غار تنهایی من

اینجا غار تنهایی من است و از افکار و احساساتم می نویسم.

آدرس وبلاگ قبلی ام:

gharetanhaei.persianblog.ir

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزهای مهاجرت» ثبت شده است

صبح دوشنبه هست و دانشگاهم و اولین کاری که تو اولین روز هفته می خوام انجام بدم این هست که یه یادداشت عمومی اینجا بنویسم.

دیگه شور ننوشتن رو در آوردم :) خودم می دونم! از پست قبلیم حتی یادداشت شخصی هم ننوشتم و صبایی که اینقدر ننویسه یعنی احتمالا دوباره سقوط کرده به یه دره!! حتی اگر کارهای همیشگیش رو با یه لبخند گنده رو صورتش انجام بده! 

خب دیروز در راستای نجات صبای هبوط کرده بردمش هایکینگ رسمی! که طبیعت درمانی و غریبه درمانی کنه! جواب داد واقعا! خدا رو شکر بخاطر طبیعت زیبای اینجا! (عکس یک - عکس دو - عکس سه) بخاطر هوای عجیب و غریبش! یهو بارون می اومد ولی باید عینک آفتابی هم می زدی چون خورشید ناغافل از پشت ابرهای تیره مستقیم تو چشمت خیره میشد. چون مدام بهت یادآوری میشد که هیچ چیزی قابل پیش بینی نیست حتی اینکه یک دقیقه دیگه احساس سرما کنی یا گرما! 

دلم برای ایران تنگ شده و خیلی دلم می خواست بتونم یه سفر بیام ایران مخصوصا برای عید و سال تحویل. سال تحویل اینجا میشه نصف شب و از اون طرف امسال عید اولین سالی هست که خواهری اینا هم ایران نیستند! مامان و بابا خیلی گناه دارند ولی من هر چی بالا و پایین کردم با توجه به شرایط حساس کنونی اصل زمان مناسبی برای سفر به ایران نیست و چیزی جز استرس برام نخواهد داشت. 

دیگه این مدت چند تا کتاب خوندم که بهترینش کتاب "شدن" اثر میشل اوباما هست. خیلی کتاب خوبی بود و اگر نخوندین توصیه می کنم که حتما بخونید. 

و در راستای تمایلم به زندگینامه های انگیزشی و امیدوار کننده هم پادکست "رخ" رو پیدا کردم و نیوش میکنم که اون رو هم شدیدا توصیه می کنم. 

در راستای بالا بردن مود هم "جوکر" رو می بینم خیلی خوبه :)) اون رو هم توصیه میکنم. 

این مدت فیلم و سریال هایی رو که دیدم رو هم یادداشت نکردم! باید صفحه فیلم و سریال رو هم آپدیت کنم. 

دیگه اینکه تمرکزم خیلی خیلی پایین بود و اصلا نمی تونستم کارم رو جلو ببرم. به مشاورم که گفتم تشخیص داد که اضطرابم خیلی بالاست با یه دکتر صحبت کردم و تایید کرد. یه دوره داروی سبک رو شروع کردم که عملا برای بیش فعالی هست. اولین باری هست که تو عمرم می تونم عین بچه آدم بدون بشیر و انذار بشینم و کار کنم. دلم برای خودم می سوزه که سالها انواع برچسب ها رو به خودم می زدم و همه جوره خودم رو محاکمه میکردم ولی حالا نه اینکه بازدهیم ۱۰۰٪ باشه ولی جنگ و خونریزی لازم نیست و خب از این بابت خوشحالم. 

۷ نظر ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۱۷
صبا ..

احتمالا تو اخبار شنیدیدن که چقدر آمار کرونای استرالیا بالا هست.

 

بعد از نزدیک به دو سال مرزهای ما ۱۵ دسامبر باز شد و نتیجه ش رو بلافاصله دیدید. سیستم درمان اینجا هم که بیشتر شبیه درمانگاه روستایی کوالاهاست! :))  یعنی آزمایشگاهی که خونه بهداشت های ایران هست از اینجا پیشرفته تر هست.  

یعنی دو سال مرز بسته بود حتی به خودشون زحمت نداده بودن تست خانگی وارد کنند. بعد الان دچار بازار سیاه تست خانگی هستیم!! کلا مرزها رو که بسته بودن انگار کرکره مغزشون رو هم بسته بودن. خلاصه ش اینقدر صف تست ‌PCR طولانی شد که رضایت دادن که تست خانگی هم قبول هست و اگر با اون مثبت شدید بمونید تو خونه تون و حتما لازم نیست pCR  بدین و یه سری قانون دیگه تصویب کردن.  (این از غرهایی که باید می زدم)

 

برای آتیش بازی سال نو بخاطر همین آمار بالای کیس ها من تصمیم گرفته بودم  هیچ جا نرم چون اصلا حوصله و توان مریض شدن و تو صف تست ایستادن نداشتم. یکی از بستگان استاد۲ قرار بود دو سال پیش دانشجویی بیاد سیدنی که خورد به کرونا و بسته شدن مرزها. دیگه بعد از بیشتر از دو سال دو هفته پیش اونم اومد.  روز ۳۱ دسامبر عصر  من رفتم که ببینمش و با هم خونه ببینیم. وقتی کارمون تموم شد گفتم ساحل رفتی گفت نه! دیگه رفتیم همون ساحل همیشگی (البته این ساحل مال بابامون هست ولی خب ما اجازه میدیم بقیه مردم هم استفاده کنند :) )  یه کم برای خودمون چرخیدیم که من تازه متوجه شدم اونجا ساعت ۹ آتیش بازی برگزار میشه. اینجا کلا شب سال نو دوبار آتیش بازی دارن یکی ساعت ۹ که برای خانواده هاست که بچه ها بعدش بتونند زود بخوابند. یکی هم که ساعت ۱۲ که واقعا سال تحویل میشه. این ساحل نزدیک ما هم مشهور هست به family beach و ساعت ۹ آتیش بازی بود. دیگه ما هم رفتیم شام خوردیم و بعد هم در خیل جمعیت از آتیش بازی نطلبیده لذت بردیم. نوشیدن الکل توی یه سری جاهایی که آتیش بازی هست من جمله این ساحل ممنوع هست.  یه چیز جالب این بود که پلیس با دوچرخه بین جمعیت که حالت پیک نیک رو چمن ها نشسته بودن میگشت و هر کی نوشیدنی دستش بود می گفت خالی کن رو زمین و می ایستاد تا طرف خالی کنه و بعد می رفت. تو اینجور مواقع پلیس ها اکثرا زن هستند و خیلی موقع ها به جای دوچرخه هم سوار اسب میشند! :)

 

دیگه من بعدش اومدم خونه. آنیتا رفته بود سفر و مامانش تنها بود. اومد گفت خوبی گفتم آره منتظرم ساعت ۱۲ بشه یه کم از آتیش بازی رو از تو بالکن ببینم. آتیش بازی اصلی سیدنی رو Harbor bridge  انجام میشه که واقعا زیباست. (اینجا می تونید ببینید) و از خونه ما فقط یه ذره تو آسمونها پیداست. دیگه مامانش هم طفلک اومد تو بالکن و با هم سال رو تحویل کردیم و چقدر ازم تشکر کرد بخاطر اینکه هستم. (خیلی اون شب دلم واسش سوخت)

