..

اول باید یه فلش بک کوچک بزنم. طبق قوانین دانشکده ما دانشجویان تحصیلات تکمیلی هر سال باید از سمت دانشکده ارزیابی بشند و تاریخ این ارزیابی هم با توجه به شروع دوره مشخص میشه که هر سال برای من مِی هست. من خیلی وسط کارم بودم و آمادگی ارزیابی شدن و گزارش نوشتن رو واقعا نداشتم هم به نظر هری و هم به نظر خودم. ولی وقتی فهمیدم اگر بخوام تاریخ ارزیابی رو عوض کنیم می افته واسه ۶ ماه دیگه تصمیم گرفتم که خودم رو به ددلاینش برسونم. این تصمیم رو کی گرفتم؟ روز یک فروردین زمانی که سفر نوروزمون کنسل شده بود و خب می دونستم ۶ هفته قراره رو دور بسیار تند باشم. 

همون هفته اول تصمیم گرفتم بعد از پایان این ۶ هفته برم سفر ! چون کاملا قابل پیش بینی بود که می ترکم:))  بماند که تو این ۶ هفته چه اتفاقاتی که نیافتاد و من اصلا فکر نمی کردم این همه چالش داشته باشم. خلاصه به هر ترتیبی بود جمع شد.

بلیطم رو به مقصد بریزبین برای همون روز ددلاین خریده بودم. بخاطر کرونا یه مقدار همه چیز همچنان تحت تاثیر هست و من تا وقتی که سوار هواپیما شدم هم مطمئن نبودم می تونم برم والبته درستترش این هست که بگم وقتی از فرودگاه بریزبین اومدم بیرون مطمئن شدم من الان موفق شدم از سیدنی خارج بشم.

یکی از دوستان نه چندان نزدیکم ساکن این شهر هستند که برنامه ها با ایشون چیده شده بود و در کل سفر  بسیار خوبی بود و کلی تجربه های جدید داشتم و چیز جدید یاد گرفتم. و البته مهمتر از همش اینکه اون حس اسارتی رو که مدت ها بود به دلیل دلتنگی و حجم کار زیاد و ... داشتم از بین رفت. هوا هم کلی خوب بود اونجا و کاملا بهاری بود اون چند روز. آخر پست یه سری عکس میگذارم که فقط به نیت شماها گرفتم :)) 

والبته این مدت (۶ هفته) یه فرصت خوبی هم بود برای من که یه کم دور و برم خلوت باشه و کمتر آدم ببینم :)) واقعا لازم داشتم به یه سری چیزا تو خلوت فکر کنم و حرف نزنم.  و البته باز هم احساس خوشبختی کردم از داشتن دوستانی که حضورشون باعث شده زندگی برای من آسونتر بشه و قطعا زیباتر.  عید نوروز که بود یه جک بود که می گفت من صبح تا حالا دارم فقط تایپ میکنم: "همچنین شما و خانواده"  :)) حالا این مدت همش داشتم به فارسی و انگلیسی تایپ می کردم "ایشالله یه فرصت دیگه"  :))  بعد که بیشتر فکر کردم دیدم ۶ هفته چیزی نیست اصلا. من ایران اکثر دوستام رو سالی یکبار شاید می دیدم و اصلا حس هم نمی کردم باید زودتر ببینمشون :) من عوض شدم یا آدم های دور و برم؟ یا همه مون؟ یا چی؟ نمی دونم.   ولی هر چی که هست خوشحالم از بودن چنین آدم هایی تو زندگیم :) 

 

بعد از ۵ روز برگشتم سیدنی و ۲-۳ روز هم برای خودم حسابی استراحت کردم (می دونید که سفر رفتن من جهت ریلکس کردن نیست اصولا و بعدش تازه باید بیام دو روز خستگی در بکنم وکمبود خوابمو جبران کنم).  به خودم قول داده بودم دست به لب تاپ نزنم تو این چند روز و خب حتی فیلم هم ندیدم :) دیگه از جمعه هم دوباره دوستانم رو دیدم و یه آخر هفته نسبتا شلوغ دیگه داشتم که مبادا از پرباری تعطیلات ذره ای کم بشه. 