فرداش رفتیم مراسم تولد زهرا رو به صورت خیلی خصوصی و در فضای باز برگزار کنیم. زهرا خیلی حالش خوب نبود و شک داشتیم که کرونا باشه ولی خب با قرص تا عصر کلی خوب شد. یکشنبه همه چیز عادی بود. دوشنبه سردرد و بعدترش هم گلودرد و...  من هم شروع شد و بدین سان من هم به خیل کرونایی ها پیوستم :) البته دوبار تست خانگی دادم که هر دوبارش invalid بود ولی خب از دوشنبه خود را قرنطینه نمودیم. دیروز (جمعه) هم رفتم تست PCR دادم که البته چون سه روز قبلش نوبت گرفته بودم صفی در کار نبود و کلا ۵ دقیقه شد. البته تا جواب اون تست بیاد دیگه یک هفته من تموم شده و خوب شدم. 

 

‌توی یادداشت شروع سال ۲۰۲۱ نوشته بودم که هدف عمومیم کاهش احساس گناه است. سال ۲۰۲۱ برای من پر از پستی و بلندی بود ولی خب من از نظر شناخت خودم کلی پیشرفت کردم و اون حس گناه همیشگی به طرز قابل توجهی دست از سرم برداشت.  هنوز هم خیلی جای کار دارم ولی مشاوره گرفتن و کتاب خوندن و فایل های مختلف رو گوش دادن قدرت تحلیل رفتار خودم رو قوی تر کرده. چند روز پیش داشتم یه موضوعی رو برای زهرا تحلیل می کردم و بعدش دقت کردم که تمام حرفام حول محور خودم می چرخه که من باید این کار رو بکنم و اینجا رو ضعف داشتم و اینجا رو خوب بودم و ریشه این رفتارم این بوده و ... . قشنگی این مساله این هست که وقتی خودت رو میشناسی و می فهمی کجاها ضعف داری امیدت هم بیشتر میشه. دیگه منتظر نیستی بقیه درست رفتار کنند. تو کاری که از دستت برمیاد رو انجام میدی و بعدش آروم فقط نگاه میکنی و دیگه جلز و ولز نمیکنی (البته من هنوز به اون مرحله از عرفان نرسیدم که میزان جز و ولزم صفر بشه ها) ولی دیگه احساس گناه ندارم برای رفتار بقیه که من باید تلاش میکردم و فلان کار رو میکردم و ... . و البته جایی که ضعف دارم هم دیگه وحشت نمیکنم که حالا چیکار کنم! میرم دنبال ریشه ش و کم کم اون هم حل میشه. کلا چیزی که حس خوبی بهم میده شجاعتم تو روبرو شدن با خود واقعیم هست. اینکه خودم رو با همه توانمندی ها و ضعف هام اولا می بینم و ثانیا پذیرفتم و دیگه گارد ندارم و دیگه اصراری ندارم که ضعف هام رو بقیه نفهمند. 

 

تو سال ۲۰۲۲ باید درسم تموم بشه و امیدوارم ختم به خیر بشه. 

 

مثل شروع همه سالها دلم روشن هست. امیدوارم ابتدای ۲۰۲۳ بیام بنویسم که واقعا سال روشنی بود هم برای من و هم برای همه مردم دنیا. 

 

پ.ن: امروز سالگرد شلیک به هواپیما هست. دردی که تو این دو سال هر موقع به یادش افتادیم دیدیم که همچنان زخمش تازه هست. چیزی ندارم بگم جز اینکه هنوزم بعد از دو سال دردناکه! دو سال پیش دقیقا می تونست اون شلیک به پرواز من بشه. اون موقع به خودم قول داده بودم حالا که بهم فرصت دوباره زندگی کردن داده شده زندگی رو درست زندگی کنم نمی دونم دارم درست زندگی میکنم یا نه! ولی باید بیشتر قدر تک تک لحظات رو بدونم. 

۱۳ نظر ۱۸ دی ۰۰ ، ۱۰:۴۴
صبا ..

آخر سال که میشه ملت شریف اینجا هم هی میخوان همو ببینند! 

 

به همین مناسب یه شب با دوستای هایکینگم رفتیم رستوران کٌره ای که همون سر میز باربیکیو میکنی و کلی هم باحال بود و بهمون خوش گذشت. فقط بعدش بو دود گرفته بودیم :) 

 

دو شب بعدش رو دوست شیلیایی م که عاشق رستوران ایرانی هست برنامه گذاشته بود بریم رستوران ایرانی و خودش هم رزرو کرده بود و هماهنگیهاش رو انجام داده بود. کلا ۵ تا خانم از دوستان دانشگاهم بودیم. یکیشون همون دوستم بود که پارسال رفتم عروسیش. کلی غذا سفارش دادیم (قرمه سبزی و فسنجون و انواع کباب و دوغ و کشک بادمجان و زیتون پرورده) خیلی از غذاها خوششون اومده بود و برخلاف همه خارجی ها اینا از دوغ هم خوششون اومد و یکی شون گفت خودم میرم درست میکنم :)  بعدش هم رفتیم شیرینی فروشی ایرانی. من فالوده سفارش دادم. چقدر دلم تنگ شده بود :) یکی دیگه بستنی سنتی زعفرونی. بقیه هم باقلوا. اینقدر هم اون شب شیراز شیراز کردم که دوستم نقشه رو باز کرد گفت نشونم بده شهرت کجاست :))‌  برگشتن هم دوست شلیاییم رسوندم. خیلی دختر خوبی هست من همیشه کلی حس خوب ازش میگیرم. 

 

فردا شبش تو یه رستوران ایرانی دیگه برنامه شب یلدا بود و با یه گروه دیگه از دوستانم رفتیم اونجا! اونم خوب بود. غذاش بوفه بود. ما هم از اول بنا رو گذاشتیم به نقش بازی کردن در عروسی ایرانی و مدل اینا که میرن عروسی از همه چی ایراد میگیرن هی مسخره بازی در آوردیم :) آخرش هم نفهمیدیم عروس رفته بود کدوم آرایشگاه :))) 

 

فردای همون روز میشد یکشنبه ۱۹ دسامبر که عروسی شوآن بود. 

مراسم رسمی ازدواج قرار بود از ساعت ۱ تا ۳ باشه. بعدش برای ناهار بریم رستوران. چینی ها برای ازدواج شون به تقویم نگاه میکنند و یه روزهای برای ازدواج خیلی مناسب هست! و روز ۱۹ دسامبر هم از همون روزها بود  و بخاطر همین عاقدشون که یه خانم چینی بود فقط اون تایم خالی داشته و سرش خیلی شلوغ بود!

من مثل دخترهای خوب و وقت شناس ساعت یک رسیدم و هیچکی نیومده بود. دیگه یه کم از خودم و محیط عکس (عکس یک و  عکس دو ) گرفتم. بعد ساقدوش های عروس و مامانش اینا اومدن. یکی از ساقدوش هاش رو من می شناختم و اومد کلی تحویلم گرفت و از خودم و لباسم و ... تعریف کرد. بعد میگه کو همسرت؟ ببخشید پارتنرنت؟ من خنده م گرفته بود گفتم من مجردم! بعد میگه چطور همچین چیزی ممکنه؟!! تو به این زیبایی چطور امکان داره مجرد باشی :))‌ (چینی ها هر کی چشمش یه کم درشت باشه رو زیبا می بینند شما جدی نگیرید) خنده م گرفته بود که تو عروسی های ایرانی از دست پیرزنها آسایش نداری! اینجا جوانان هم رحم نمیکنند :))  کلا ۳۰ نفر مهمون داشتند. بغیر از من و ۳ نفر دیگه همه چینی بودن. اون ۳ نفر هم خانمی بود که کارمند دانشگاهمون بود با شوهر و پسرش که اونا استرالیایی بودن. دیگه بعدش عروس و داماد هم اومدن. رفتن یه کم عکس گرفتند. عروس ۳ تا ساقدوش داشت و داماد هم سه تا! و دقیقا ساعت ۲ مراسم عقد شروع شد. همه چیز هم چینی بود.  داماد موقعی که میخواست سوگندش (‌vow) رو بگه به شدت احساساتی شده بود و گریه ش گرفته بود و نمی تونست بگه! خیلی فضا رمانتیک شده بود خلاصه با اینکه  نمی فهمیدم چی میگن! دیگه بعدش هم با تک تک مهمونا عکس گرفتند و عکس دسته جمعی و ... .  مراسم که تموم شد اون خانم استرالیایی اومد خودش رو به من معرفی کرد و گفت اینا رو از کجا می شناسی که براش گفتم. بعدش هم پیاده رفتیم رستورانی که همون نزدیک بود و این وسط با شوهر اون خانم حرف زدم و تو رستوران هم نزدیک هم نشستیم و کلی تبادل فرهنگی کردیم. دیگه تو رستوران هم واسه مون گیفت گذاشته بودن. یه جعبه خوشکل مدل چینی که توش چند مدل شکلات بود. رستوران هم از این رستوران فانتزی ها بود که پیش غذاهاشون یه ذره بود دورش رو با گلبرگ و غیره تزیین کرده بودن! از ساعت ۳ تا ۶ تو رستوران بودیم که از ساعت ۳.۱۵ بارون شروع شد و تا نزدیکای ۶ هم ادامه داشت. موقع حرف ها بحث عروسی ایرانی شد که من یه کم توضیح دادم و شوآن دوباره بحث تولد من رو کشید وسط که آره این مهمونی هاشون خیلی خاص هست و ... (قلب من اونجا هی پروانه ای میشد) آخرش هم اومد بغلم کرد که تو تنها دوست غیرچینی من هستی و مرسی که اومدی و ... . 

 

جمعیت چین یک میلیارد و سیصد و اندی میلیون نفر هست. مهربونی که من از شوآن به عنوان اولین چینی زندگیم دیدم بهم اجازه نمیده وقتی همه برعلیه چینی ها گارد دارن بگم آره همه شون همین جورین! همیشه چهره شوآن میاد تو ذهنم و همیشه موقع قضاوت میگم تو اون جمعیت قطعا آدم های خیلی خوب هم هستند. یک نفر نمی تونه نماینده یه ملت به اون بزرگی باشه ولی میتونه تصویر اون ملت رو تو ذهن یکی مثل من تغییر بده! 

 

شب یلدای واقعی فقط برای خودم فال حافظ گرفتم و زود هم خوابیدم. 

 

اینجا سویه اومیکرون به شدت در حالت فعالیت هست و هر کی رو میبینی یا خودش مثبت هست یا یکی دور و برش مثبت بوده. واسه همین دیگه مهمونی های کریسمس تقریبا کنسل شد و البته کلی پرواز و ... . 

 

دیشب میشد شب کریسمس و شب کریسمس مناسبت مهمی هست که تو استرالیا مردم بیشتر به این مناسب غذای دریایی میخورند و خانواده ها دور هم جمع میشند. اینجا هوا گرم شده به نسبت من رفتم خرید مایحتاج وقتی برگشتم گرمم بود و تصمیم گرفتم شام کریسمس رو آبدوغ خیار بخورم :)) و به آنیتا اینا هم تعارف کردم و اون هم خوششون اومد. شیطونه میگه سنت جدید پایه گذاری کنم :))  

امروز هم با زهرا رفتیم ساحل و روز کریسمس گرم خود را در ساحل سپری نمودیم. آنیتا اینا هم مهمونی شون کنسل شده بود و قرار بود سه تایی شام بخوریم که چنین کردیم. بقیه دورهمی هام که کنسل شده و بدین سان پرونده مناسبت های آخر سال ۲۰۲۱ رو مختومه اعلام میکنیم :)  

 

 

۱۴ نظر ۰۴ دی ۰۰ ، ۱۳:۲۴
صبا ..

چند روز پیش شوآن بهم پیام داد. اگر یادتون نمیاد شوآن کیه باید بگم که شوآن یه دختر چینی هست که تو دانشکده قبلی که بودم هم گروهیم بود. تو اینستاگرام همو فالو داریم و هر از گاهی یه احوال پرسی میکردیم و این مدت هم که هی قرنطینه میشد و نشده بود همو ببینم. اما دلیل پیام دادنش این بود که میخواست عروسیش دعوتم کنه :) 

بعد از اینکه عروسیش دعوت شدم یه روز هم اومد دانشگاه همو دیدیم. فارغ التحصیل شده بود چند ماه پیش. گفت از بس که از پروژه م و ارتباطی که با آقای لی داشتم و ... بدم می اومد و ازم انرژی گرفته بود چند ماه فقط استراحت کردم و دلم نمی خواست حتی لب تاپم رو روشن کنم. گفت آقای لی بهم پیشنهاد پست داک هم داده و قبول نکردم! از بس که ازش بدم می اومده و دیگه نمیخواستم ببینمش! و من واقعا خوشحال شدم که دوسال و نیم پیش اون همه سختی و ریسک رو به جون خریدم و از اون گروه و کلا دانشکده اومدم بیرون. 