 

خلاصه که من پرانرژی برگشتم :) 

 

* فردای روزی که از سفر برگشتم و صبح ساعت ۱۱ رفتم خرید مایجتاج روزانه وقتی وارد فروشگاه شدم تو اون ساعت از روز و اون روز از هفته یه لحظه احساس کردم من چقدر خوشبختم که می تونم انتخاب کنم الان کار نکنم. نه اینکه مثلا قبلا کسی من رو مجبور  می کرده که تو ساعت یا روز خاصی کار کنم که قطعا این طور نبوده! ولی یه حسی که بیان علتش و توصیفش واسه خودم هم سخته داشتم. شاید حس رهایی,  حس اختیار, حس انتخاب. 

 

* تو سفر یه جایی نشسته بودم که دوستم ازم عکس بگیره هی آدم ها می اومدن بی توجه رد میشدن و عکس رو خراب می کردن. ۴-۵ تا عکس گرفته شد و همش توش یکی بود. یه لحظه یه دختر کوچولووی نوپا که خیلی هم مسلط به راه رفتن نبود و تلوتلو می خورد داشت می اومد به سمت من. بعد که دید دوستم حالت عکس گرفتن داره همونجا کنارش وایساد و نیومد توی کادر :) کاش میشد از اون لحظه عکس یا فیلم گرفت :) از این همه شعور و توجه اون بچه من شگفت زده شده بودم و پر از حس خوووووووب و ذوق. کلی ذوقش رو کردم و ازش تشکر کردم.

 

 * متدمون تو این متد خووووووب اذیتم کرد و اشکم رو هم درآورد :) ولی من عاشق ترش شدم :))  بله خودم می دانم دیوانه هستم. ولی دیوانگی هم عالمی دارد. یعنی این گزارش نوشتن انگار اسکن می موند و هر روز یه تومور جدید تو یه بخشی از کار در می اومد. الان هم هیچ ایده ای ندارم که قرار هست چطور حل کنیم این مسائل رو ولی می دونم که : "پر عشق چون قوی شد- غم نردبان نماند"

 

 

 

 

و اما عکس ها:

 

خونه دکتر ارنست اینا :)   ,   ساحل یک  -  دو  - سه  , بریزبین در شب یک  , دو  -   دوستان خوش تیپ مون یک -  دو  - سه - چهار - پنج - ششمحل دیدار با دختر کوچولوی با شعور :) 

۱۶ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۸:۰۳
صبا ..

دیروز صبح یه ایمیلی رو تو رختخواب خوندم که باورم نمیشد مربوط به من باشه!

 

ادیتور یکی از ژورنال هایی که واسه شون مقاله ریویو میکنم ایمیل زده بود که کامنت هایی که گذاشته بودی واسه فلان مقاله بهش ربط نداره و لطفا کامنت های مرتبط رو بفرست! 

من که اولش ایمیل رو خوندم نفهمیدم چی میگه! یعنی چی ربط نداره!!؟؟ چرا چرت و پرت میگی!!

بعد اومدم دانشگاه چک کردم دیدم بله من یه مقاله دیگه را دانلود کرده بودم قبلا و اون روزی که میخواستم ریویو کنم رفتم تو دانلودهام و اولین مقاله ای که واسه این ژورناله بوده رو خوندم ریویو کردم و  خیلی هم شیک و مجلسی major revision  زدم و فرستادم. باورم نمیشد !! 

بعد خودم رو گذاشتم جای نویسنده های مقاله که وقتی چنین کامنت هایی گرفتن چه حسی پیدا کردن!! یعنی خودم بودم که هر چی فحش بلد بودم نثار اون ریویور می کردم و حالا من خودم اونی بودم که لایق فحش ها بودم. وای خیلی حالم بد شد. کارهای خودم هم هزار تا گیر توش هست ولی این اصلا یه چیز عجیب بود!!  یعنی هی فکر میکردم مثلا من بعد از این همه روزهای سخت بخوام مقاله م رو سابمیت کنم یه جایی و یه ریویور اینجوری کامنت بده! چقدر بهم بر میخوره!!! 

ایمیل زدم به ادیتور معذرت خواهی کردم و گفتم تا کی میتونم کامنت بدم. امروز صبح ایمیل زده بود متشکریم بخاطر معذرت خواهیت و ببخشید که دیر بهت اطلاع دادیم و الان اگر هنوز ریویو نکردی دیگه نمیخواد کامنت بدی. یعنی اون قسمتی که گفته بود 

Apologies we did not contact you earlier over this miscommunication.

خیلی حالمو خوب کرد که من گند زدم اون هم برای اینکه احتمالا متوجه شده چقدر حس بدی من دارم اینجوری گفت یا اصلا هر چی.