بعد هم پرسیدم با نامزد محترمتون چطور آشنا شدین؟! گفت از بچه های دانشگاه هست و مامانم دو سال پیش اومده تو یه دورهمی دیدتش و بعد از اون هر روز صبح به من یادآوری کرده که تو اگر یه دوست پسر بخوایی این گزینه خوبی هست و ... . خلاصه گفت اگر مامانم نبود من باهاش آشنا نمیشدم.(مامانهای جمع کجا نشستند؟!) از دو سال پیش تا حالا هم مامانش بخاطر کوید اینجا مونده و الان با مامانش و نامزد محترم همگی دور هم زندگی میکنند. حالا برم عروسی میام براتون تعریف میکنم :) 

کلی چیز ذوق آور گفت ولی یه چیز کلیش این بود که به نامزدش گفته بود میخوام صبا رو دعوت کنم چون یکی از بهترین شب های منو تو استرالیا ساخته و من اون شب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. کِی رو میگفت؟ مهمونی تولدم سال اول که اومده بودم اینجا. می گفت شبیه جادو می موند اون شب. همه تون مهربون و شاد و آهنگ های شاد و غذاهای خوشمزه و من اصلا احساس غریبی نمی کردم! و خب ما کلی بهشون آموزش رقص هم داده بودیم و همه چیز رو تک تک توضیح داده بودیم. اون شب به من (صبا) خیلی خوش گذشته بود ولی فکر نمیکردم اثرش تا الان روی شوآن هم مونده باشه :) و من کلی ذوقیدم :) 

 

 

دیگه اینکه این هفته جنی رو هم بعد از یه شش ماهی دیدم. اینقدر دلم براش تنگ شده بود که حد نداشت. آنیتا دو هفته یکبار معمولا جنی رو می بینه و یه جورایی براش حکم کمک مشاور رو داره. همیشه میگفت جنی میگه کاش بشه زودتر صبا رو ببینم. تا اینکه بالاخره این هفته شد که شام با هم بخوریم و از همه چیز با هم حرف بزنیم.  بهش گفتم الان تازه یکسال شده که اومدم خونه آنیتا! و اون گفت چقدر پارسال برای همه مون سخت بود ولی تونستیم. برای اونا سخت بود چون مدیریت زندگی جدید با ۵ تا بچه واقعا ازشون انرژی گرفته بود و کار به یه جایی رسیده بود که میخواستن بعد از تموم شدن قرارداد خونه برگردن به سیستم سابق و هر کی با بچه های خودش جدا زندگی کنه! ولی این مدتی که ما قرنطینه بودیم جنی و بچه هاش رفته بودن خونه ی ساحلی و همین فاصله گرفتن نزدیک ۴ ماه بهشون کمک کرده بود که بتونند کنترل اوضاع رو دست بگیرن. اینم بگم جنی سالها تراپی می رفت. الان هفته ای دوبار میره که یکبارش زوج درمانی هست و مسائل خودش و جاناتان و بچه ها رو به کمک مشاور حل میکنند. 

قرار شد ما هم زود به زودتر همو ببینیم :) 

 

این هفته یه ورک شاپ دیگه شرکت کردم که ۴ روزه بود و در واقع یه دوره مربی گری بود. مفاهیم علمی و تکنیکی آموزش داده نمیشد. در واقع اصلا چیز خاصی آموزش داده نمیشد. اینجوری بود که یه سری تاپیک ها و سوال هایی تعریف می کردن و بعد گروه بندی مون می کردن که نظراتمون رو بگیم و با هم حرف بزنیم و تجربه هامون رو به اشتراک بگذاریم. از روز دوم باید درس هم میدادیم تو یه گروه سه نفره البته! و خب همون تدریس رو سه روز تکرار کردیم و امروز که روز آخر بود خودمون میدیدم که چقدر پیشرفت کردیم و مسلط شدیم واقعا. کلی از هم چیز یاد گرفتیم و با هم دوست شدیم. شرکت کننده هام نصف از استرالیا بودن و نصف از آمریکا و سه نفر هم از نیوزلند وسنگاپور. نکته بامزه همیشگی که آمریکایی ها دیروز ما هستند اصولا! :)

یکی از چیزهایی که خیلی روش تاکید شد این بود که موقع آموزش حتما یه خودتون یه سری اشتباهات رو عمدی داشته باشید (ارور ایجاد کنید) و اصلاحش کنید که مخاطب ببینه شما هم اشتباه میکنید و اینجوری حس بهتری برای سوال پرسیدن داشته باشه. 

 

 

امروز که روز آخر این ورک شاپ بود چیزی که می دیدم صبایی بود که تو ایران تو کلاس هاش بود! صبایی که وقتی تو یه جمعی وارد میشه نظراتش رو میگه و از بقیه هم نظر میخواد! خب این شخصیت فارسی من بود! ولی شخصیت انگلیسیم هم همون شکلی شده! شخصیت انگلیسیم هم الان دیگه با هیجان حرف میزنه! نمی ترسه که داره اشتباه حرف میزنه! یا نکنه درست نباشه الان نظرمو بگم. 

۹ نظر ۱۹ آذر ۰۰ ، ۰۸:۳۷
صبا ..

خب منم بالاخره جن ها ازم دور شدن! و دلم خواست که تو یه چالش وبلاگی شرکت کنم! 

 

البته وسیله نیست ولی خب من ۴ ماه تو خماریش بودم و برام نماد آزادی هست :) بله ما دیگه قرنطینه نیستیم و می تونیم بریم مغازه ایرانی :) و این خود آزادی هست :) 

میخواستم عکس نون بربری هم بگذارم! ولی خب چیز خاصی ازش نمونده دیگه که به عکس برسه! :) شماهام نون بربری دم دستتون هست! خودتون تصور کنید! 

 

 

فردا هم بعد از تقریبا ۴ ماه میخوام برم دانشگاه و کلی هیجان دارم :)  خدایا این خوشبختی ها رو از ما نگیر.

 

اون روز داشتیم با بچه ها در مورد شرایط این مدت حرف می زدیم که مثلا اگر دو سال پیش به یکی میگفتی رفتم باشگاه ورزش کنم و پلیس ریخته تو باشگاه و جریمه م کرده به جرم ورزش کردن تو باشگاه چه جوری نگاهت میکرد!؟ و چه فکری میکرد با خودش؟! 

 

۹ نظر ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۰:۳۶
صبا ..

سه شنبه پیش تولد آنیتا بود. من گفتم دوشنبه شب من شام درست میکنم. دوشنبه اینجا تعطیل رسمی بود.  خواستم یه کم قرتی باشه شام هم برای خوشحالی خودم و هم اونا. قرار بود سوپ درست کنم و ته چین و یه مدل حلوا. مدل حلوا به توصیه مامان شد حلوای نشاسته چون می خواستم خوشکل و یکدست از تو قالب دربیاد. تو کابینت ها گشته بودم و یه قالب قلبی پیدا کرده بودم. ته چین هم با کلی تمهیدات ریختم تو قالب کمربندی ولی اونجوری قالبی کیک طور که می خواستم درنیومد. البته ظاهرش خوب بودا ولی خب بهتر هم میتونست باشه. سوپ ولی هم طعمش خیلی خوب شد و هم قالب نمی خواست :) من غذاهام تقریبا ترش هستند همیشه! سوپ رو هم با ذائقه خودم ست کردم ولی هردوشون خیلی از طعم سوپی که کمی هم ترش بود خوششون اومده بود. بیشتر از بقیه چیزا. و البته کلی ذوق کردن که تو ۱.۵ ساعت براشون شام (با سه مدل غذا) آماده کردم و البته مطلع شدند که تو کابینت هاشون قالب قلبی و کمربندی و پایه برای کیک هم وجود داشته :) خودمم حس خوبی گرفتم که اونا خوشحال شدند و هر کی زنگ میزد میشنیدم که میگفتن صبا شام این مدلی درست کرده و حس مهمونداری خودم هم کمی ارضا شد :) 

 

ما همچنان در عجیبم از اینکه چرا جواب متد ما به این شکل درمیاد! چون مثلا فرض کنید ما بجای ۲*۲ داریم ۱.۹۹*۱.۹۹ ضرب میکنیم ولی جواب به جای ۳.۹۶ میشه ۱.۹۶ !! این هفته دیگه هری میگفت من همچنان هم باورم نمیشه! و دیگه من نگفتم من تا چند روز برای این مساله عزاداری کردم! 

 

متیو اما این روزها بیشتر از همیشه رو اعصاب من هست. بهم میگه صبر نکن تا جلسه هفتگی مون واسه سوالات ولی وقتی سوال می پرسم جواب نمیده! یا وقتی میگم میشه حرف بزنیم حتی به خودش زحمت نمیده بگه الان نمی تونم! و البته این رفتارش جدید نیست و همیشه همین طور بوده! ولی خب الان بیشتر رو اعصاب هست! و شدیدا هم اصرار داره که من نباید نگران باشم. دلم میخواد بهش بگم تو خودت عامل نگرانی هستی! چی میگی بابا!؟

 

فرض کنید که جواب نهایی کار ما یه ۵ ضلعی باشه که ما قرار هست طول اضلاعش رو تخمین بزنیم. اعداد درست برای جواب هم در حد 0.002 اینا هست. بعد یکی از متدهایی که ما قراره مثلا ازشون بهتر باشیم اعدادی رو که تخمین میزنه در حد 1500 اینا هست. بعد مقاله شون هم تا حالا بیشتر از ۱۰۰۰ تا سایت خورده! بعد از اینکه کلی همه جا رو بررسی کردیم که بفهمیم واحدی که برای این اعداد در نظر گرفتن چی هست (مثلا میکرومتر یا نانومتر هست) و جوابی نگرفتیم. ایمیل زدم به ۳ تا از نویسنده هاش. یکیشون که گفت یادم نمیاد والا! یکی هم که جواب نداد. اون یکی هم یه چیزایی توضیح داد و بعد گفت این توضیحات به کارت میاد؟ من گفتم نه! و خروجی کار خودشون رو فرستادم و گفتم میشه بر اساس این توضیح بدی که دیگه جواب نداد! هری کاملا مطمئن بود که جواب نمیده! وقتی میگم پس مردم (محققین) چرا مقاله شون رو سایت میکنند وقتی کسی نمیدونه این اعداد چه توجیهی داره؟! میگه تو توقعت از دنیای علم خیلی زیاده! آدمها اصلا فکر نمیکنند که براشون سوال ایجاد بشه و وقتی یه مقاله یه جای معتبر چاپ میشه براشون کافی هست که تاییدش کنند و ازش استفاده کنند :( 

 

چهارشنبه وقت دکتر گوارش داشتم و قرار بود جواب آزمایشهام رو بگه و بر اساسش تصمیم جدید بگیریم. اینجا جواب آزمایش میره واسه دکتر و خودت مستقیم بهش دسترسی نداری. بعد از اینکه سلام کرد مستقیم گفت با داروهای جدید بهتر شدی؟ گفتم نه خیلی. گفت اون آزمایش اصلیت باید زیر ۵۰ باشه و برای تو ۱۳۲۰ هست و معلومه که خوب نیستی. من جمعه سونوگرافی میکنم می تونی بیایی؟ گفتم با این عدد چاره دیگه ای هم دارم!؟ بعد هم گفت قبلش یه تست کوید بده بیا! من گفتم سخته واسم و واکسن کامل هم زدم میشه نرم تست بدم؟ گفت باشه صحبت میکنم که تو معاف بشی. دیگه بحث بیمه شد من گفتم بیمه دانشجویی دارم! جمعه که رفتم دستیارش هم بود و ازم اجازه گرفت که اونم باشه و جالب بود که اون از قبل می دونست من دانشجوی دکتری هستم. دیگه یه کم در مورد روند درمان حرف زدیم و من گفتم با فلان داروها اوکی نیستم ولی اونا اصرار داشتند که راضی بشم. حین سونوگرافی گفت بهتر از توقعم هستی و بازم بحث دارو رو کردیم و اینقدر بحث کردیم که به یه توافق نسبی رسیدیم! کل جلسه ۷۰ دقیقه شد!  سری قبل منشیش فرداش زنگ زد و واسم نسخه و اینا رو فرستاد و شماره کارت خواست که ویزیت بدم. این سری فرداش زنگ نزد و من گفتم خب حتما چون جمعه میخوام برم دیگه همونجا همه رو بهم میگه! ولی وقتی رفتم پرداخت کنم فقط پول سونو رو دادم و گفت یه جوری برات حساب کردیم که بیمه ت همه مبلغ رو بهت برگردونه و اصلا ویزیت چهارشنبه رو نگرفت :) 

راستی اینم بگم اینجا آزمایشگاه هم که میری پول نمیدی همون موقع. بعدش صورتحسابش پست میشه واست و خیلی عجله ندارن ازت پول بگیرن همون لحظه!

 

 

نخست وزیر جدید ایالت مون یه آقای ۳۹ ساله شدیدا کاتولیک و پدر ۶ تا بچه هست! 

 

یه سری جلسات مشاوره با یه مشاور از ایران شروع کردم. اون روز بهم میگه تو چرا اینقدر میخندی؟! من کلا نیشم باز هست! :) میگه اینجوری در واقع غم و ناراحتیت رو سرکوب میکنی که همه چیز رو با خنده بیان میکنی.

خلاصه در راستای تکالیف روانشناسیم از این به بعد هر از یه مدت اینجا مراسم روضه برگزار میکنم و به حال مشکلاتم در حضور جمع می گریم :)  البته براش توضیح دادم تازه الان خوب شدم و زرت و زرت جلوی این و اون گریه میکنم ولی خب انگار کافی نیست :)) (این پاراگراف رو هم با نیش کاملا باز نوشتم)

 

از ساعت ۲۴ امشب قرنطینه مون به اتمام میرسه. البته همه محدودیت ها کامل برداشته نمیشه ولی دیگه لازم نیست تو خونه بمونیم و مغازه ها و ... باز میشن. 

۱۰ نظر ۱۸ مهر ۰۰ ، ۱۱:۴۵
صبا ..

نمی دونم منتظر چی هستم که نمیام بنویسم :))

دیگه الان گفتم بیام یه ذره روزمره نویسی کنم!