 

ولی دارم به این فکر میکنم چقدر من هنوز کار دارم تو این دنیا!! یعنی همه اون چیزهایی که در موردشون مطمئن هستم هم دارن زیر سوال میرن!  

تز من حول عدم قطعیت هست و احتمال و ... . اون اولا هری بهم میگفت من درکت میکنم تو از دنیای مهندسی و قطعیت اومدی و برات سخته یه چیزی جواب قطعی نداشته باشه و بتونی با کلی خطا بپذیریش ولی خب تو پدیده های زیستی قطعیتی وجود نداره. 

و من هر روز دردم میاد برای این عدم قطعیت تو همه چیز. حتی تو رفتارهای خودم. نه که نخوام بپذیرم ها!!  اتفاقا میخوام ولی هنوز ظرفیت کافی ندارم و واسه اینکه ظرفیتم داره بیشتر میشه هی کش میام و دردم می گیره!! 

 

دیشب که رفتم خونه به نسبت هر روز دیرتر بود. گفتم من فقط گریه م میاد و خسته ام. استرس ۱۰۰ تا چیزو دارم. دلم تنگ شده! 

صبح مامان آنیتا وقتی داشتم صبحونه میخوردم اومد گفت میخوایی برات تخم مرغ درست کنم گفتم نه! مرسی. گفت قهوه هم نمی خوری. گفتم نه! می دونه قهوه م رو تو دانشگاه میخورم. قهوه ساز خونه کند هست خیلی و قرتی بازی داره! گفت من برات درست کنم؟ گفتم آره مرسی. برام قهوه درست کرد. شیر مخصوص خودم رو هم باهاش آورد برام. گفت استرس نداشته باش و... . این کمترین کاری هست که میتونم برات انجام بدم!! smiley

 

پ.ن: بیایید کمتر به ریویورهای مقالات فحش بدیم laughwink

۶ نظر ۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۴:۴۸
صبا ..

۱》 جمعه ساعت ۴ اینا دیگه مغزم تموم شده بود!! و می دونستم باید فقط استراحت کنم! پاشدم جمع کردم بیام خونه! (اون ساعت واسه من خیلی زود محسوب میشه) بعد داشتم فکر می کردم خب حالا رفتی خونه به این زودی! تا شب چیکارا میکنی؟

بعد یکی گفت: واییی، قراره لباس بشوری! 

اولش خنده م گرفت از اینکه برای لباس شستن ذوق دارم😃 بعدش دلم سوخت برای خودم که لباس شستن برام ذوق داره!!

ولی بعدترش خیلی فکر کردم و احساس خوشبختی کردم از اینکه تو اوج خستگی، واسه یه کار ساده و پیش پا افتاده ذوق دارم و می تونم ازش لذت ببرم.

 

۲》 هوا نسبتا سرد شده و رفتم که لباس زمستونی هام رو از تو چمدون دربیارم، یهویی کلی خوشحال شدم، یادم رفته بود بعضی لباس ها رو دارم وقتی دیدمشون حس کردم وای من چقدر خوشبختم😃 

 

۳》خونه جنی که بودم دور تا دور اتاقم کمد و کشو بود. واسه همه چیز جا بود که منظم تو کمدها و کشوها باشه و نیازی به دسته بندی لباس ها به زمستونی تابستونی و جمع کردنشون نبود. من از روزی که اومدم اینجا دارم فشرده سازی میکنم. ولی وقتی لباس های زمستونی رو در آوردم نیاز به چپوندن پیچیده ای نبود، زود همه چیز مرتب شد و من دوباره ذوق کردم.

 

 

شاید عمق زندگی درک همین لحظه های ساده هست.

 

۹ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۱۱
صبا ..

دیروز برای اینکه حوادث هفته پیش شسته شود و رفته شود رفتم هایکینگ! پس از مدت ها! یعنی ۴-۵ ماهی بود که هایکینگ رسمی نرفته بودم! البته برنامه ش هم خیلی سنگین نبود و اون میزان انرژی که لازم داشتم ازم بگیره و بعد آزاد بشه رو هم نتونست پوشش بده!! 

 

ولی نکته جالبش این بود که یه خانمه بود که تو زمینه سلامت روان کار میکرد. منم سوالام رو ازش پرسیدم. البته تو دلم گفتم من واسه درس و مشق خودم هم کلی سوال و گیرو گور دارم چرا تو این زمینه پس کسی سر راهم ظاهر نمیشه؟!!