امروز هوس لاک زدن داشتم دوباره! و البته بعد از ۳ ماه و اندی رسما امروز قرنطینه باید تموم شده باشه ولی خب قوانین الان بر اساس تعداد واکسن زده ها تغییر میکنه و وقتی تعداد کسانی که هر دو دوز رو زدن به ۷۰٪ رسید قوانین تغییر میکنه و وقتی ۸۰٪ شد بیشتر شل میکنند! تا الان ۸۵٪ یک دوز رو تو ایالت ما زدن! و فکر کنم کمتر از ده روز دیگه به ۷۰٪ دو دوز برسیم. حالا من میخواستم لاک بزنم گفتم بی خیال! :) یهو میان قانون جدید قرنطینه وضع میکنند! والا! :)  میدونید که کابینه ایالت ما منتظر نشسته بر اساس رنگ و زمان لاک زدن من تصمیم میگیره!:)) 

 

هفته پیش ملبورن زلزله ۶ ریشتری اومد و در این حد بود که منم تو سیدنی احساسش کردم! بعد داشتم این مساله رو به یکی از بستگان میگفتم گفت وای ۶ ریشتر زیاده و احتمالا باید واسه ملبورنی ها حلوا بپزی! آقا اینو گفت منم گفتم من کلی وقته هوس حلوا دارم و حتما واسشون درست میکنم:))

دیگه یکشنبه حلوا درست کردم. مامانم همیشه رو بشقاب حلوا سلفون میکشید میگذاشت رو کابینت. منم همین کار رو کردم!

سه شنبه - چهارشنبه قرار بود یه نشست علمی (کنفرانس نبود! چون خودشون سخنران هاشون رو دعوت کرده بودن و همه ی کارهایی که ارایه شد در سطح بسیار بالایی بود) رو به وقت انگلیس شرکت کنم که میشد ساعت ۱۰ شب ما! شب اول که ساعت ۱۰:۵۰ شروع میشد. منم قبلش یه کم دراز کشیدم و از اونجایی که دلم درد میکرد حوصله شام خوردن هم نداشتم و همین جوری خوابم برده بود. بعد که بیدار شدم گفتم برم یه چیز بی آزار! پیدا کنم بخورم تا سخنرانی اول شروع میشه! رفتم تو آشپزخونه چشمم افتاد به حلوا! دیگه یه ساندویچ حلوا پیچیدم اومدم نشستم پای سیستم! حسم چی بود اون موقع؟ حس شب های احیا :)) سخنران اول هم یه آقای ۸۰ ساله خیلی خفن بود! قشنگ حس پامنبری رو داشتم :)) 

شب بعدش ولی موقع سخنرانی ها نشستم به تخمه شکستن! :) 

خیلی حس خوبی داشت این نشست! میشه گفت ۲۰-۳۰٪ کارهاشون رو می فهمیدم و دیگه حس وحشت بهم دست نمیداد از خفن بودنشون! 

بعد به ته دلم نگاه کردم و شوقی که داره! اینکه با وجود همه ی سختی ها من جایی که هستم رو دوست دارم و بهم واقعا انرژی میده. 

 

 

از کتابهایی که خوندم هم بگم :) یه مدت حوصله کتاب روانشناسی و خودشناسی رو نداشتم. یعنی اینقدر ذهنم در حال تحلیل و پردازش بود که بار بیشتر نمیشد بهش تحمیل کرد.

 

۱) زندگینامه ایلون ماسک. خیلی خوب بود و خیلی دوستش داشتم. با اینکه زندگینامه بود یه جاهایی حس میکردم داستان علمی تخیلی هست. توصیه میکنم به کسانی که به تکنولوژی علاقه مند هستند بخونند.

 

۲) عمو پترس و انگاره گلدباخ (سرگذشت یک ریاضی دان)- کتاب داستان بود و نه زندگینامه واقعی ولی خب از واقعیت دور نبود و من دوستش داشتم. توصیه نمیکنم بخونیدش مگر اینکه به ریاضیات علاقه داشته باشید!  

 

۳) دختر شینا - کتاب صوتی (اینو بر اساس تعریف ریحانه عزیز مشتاق شدم بشنوم) خوب بود. همش مامانم جلو چشمم بود با این کتاب. 

 

۴) خدای چیزهای کوچک - کتاب صوتی. یه داستان نه چندان بلند در مورد یه خانواده هندی بود! خوب بود ولی خب فیلم هندی بود دیگه :)) برای شب قبل خواب خوب بود واقعا.

 

۵)حرمسرای قذافی - کتاب صوتی (البته تا الان فقط یک سومش رو گوش دادم) کتاب خوبی هستا ولی خیلی بده :)) یعنی داستانش وحشتناک و مشمئز کننده هست. هم دلت میخواد کتاب بره جلو هم دلت میخواد پرتش کنی اون ور. بس که داستانش کثیف هست :( 

 

۶) شما هم اگر زندگینامه خوب می شناسید معرفی کنید لطفا :) 

 

بعدا نوشت: فکر کردید من شوخی میکنم که اینا با لاک زدن من تصمیماتشون رو ست می کنند؟ باشه جدی نگیرید! ولی خانم نخست وزیر ایالتمون بهش برخورد و دو ساعت بعد از این یادداشتم استعفا داد، خودش هم گفت خیلی تصمیم سختی بود و من کارم و مردم رو دوست داشتم ولی مجبور شدم!

هنوز هم به لاک زدن من ایمان نیاوردید🤣😀

 

۱۶ نظر ۰۹ مهر ۰۰ ، ۰۶:۱۴
صبا ..

خب امروز صبح سومین سالگرد ورودم به استرالیاست :)

 

اول خاطره اولین سفرم رو براتون تعریف کنم یه کم جو ناله گونه اینجا عوض بشه :)

پرواز من با قطر بود. قبل از کرونا هر روز صبح ساعت ۵:۴۵ یه پرواز از شیراز به دوحه بود. پرواز من میشد صبح سه شنبه! من تا پنج شنبه قبلش می رفتم سرکار خیلی عادی و خب مسلما از شنبه تا دوشنبه کلی کار اداری و بانکی و ... داشتم که باید قبل از خروجم حتما انجام میشد و چمدون جمع کردن و خیلی چیزهای دیگه.  بخاطر همین روزهای آخر خواب درست و حسابی نداشتم! اون شب هم از ساعت دو رفتیم فرودگاه و خب من عملا نخوابیده بودم. تو همون فرودگاه شیراز داشتم از خستگی و خواب غش میکردم. سرسوزنی هم استرس نداشتم. یادمه همون موقع آخرین کامنت های وبلاگم رو جواب دادم و خودم رو نگه داشتم که نخوابم. شیراز تا دوحه هم کلا ۴۵ دقیقه س. ولی اولش که نشستم عملا بیهوش شدم به مدت ۲۰ دقیقه. بعد یه خانمی بغل دستم بود یه کم با اون حرف زدم بچه کوچیک داشت و بعدش که رسیدیم کمکش کردم گیتش رو پیدا کنه و خودم رفتم گیت خودم رو پیدا کردم و دقیقا جلوی کانتر نشستم. پروازم ساعت ۱۱ بود به وقت محلی. قبلا هم فرودگاه قطر رفته بودم واسم جذابیتی نداشت که برم بگردم یعنی خوابم می اومد بیشتر :) یه کم که نشستم دیدم داره خوابم میبره. ساعت موبایلم رو کوک کردم و بند کوله م رو انداختم تو دستم و خوابیدم :)) بعد دیگه وقت پرواز شد. رفتم سوار هواپیما شدم فقط یادمه صندلی وسط بودم بین یه خانم پیر و یه دختر جوون. یه فیلم گذاشتم که ببینم ولی اگر شما اون فیلم رو دیدین منم دیدم :)) خوابم برد! وسطش چند بار بیدار شدم رفتم دستشویی و غذا خوردم و فیلم رو زدم عقب و یه کم به گوشیم ور رفتم و دوباره خوابیدم. یعنی ۱۴ ساعت پرواز دوحه تا سیدنی من نزدیک ۱۱ ساعتش رو خواب بودم :)) و اینجوری بود که به خجسته ترین شکل ممکن من وارد استرالیا شدم برای اولین بار :)  چیزی که برای خودم جالب بود استرس نداشتنم بود! انگار مثلا من هر روز مهاجرت کرده بودم اینقدر که همه چیز واسم عادی بود! یعنی صبح هایی که من می خواستم برم اون اداره لعنتی (اون اداره رو واقعا بدون صفت نمی تونم نام ببرم) استرسم بیشتر بود. 

 


اما حالا بعد از سه سال باید بگم روزها و ماههای اول واقعا واسم سخت نبود! پر بود از اولین های هیجان انگیز! پر از زیبایی! زیبایی طبیعت و زیبایی آدمهایی که بی هیچ انتظاری مهربان بودن! و خب من هم فقط مشاهده گر بودم! انگار نرم افزاری که فقط در حال جمع آوری داده هست! تا زمانیکه قرار نباشه تحلیل یا محاسبه ای انجام بشه نرم افزارها معمولا به بهترین شکل کار میکنند!

تقریبا بعد از ۶ ماه بود که چالش های درسی و ... شروع شد و من کم کم از فاز مشاهده گری در اومدم و شروع کردم به پردازش! :)

تجربه ی من از مهاجرت تا به امروز پدیده ای هست که آهسته آهسته در تارو پود زندگیم جلو رفت. منِ تحلیلگر ساعت ها رویدادها- فرهنگ - روندهای کاری - آدمها و ... رو بررسی کرده و بر اساس نتایج این تحلیل ها بارها و بارها تصمیم جدید گرفته و بارها و بارها تغییر مسیر داده و بارها و بارها اشتباه کرده تا رسیده به امروز.

امروزی که مطمئنم اولین های بسیاری هست که من هنوز تجربه نکرده م! اولین های که پر از هیجان مثبت و منفی و استرس و دلشوره هستند! برخلاف تجربه اولین ورودم که عاری از هر گونه استرس و هیجان منفی بودم برای خیلی از این اولین ها استرس داشتم/دارم/خواهم داشت. از نگرانی هام و استرس هام شرمی ندارم. بی دغدغه بودن رو دلیلی بر پختگی بیشتر نمی دونم و باور دارم که استرس کنترل شده (و نه افسارگسیخته و مخرب) قطعا محرک و مشوق من برای حرکت رو به جلوست. 

اما بزرگترین درسی که سال سوم مهاجرت و معاشرت های بیشتر به من داد این بود که نه مهاجرت‌, نه تحصیلات تا آخرین حد ممکن, نه نشست و برخواست با بزرگان علمی دنیا, نه مسافرت به کشورهای متعدد, نه کار کردن برای بزرگترین شرکت های دنیا و نه تفریحات هیجان انگیز و خاص داشتن ,...  هیچ کدوم به صورت اتوماتیک باعث نمیشه آدمها پخته تر و بالغ تر بشن, باعث نمیشه آدمی که مهربون نیست مهربون بشه, آدمی که بی منطق هست منطقی بشه, آدمی که خودبرتربین هست افتاده و متواضع بشه, آدمی که گداصفت هست بخشنده بشه و آدمی که هوس باز هست چشم و دل سیر بشه و ... .   

مهاجرت فقط به آدم کمک میکنه که طیف وسیع تری از آدمها رو ببینه اونم اگر خودش بخواد. طیف وسیع تری از انتخابها پیش روش باشه به شرطی که بتونی خودت و جایگاه واقعی خودت رو بشناسی. 

چیزی که من می بینم آدمها سرگشته تر از اونی هستند که بدونند اصلا چی میخوان و فقط دنبال نداشته هاشون هستند! دنبال نداشته هاشون قاره عوض میکنند! اینجوری میشه که اکثر آدمها میشن پیرو  و فالوئر. وقتی هم بعد از تلاش فراوان میرسند به اون چیزی که مدت ها براش می دویدن انگار به سراب میرسند. مهاجرت پر است از این سراب ها وقتی خودت ندونی با خودت چندچندی. 

مهاجرت یه ابزار هست و بستگی داره به خودت که چطور ازش استفاده کنی. قطعا میشه به کمکش رشد کرد تو هر زمینه ای, کاری/ اخلاقی و انسانی/ خانوادگی/ تفریحی و ... ولی رشد تو این زمینه ها هیچ کدوم به صورت اتوماتیک اتفاق نمی افته و اغلب اوقات این رشد دردناکتر از اونی هست که تو وطن خودت می تونی تصور کنی و خب به عنوان یه ایرانی من که همیشه این حسرت رو دارم که چرا نتایج این رشد رو نمی تونیم با هموطن های خودمون سهیم بشیم و چرا نباید سرزمین من منتفع بشه! 

تو پایان سال سوم باید اعتراف کنم که من یک نژادپرست هستم! ولی نه اینکه سفیدها رو برتر بدونم و بقیه رو پایین تر! بلکه برعکس! هر چی آدمها از کشور بدبخت و بیچاره تری باشند انگار برای من تلاش هاشون و موفقیت هاشون ارزشمندتر هست و خب آدمی که تو ناز و نعمت بوده (ژنش خوب بوده! باهوش بوده/خوشکل بوده و ... ) همه جور امکاناتی واسش فراهم بوده و الان هم کلی دستاورد داره به نظرم هنر نکرده! انگار مثلا طرف وقتی تشنه ش بوده بلند شده رفته از شیر آب خورده :)

و اینکه اگر برگردم عقب به ۳.۵ سال پیش که باید بین آمریکا و استرالیا انتخاب میکردم با اینکه زندگی تو آمریکا رو تجربه نکردم ولی هنوزم انتخابم استرالیاست فعلا :)  

۱۹ نظر ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۲۳
صبا ..

در جریان مشکلات گوارشی من که هستید و دردهایی که اخیرا داشتم و ... . من قرار بود برم پیش یه متخصص مشهور نزدیک خونه مون. زنگ زدم که وقت بگیرم گفت واسه دو ماه دیگه اولین نوبتش هست و ویزیت اولش هم ۳۷۰ دلار!! منم گفتم دستت درد نکنه باشه واسه خودتون دکترتون :))

 

بعد دیگه گفتم حالا باز سرچ میکنم یکیو پیدا میکنم. ولی دوباره چند روز بعدش دردهای وحشی دوباره بهم حمله کردن :( دیگه من دیدم اینجوری نمیشه از هر بنی بشری که تو سیدنی میشناختم و هر گروهی که عضو بودم پرسیدم که یکی یه دکتر گوارش درست و درمون بهم معرفی کنه که زود بهم وقت بده!