 

خلاصه خانمه گفت اینجا چون کیس خودکشی زیاد هست اگر حس کنند این فرد دوبار در هفته خودکشی میکنه اون وقت به مدت ۳ هفته در بخش اعصاب و روان بستریش میکنند و گرنه حتی اگر احتمال بدن که این الان میره خونه و هفته دیگه دوباره خودکشی و برمیگرده نگهش نمیدارن!!!! 

 

بعد میگفت دوز دارویی هم که به بیماراشون میدن معمولا خیلی کم هست و شاید حتی تا ۱/۵ کمتر!!

 

بعد در مورد دمپایی پرسیدم!!  گفت اینجا تو بیمارستان ها دمپایی نیست مگر بعضی بخش های خاص بیمارستان های خصوصی!! گفت من حتی خودم بستری شدم هم کسی بهم دمپایی نداد با اینکه جزو کادر درمان بودم! و خب توجیهشم هم این بود که ملت شریف استرالیا خیلی هاشون تو کوچه و خیابون پابرهنه هستند دیگه بیمارستان هم مثل بقیه جاها!! 

 

در مورد دیر اومدن اورژانس اونم نظری نداشت. گفت شاید چون اولش خودش تماس گرفته فکر کردن جدی نیست! بعد هم گفت اگر باز موردی پیش اومد که بخوایی زنگ بزنی اورژانس چند برابر بزرگتر جلوه بده مساله رو که زود بیان.

=======

دیگه هم اینکه مامان آنیتا که برگشت من رفتم تو فاز سکوت! (کلا من وقتی عصبانی و ناراحت باشم ساکت میشم). فکر کنم سکوتم ترسونده بودشون و آنیتا بعد از ۳ روز اومد بهم گفت من خیلی ناراحتم که تو این همه بهت فشار اومده و مادرخوانده م گفته شاید اینقدر ترسیدی که بخوای خونه ت رو عوض کنی و ببخشید و ... من گفتم خب آره واسه من زیاد بود این همه فشار. ولی خب به چشم یه حادثه بهش نگاه میکنم و الان مامانت هست و فعلا هم جایی نمیخوام برم. اونم خوشحال شد رفت! 

 

من ولی اصلا به ذهنم نمیرسید که باید برای همچین موضوعی خونه م رو عوض کنم. یعنی اگر شماها نگفته بودید و من از آنیتا مستقیم اینو میشنیدم تعجب میکردم که چرا همچین چیزی به ذهنشون رسیده! خلاصه که مرسی که باعث میشید ذهن من منبسط تر از اندازه خودش بشه :))

 

پایان داستان. 

۱۲ نظر ۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۴۶
صبا ..

دارم به این فکر میکنم که اگر کسی (الگوریتمی) بخواد از روی پیام هایی که تو سه روز گذشته به این و اون دادم حال واقعی من رو تشخیص بده  جوابی که میده چقدر ممکنه به حال واقعی من نزدیک باشه!؟ و به این فکر میکنم که متریکی که برای ارزیابی جواب الگوریتم بکار میره باید براساس فرسنگ باشه.  یعنی جوابش در بهترین حالت هم یکی دو فرسنگ از حال من فاصله داره! 

 

صبح تا رسیدم دانشگاه مامان آنیتا زنگ زد. احوال پرسی کردم گفت خوب نیستم و خیلی نگرانم و ...  دیگه حرف زدیم و ماجرا رو  از زبان من هم شنید. گفت پس خیلی بدتر از تصورات من بوده!

میگفت مادرخوانده آنیتا گفته نیا! گفته باید بهش فرصت بدیم تا خودش از پس شرایط خودش بربیاد. گفت به من گفته فکر کن مالزی بودی چیکار میکردی؟ اینجوری اعتمادبه نفسش برای جمع کردن خودش بیشتر میشه!

منم فقط گفتم آنیتا در مورد حالش با ما صادق نیست و برای اینکه ما نگران نشیم همش میگه خوبم. بهتره با دکترش حرف بزنی. 

 

و البته گفت به مادرخوانده ش نگو ولی من چهارشنبه میام! 

 

من الان حس میکنم یکی باید بیاد منو هم جمع کنه! اینقدر فشار روم زیاد بوده که چشمام و کل صورتم درد میکنه! انگار مشت زدن تو صورتم!

 

لازم داشتم بلند غر بزنم! صبح یه دور برای خودم نوشتم ولی جواب نداد. هنوزم بغض دارم. 

۱۴ نظر ۲۳ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۳۷
صبا ..