این وسط هم قرار شد همزمان یه نوبت آنلاین از ایران هم بگیرم! حتی خواهری گفت میرم مطب دکتر خودت باهاش تلفنی حرف بزن و هر چی لازم بود بگه و بعد من اینجا به GP (پزشک عمومیم) بگم همون آزمایشا یا داروها رو واسم بنویسه! 

دیگه همین وسط یکی تو فیس بوک اومد یه دکتر بهم معرفی کرد و خبر خوب این بود که دکتره ایرانی بود. زنگ زدم نوبت گرفتم واسه امروز (که میشد دو هفته بعد اون روز) بهم وقت داد. 

الان زنگ زد و باهاش حرف زدم و خودش همون اول گفت من میتونم فارسی هم حرف بزنم ولی فارسیم خوب نیست! از ۸ سالگی از ایران خارج شده بود.  دیگه همه مشکلاتم رو بهش گفتم و کلی خبرهای خوب بهم داد. قرار شد داروهام رو عوض کنه و یه پلن ۶ ماهه داد واسه بررسی اوضاعم. (تو پرانتز بگم من ‌IBD دارم شاید به درد کسی خورد) دیگه هم گفت افسردگیت الان کاملا طبیعی هست و وقتی اوضاع بیماریت کنترل شد اونم اوکی میشه و نگران نباش.  

الان خیالم راحت شد که یه دکتری که نمی خواد بهم بگه آب بخور پیدا شد و خوش شناسیم این هست که تمرکز و تخصصش دقیقا رو همون بیماری من هست. ویزیتش هم اگر میخواید بدونید ۱۶۰ دلار و گفت برای دارو و تمدید نسخه ت هم نیازی به ویزیت نیست :) 

۱۱ نظر ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۸:۴۸
صبا ..

اتفاقات در راستای کم کردن انرژی من همچنان ادامه داشت! شاید هم داره! والا آدم اصلا نمی دونه یک ساعت دیگه چی میشه!! این طولانی شدن قرنطینه هم باعث شده که من راحت نتونم از منابع معتبر و همیشگی انرژی کسب کنم! واقعیتش حتی رغبتی هم نداشتم با کسی حرف بزنم بس که سطح انرژی همه این روزها پایین هست! واقعا توانی برای ناله شنیدن نداشتم! و البته هم به محضی که چیزی بگی معمولا مسابقه کی از همه بدبخت تره شروع میشه که من اصلا تمایلی به شرکت تو این مسابقه نداشتم!

۱) در همین حین بود که یه روز صبح دیدم یه شماره شیراز زنگ زده و واسم پیام گذاشته تو واتس اپ! پسرعمه م بود! پسرعمه ای که همسن مامانم هست! ایشون پزشک هستند! و یه جورایی پزشک بزرگ خاندان محسوب میشه! هر کی هر جای دنیا مشکلی داشته باشه یه مشورتی با ایشون میکنه و البته خودشون هم همیشه احوال پرس و پیگیر حال همه هست. خیلی آدم متواضع و خاکی و دست به خیری هست. به دلیل مشغله و ... تو گروه های خانوادگی عضو نیستند! همیشه بابا می گفت ایشون وقتی زنگ می زنند حالت رو می پرسند و سلام ویژه می رسونند! خلاصه اینکه بعد از چند روز که من زنگ زدم و ایشون زنگ زد و در دسترس نبودیم! یه روز عصر ساعت ۶ زنگ زد و گفت بعد از کلی وقت این موقع شیفت و...  نبودم و موفق شدم بهت زنگ بزنم و خیلی وقته دوست داشتم خودم شخصا حالت رو بپرسم! خب نگم که از همون روزی که پیامشون رو دیدم کلی خوشحال شدم و حس خوبی گرفتم که با وجود این همه مشغله ولی بازم یادش به من بوده و چقدر انسان بزرگواری هست که تا خودش هم باهام حرف نزد دست هم نکشید. 

 

۲) پنج شنبه فکر کنم بود که به مامانم زنگ زدم! مامانم گفت همین الان همکارخانم (همکار من تو دوره ای که ایران کارمند اداره بودم و اینجا ذکر خیرش زیاد بوده تو نوشته هام:)) ) زنگ زده به خواهری و گفته میخواستم احوال صبا رو بپرسم فقط! اینکه بیشتر قصدش آمار گرفتن بوده بماند ولی اینکه بعد از این همه مدت هنوزم تو ذهنش هستم حس خوبی بهم داد.

 

۳) هفته پیش با دوستامون آنلاین شدیم که حرف بزنیم و بازی کنیم. دوستم از ظاهر من فهمیده بود که حالم خوب نیست و بالاخره جمعه موفق شدیم حرف بزنیم. جمعه هم من خیلی اشکی بودم دیگه طفلک خیلی ناراحت شد که چرا زودتر حالم رو نپرسیده! همون حرف زدن باهاش کلی حالم رو خوب کرد. 

 

۴) شنبه صبح حس کردم میزان افسردگیم خیلی کمتره! از ۶:۳۰ تو همون تخت کتاب خوندم و بعد پاشدم رفتم خرید کردم و برای خودم گل خریدم! بعد هم اومدم با یه میلک شیک از خودم پذیرایی کردم! برای ناهار قرار بود با زهرا بریم ساحل - آخرین بار ۵۰ روز پیش رفته بودیم و دیگه بعدش من توان راه رفتن خیلی طولانی رو نداشتم-  چون هوا گرم بود ملت شریف ساحل رو ترکونده بودن از شلوغی یعنی اصلا نمی تونستی تصور کنی مثلا ما قرنطینه هستیم!(آخرش فکر کنم ساحل رو تعطیل کرده بودن!) دیگه ما رفتیم یه گوشه دور از همه برای خودمون پیدا کردیم و لذت بردیم و ... بعد هم رفتیم چرخیدیم و عکس گرفتیم و غروب شد و شام هم بیرون خوردیم دیگه اومدیم خونه! من که رسیدم خونه ساعت ۸:۳۰ بود و با احتساب پیاده روی صبح که رفته بودم خرید ۱۸.۵ کیلومتر راه رفته بودم. دوستم که دیشبش با هم حرف زده بودیم پیام داده بود حالمو پرسیده بود که تا رسیدم نشستم بهش جواب بدم که آنیتا در زد! رفتم در رو باز کردم دیدم یه جعبه گل خیلی خوشکل دستش هست گفت این واسه تو اومده!! دوستم اینا فرستاده بودن گل رو! نگم که چه حس خوبی بود :) دیگه زنگ زدم تشکر کردم و گفتم نمی دونید چقدر حال منو خوب کردید با این کارتون! 

۷ نظر ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۷:۴۰
صبا ..